نویسنده
معرفی کتاب
سیدمهدی حسینی
پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیکولسکی
نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی
تصویرگر: راشین خیریه
ناشر: افق
چاپ اول: 1387
پروفسور اسکولسکی، پروفسوری کاملاً معمولی است، مثل پروفسورهایی که برعکس سر بزرگشان، جثهای ریزه میزه دارند. با ریش پروفسوری و سر کچل و عینک ته استکانی و حواس پرتشان، فقط میخواهند هر روز اختراعی جدید تحویل بشریت بدهند.
ژنرال پیکولسکی هم ژنرالی کاملاً معمولی است، مثل ژنرالهایی که برعکس حوصلهی کمشان، ستارهها و قبههای روی دوششان زیاد است و با شکم بزرگ و سبیل از بناگوش در رفته و تعلیمی طلاکوبشان فقط دنبال این هستند که هر روز و با کوچکترین نق و نوقی، جنگی تازه به پا کنند.
و این پروفسور معمولی و ژنرال معمولی فقط وقتی جالب میشوند که از قضای روزگار روبهروی هم قرار بگیرند و سر هر ماجرای ریز و درشتی کلاهشان برود توی هم...
خب، حالا چند خط از داستان:
عینک پروفسور اسکولسکی گم شده بود، البته این اصلاً خبر مهمی نبود...
همدمخانم که سالهای سال و شاید نزدیک به یک قرن بود که در خانهی پروفسور کار میکرد، میگفت: «دروغ چرا، من با همین دو تا چشمهای خودم دیدم که هر وقت پلوفسول عینک نمیزد، ساعتم نمیتونست بخونه، چه برسه به اینکه اختراع مِختراع بکنه!»
مجموعهی فرزانگان به معرفی شخصیتها و مشاهیری میپردازد که هر کدام روزگاری در پربار کردن فرهنگ و تمدن این مرز و بوم نقش بسزایی داشتهاند و میتوانند چراغ راه نسل نوجوان و آیندگان باشند.
از مجموعهی فرزانگان دو شخصیت را به شما معرفی میکنیم:
جابر بن حیان
نویسنده: رضا کاظمی
ناشر: مدرسه
چاپ اول: 1387
«باب الشام» شلوغ است. از چند روز پیش سربازان حکومتی شهر را پر کردهاند. جابر میایستد و پایش را روی سکوی سنگی میگذارد. پاشنهی گیوهاش را بالا میکشد. کتاب جلد چرمیاش را محکم به سینه میفشارد. عجله دارد. باید زود به حجره برود. پدرش پس از یک ماه که در مدینه بود، امروز به کوفه میرسد. میخواهد بدود، ولی انگار همهی مردم کوفه در خیابان «باب الذهب» جمع شدهاند.
پا که تند میکند، کمی نگران میشود: «نکند پدرم امروز نرسد... نکند مدینه همچون کوفه در محاصرهی سربازان شام باشد و پدرم آنجا بماند...»
شیخ مرتضی انصاری
نویسنده: بتول زرکنده
ناشر: مدرسه
چاپ اول: 1387
چند بار از او پرسیدم که به چه فکر میکند. خوب به خاطر دارم که همیشه جوابش فقط یک کلمه بود: «به خدا.» قرآن خواندنش را دوست داشتم. با صدای دورگه و نوجوانانهاش، آیات قرآن را چنان با احساس تلاوت میکرد که همیشه از شنیدنش مو بر تنم راست میشد. دلم میخواست او را بشناسم و بفهمم که چرا با بقیه فرق دارد. امروز این را میدانم، زیرا تجربه به من آموخته است که انسانهای بزرگ در کودکیشان هم آدمهای بزرگی بودهاند.
شیخ مرتضی تحصیلات مقدماتیاش را در دزفول و در مکتب عمویش شیخ حسین انصاری که از دانشمندان بزررگ خوزستان بود، گذراند...
آنی ماشین حساب
نویسنده: الکساندر مک کال اسمیت
مترجم: فرمهر منجزی
تصویرگر: یان بیلبی
ناشر: چشمه
چاپ اول: 1387
آنی، دختری بود که نمیتوانست حتی کوچکترین مسائل ریاضی را حل کند.
یک شب آنی با یک ماشین حساب روشن زیر بالشش به خواب رفت. اتفاق عجیبی رخ داد. نیمههای شب، آنی استاد ریاضی شد! آنی بسیاری از مسائل ریاضی را به راحتی حل میکرد. برای همین یک نابغهی ریاضی تصمیم گرفت او را به همراه دیگر نوابغ ریاضی دنیا آزمایش کند.
آیا آنی در این رقابت ریاضی موفق میشود...
به نظر شما ماشین حساب زیر بالش، روی مغز آنی تأثیر گذاشته یا...
چند خط از فصل اول کتاب:
آنی بدون اینکه بخواهد، نسبت به ریاضی حساسیت داشت. او میتوانست پایتخت حداقل بیست کشور را بگوید. میتوانست اسم بلندترین کوه نپال را بگوید. میتوانست روز تولد رئیس جمهور را بگوید. در حقیقت تقریباً چیزهای زیادی میدانست؛ اما وقتی نوبت ریاضیات میشد، آنی خیلی خوب نمیتوانست جواب بدهد و زود ناامید میشد.
روزی پدرش هدیهای برای آنی خرید و ...
افسانههای تنبلها
گردآوری و بازنویسی: محمدرضا شمس
ناشر: محراب قلم
قصهها و افسانهها، میراث فرهنگی هر قوم و ملتی را نشان میدهند. آنها، ارزشهای سنتی و زمینههای فرهنگی و اجتماعی کشورها را منعکس میکنند. بنابراین، همهی قصهها و افسانهها عنصری از حقیقت دارند. این کتاب شامل 21 افسانه است.
افسانهی تنبل شاه عباس:
شاه عباس یک تنبل خانهای داشت که تنبلها را از دور و نزدیک در آنجا جمع کرده بودند و خرج و مخارجشان را میدادند. خرج و مخارج تنبل خانه روزی ده من آرد بود. مردم که شنیدند چنین جایی هست، نان و آب را مجانی میدهند و از کار هم خبری نیست، یکی یکی آمدند که ما تنبل هستیم. یک وقت دیدند که تنبلخانهی شاه عباس پر از آدم شده است.
وزیر آمد به حضور شاه عباس و گفت: «قبلهی عالم، میدانی، خوراک تنبلخانه چهقدر شده است؟»
گفت: «نخیر!»
گفت: «روزی دو خروار!»
گفت: «برای چه؟»
گفت: «همهی خلایق رفتهاند به تنبلخانه، یک پهلو افتادهاند و میگویند ما تنبل هستیم.»
شاه گفت: «دو- سه خروار کاه ببرید و در تنبلخانه دود کنید...»
پلاک 61
نویسنده: هادی خورشاهیان
تصویرگر: راحله برخورداری
چاپ اول: 1387
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
چند خط از متن داستان:
... مرتضی قول بده برگردی. برگردی و دست ما را بگیری و ببری شهر خودمان. من خانهی موشک خوردهی خودمان را بیشتر دوست دارم. دوباره با سطل از چاه آب میکشم. رخت و لباسها را میبرم لب شط میشویم. زیر نور گرد سوز بافتنی میبافم؛ ولی دوست دارم توی خانهی خودم باشم. توی خانهی خودم دلم قرصتر است تا اینجا. اصلاً اینجا...
ارسال نظر در مورد این مقاله