کوچه باغ
درد دلهای بچهای که پدر و مادر کارمند دارد!
- سرت که شلوغ بود، فکر قسط و قرض و کسری بودجهی سر ماه بودی. گاهی، فقط گاهی به من نگاه کن. ببینی بلدم تنهایی از خیابان شلوغ رد بشم. میتونم ظهرها که نیستی، تنها خونه بمونم و غذا رو گرم کنم و مثل قدیمها، سر گرم کردن برنج، دستهام را نمیسوزونم. ببینی دیگه تو خیابونای طولانی گم نمیشم و گریهام نمیگیره!
- هر چهقدر از دست رئیست خسته شدی، هر چهقدر کرایهی تاکسی زیاد شده بود، هر چهقدر بیحوصله بودی، یه موقعهایی سراغ من بیا. بیا و ببین توی مدرسه به من میگن: «شما». دیگه از روی پلی کپیهای ریاضی صد بار جریمه نمیشم و میتونم سوار اتوبوس بشم و تا کتابفروشیهای انقلاب برم و برگردم. روز تولد تو یادم مونده و دیگه میتونم با پس اندازم برات کادو بخرم.
- اگه کیلومترها از اینجا دور بودی، اگه همش تو مأموریت و سفرهای ناخواسته هم بودی، اگه پشت میز اداره از کار زیاد خوابت برد، اون گوشه کنارا یه وقتی هم واسه من بذار. بیا و ببین تمام خریدهای خونهرو من میکنم و صدتومن هم کم نمییارم. بیا و ببین نون میخرم و نوبتم رو توی صف، هیچکس نمیتونه بگیره. بیا و ببین یواش یواش دارم پشت کنکوری میشم.
- اگه وقت و بیوقت بهت تلفن زدن، اگه برگههای کوپن و فیش حقوقیتو گم کردی، اگه مشکلات از سر و کولت بالا میرفتن، وسطای روز که سرت خلوت شد یه زنگ به من بزن. ببین بلدم تو قُفلای مختلف کلید بندازم و هیچوقت پشت در نمیمونم. ببین تموم گلدونارو آب دادم بدون اینکه فرش رو خیس کنم. ببین کمکم خطم داره از خطت بهتر میشه.
دستهات رو فقط گاهی، فقط یه موقعهایی به دستهام ببخش. با چشمهات زل بزن به کارام و گاهی، فقط گاهی اگه وقت کردی، دعام کن.
گاهی، فقط گاهی به من نگاه کن...
زیتا ملکی- تهران نزدیک به آسمان دیروز حرفهایمان چه زیبا بود و کودکیهایمان چه دلپذیر! ما، در مهمانیهای کودکانه، عروسکها را به ضیافت قصّههای مادربزرگ دعوت میکردیم. دیروز حرفهایمان ترانه بود. لبخندهایمان غنچه و شکوفه و گریههایمان باران. دیروز چهقدر به آسمان نزدیک بودیم! امّا امروز... بیژن غفاریساروی- ساری بعضیها چگونهاند نمیدانم چرا با وجود اینکه خداوند همه را از گِل آفریده است، پس چرا بعضیها با هم متفاوتاند؟ بعضیها در غرباند و بعضی در شرق. بعضیها خدا را در یک جمله خلاصه میکنند و برخی دیگر یک دنیا حرف برای گفتن دارند. برخیها محبت و عشق را میشناسند و دیگری با آن بیگانه است. بعضیها واژهی سه بخشی خوشبختی را در 3 ثانیه بخش میکنند و برخی دیگر یک عمر، فقط یک واج آن را میخوانند. بعضیها نگاهشان چارچوب دارد. نگاه و لبان برخیها را باید ترجمه کرد. از روی بعضیها باید چندین و چندبار نوشت تا بفهمی آنها چه هستند و چه میگویند. یاد و خاطرهی بعضیها را باید روی باد بنویسی و برخی دیگر را روی برگ گل. بعضیها هنگام راه رفتن رد پایشان برای دیگری بهجا میماند و امّا بعضی دیگر رد پایی از خود ندارند. بعضیها دلشان مثل شب تاریک است و بعضی دیگر در دل خود فانوس دارند. بعضیها دلشان به زبری اسفنج است و بعضی دیگر به لطافت ترنم باران. بعضیها فقط بهار آدمها را میبینند. برخیها عشق را ترحم معنا میکنند و گروهی