نویسنده

 

 

 

جادوگری که چشم‌های خاکستری داشت

مترجم: شادی جمشیدی

افسانه‌های ملل(آرژانتین)

زن جادوگری بود که چشم‌های خاکستری داشت و در جایی دور زندگی می‌کرد. این جادوگر در تمام طول تابستان مثل یک موش‌خرما در ته یک غار می‌خوابید؛ ولی همین که زمستان شروع می‌شد و اولین دانه‌های برف از آسمان به زمین می‌بارید، با شکم گرسنه، چشم‌های خود را باز می‌کرد، به شکار بچه‌ها می‌رفت و زیر لب این آواز را می‌خواند: «زود باشید بچه‌ها، آماده باشید بچه‌ها، گرسنه‌ام بچه‌ها، سوپ من هستید بچه‌ها.»

یک بار در فصل زمستان و در روستایی نزدیک کوهستان، زن جادوگر، دختر و پسری را دید که پای کوه بازی می‌کردند. او برای این‌که نظر آن‌ها را جلب کند، توپ جادویی را به طرف آن‌ها قِل داد. وقتی توپ قل می‌خورد، دور تا دور آن حلقه‌ای به شکل رنگین کمان ساخته می‌شد. «کاتالینا» آن را دید. بردارش را صدا زد تا توپ را ببیند.

- چیکو، نگاه کن، حتماً این اسباب بازی مال یک پری یا یک فرشته است. کمک کن آن را بگیرم.

کاتالینا این را گفت و همان موقع رفت تا توپ را بگیرد. دختر و پسر دنبال توپ می‌دویدند؛ ولی توپ با سرعت زیاد قِل می‌خورد و خواهر و بردار را به دنبال خود می‌کشاند. هر بار که بچه‌ها خسته می‌شدند و در کناره‌های راه باریک کوهستان می‌نشستند تا خستگی در کنند، توپ هم دیگر حرکت نمی‌کرد و منتظر آن‌ها می‌ماند؛ باز همین که آن‌ها به دنبال او می‌دویدند تا او را بگیرند، توپ دوباره تلپ- تلپ دور می‌شد. بالأخره وقتی توپ به قله‌ی کوه رسید، ایستاد. در این موقع کاتالینا خوش‌حال شد. خم شد تا آن را بردارد؛ ولی پقی، ناگهان نور سفید و روشنی روی توپ تابید، توپ غیب شد و دختر در جای خود میخ‌کوب شد.

کاتالینا فریاد زد: «چیکو، نجاتم بده! من حتی نمی‌توانم انگشت کوچک خود را تکان بدهم!»

برادر جلو رفت و با تمام قدرت خواهر خود را کشید، هُل داد، ولی کاتالینا تکان نمی‌خورد و مثل مجسمه سر جایش خشک شده بود.

چیکو ناامید شده بود. اشک مثل سیل از چشم‌هایش جاری بود و روی صورتش می‌ریخت. از آن‌جا روی صخره می‌چکید و از بالای صخره در لانه‌ی عقاب می‌رفت. عقاب برای چیکو این‌طور خواند: «پسر جوان، خواهر تو اسیر زن جادوگر چشم خاکستری شده است. برای این‌که او را نجات بدهی باید صخره‌ی زیر پای او را آتش بزنی.»

چیکو وقتی این حرف‌ها را شنید، از راه باریک بالای کوهستان پایین آمد و به کلبه‌ی چوپان رفت. سریع آتشی را در داخل شومینه روشن کرد و یک تکه چوب را داخل آتش فرو برد تا سر چوب هم آتش گرفت؛ ولی جادوگر مواظب کارهای او بود، از شدت عصبانیت دندان‌‌های خود را به هم می‌سایید، اس س س؛ از لای دندان‌های خود به باد دستور داد تا شعله را خاموش کند؛ ولی چیکو با سماجت دوباره سر چوب را آتش زد و با تمام قدرت دوید تا پیش خواهر خود برود.

چیکو تقریباً به قله‌ی کوه رسیده بود. زن جادوگر بدجنس،دوباره جادو کرد تا روی آتش چیکو برف ببارد. او دانه‌ها برف را به چشم‌های چیکو می‌زد. آتش چوب داشت کم کم خاموش می‌شد؛ ولی در این موقع یک مرغ آتش(فلامینگو) که بال‌های سفید و زیبایی داشت در راه پرواز به طرف لانه‌ی خود بود که پسر بیچاره را دید. شجاعت چیکو او را متأثر کرد. تیلق، تیلق، تیلق به طرف چیکو پرواز کرد و بال‌های زیبای خود را به دور چیکو و شعله‌ی آتشی که در دست داشت، پیچاند و مانع از خاموش شدن شعله شد. شعله‌های آتش بال‌های سفید او را می‌سوزاند و رنگ سفید آن را رنگ حنایی و سوخته درمی‌آورد؛ ولی پرنده‌ی شجاع به خوبی مقاومت کرد.

بالأخره با کمک مرغ مهربان، چیکو به قله‌ی کوه رسید. او صخره‌ی بزرگ را که چیزی جز خود زن جادوگر نبود، به آتش کشید. زن جادوگر با چشم‌های خاکستری‌اش فریاد بلندی کشید، تمام بدنش در آتش می‌سوخت و برای همیشه از روی زمین غیب شد.

کاتالینا از شدت خوش‌حالی مثل دیوانه‌ها فریاد می‌کشید و از او تشکر می‌کرد.

اما مرغ آتش(فلامینگو) از این‌که کمک کرده بود تا جادوگر کشته شود خیلی خوش‌حال بود. به طرف لانه‌ی خود رفت تا این قصه‌ی زیبا را برای بچه‌های کوچک خود تعریف کند؛ ولی جوجه‌هایش وقتی او را دیدند اول او را نشناختند؛ چون پرهای سفید مثل برف او با شعله‌های آتش سوخته و سرخ شده بود. از آن به بعد که این ماجرا افتاق افتاد، هنوز پرهای بال مرغ آتش(فلامینگو) به همان رنگ حنایی باقی مانده است. رنگی که نشانه‌ی افتخار او است.﷼

 

CAPTCHA Image