دیگر نیاز... برخیها با پول میخواهند همهچیز را بخرند؛ حتی دین و ایمان و خدا را. بعضیها نمیخواهند شاد باشند، بخندند و همیشه گوشهایشان برای موسیقی بسته و گلهمند از ناراحتیها... بعضیها دوست دارند درها را به روی خود قفل کنند. برخیها نیز همیشه میخواهند دیگری را پای میز محکمه بنشانند و همه را گناهکار سازند و خود را بیگناه. بعضیها فکر میکنند که اخم قدرت میآورد. گروهی برایشان خندیدن بیمعناست؛ چون تا به حال فرصت آن را نداشتهاند. برخیها برای شاد بودن دلیل میخواهند. بعضیها هنگام تماشای غروب خورشید بیش از آنکه از آن لذت ببرند به فکر غروب عمر خویشاند. بعضیها سفیدسفیداند و برخی دیگر هزار رنگ. بعضیها خیلی زود به دیگران «تو» میگویند. بعضیها زندگی خود را به رنگ خدایی شدن آغشته کردهاند و بعضی دیگر یاد خدا را به دست آب سپردهاند... برخی دوست دارند که بعضی چیزها را نبینند. در گرفتاریها بعضیها همچنان شکر میگویند و بعضیها کفر. بعضیها در زندگی، یادشان میرود که عاشق شوند. برخیها با آوای کبوتر زندگی میکنند و برخی هم بیداد. بعضیها قلبشان به حلاوت خورشید است و برخیها هم به سردی نوشمک دوران کودکی. بعضیها خود را همرنگ جماعت میدانند و برخیها هم جدا از همه. بعضیها یک عمر زندگی میکنند، ولی هرگز آنها را نمیشناسی. برخیها همیشه از همهچیز و همهکس شرمندهاند. بعضیها ستارهیشان کمرنگ است و بعضیها هم اصلاً ستارهای ندارند. بعضیها با عادت زندگی میکنند. برخیها همیشه بر دوش دیگران سوارند و برخی هم پیادهی پیاده... بعضیها آنقدر خوباند که هیچوقت از آنها خسته نمیشوی و برخی دیگر تحملشان برای 2 ثانیه هم سخت است. بعضیها با نگاه حرف میزنند. بعضیها عمری مینویسند و از همهچیز میگویند، ولی در آخر میبینی که هیچ نگفتهاند. لبان بعضیها همیشه لبریز از دعاست و برخی دیگر مملو از نفرین. بعضیها خدا را فقط یار و همدم روزهای بدبختی خود میدانند. و امّا بعضیها هم خیلی متفاوتتر از بقیه هستند... مریم مسعودی- همدان سلام بهار سلام بهار؛ به عطر دلاویز بهار نارنجت که در فضای وجود روزگارم میتراود؛ به شکوفههایت که با شکفتنشان لبخند را در لبان ما نیز میشکفند؛ به شاخ و برگهای سبز و درهم تنیدهی درختانت که طراوت و تازگی را به طبیعت حضورمان هدیه میدهد! سلام به پیچکهایی که با دیدنشان شادی و زیبایی را میآفرینند! سلام به احساس وجود بهاریات که حسی درست مانند حس حضور خدا را یادآورمان میکند. چهقدر زیبایی! وقتی از پشت پنجرهی زمان، پردهی فصلها را کنار میزنم و خورشید را میبینم که با آمدنت سرور بیداری بهپا کرده و با آفتاب تبسمش که روی گلها میافشاند، روزگاری دیگر را در طبیعت رقم میزند؛ تو میآیی و با آمدنت آسمان دلمان را آبیتر و جوشش ابرهای مهربانیمان را بیشتر میکنی. تو میآیی و خنکای نسیمت روح یخزدهیمان را طراوت میبخشد. بهار که میشود، سبد واژههای من نیز پر از ترانه میشود؛ پر از ترانههای سپاس برای خالقی که تو را و تغییرهای تو را آفرید. من تابستان، پاییز، زمستان و بهار را دوست دارم، و خدایی که هستیبخش فصلهاست را بیشتر. سلام بهار... سعادتسادات جوهری- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله