نویسنده
سیب کال
سیدناصر هاشمی
محسن هیچوقت مشق نمینوشت. چند وقتی بود که من مشقهایش را مینوشتم. همهی معلمها تعجب کرده بودند که چطور محسن که با ضربِ فلک و چوب مشق نمینوشت، الآن اینقدر مرتب مینویسد. آنقدر برای محسن مینوشتم که مشقهای خودم میماند و کتک معلمها را به خاطر سیدی تحمل میکردم. دلم گواهی میداد که این کار، آخر و عاقبت خوبی ندارد؛ ولی عشق سیدی کورم کرده بود. هر هفته که مشقهایش را مینوشتم سه تا سیدی نصیبم میشد. سیدیها خیلی خوب بود و کلی وقتم را با آنها میگذراندم.
صبح روز پنجشنبه من یواشکی کت بابابزرگم را پوشیدم تا بتوانم سیدیها را توی جیبهای بزرگ آن قایم کنم؛ چون تا میرسیدم خانه کیفم از سوی برادران به طور مفصل بازرسی میشد و محتویاتش بیرون ریخته میشد. مجبور شدم هر طور شده با کت به مدرسه بروم. بزرگ بود، ولی چارهای نداشتم. کمی آستینهایش را تا زدم و راه افتادم.
توی مدرسه همهاش فکر بعد از ظهر بودم. دعا میکردم زودتر مدرسه به پایان برسد. زنگ دوم ریاضی داشتیم و مشغول نوشتن بودم که بابای مدرسه آمد، محسن را صدا زد و با خودش برد. دلم شور افتاد و نگران شدم. چند دقیقه بعد هم آمدند دنبال من. با ترس و لرز راه افتادم. یادم رفت که کت پدربزرگ را در بیاورم.
همان طور رفتم به طرف دفتر. محسن پشت درِ دفتر داشت گریه میکرد. رفتم داخل. آنقدر هول شده بودم که یادم رفت سلام کنم. ناگهان آقا ناظم شرق زد توی گوشم. شوکه شدم. احساس کردم لپم آتش گرفته. آقای ناظم گفت: «این به خاطر بی ادبیات که سلام نکردی.»
و سیلی دوم را هم زد به طرف دیگر صورتم. نزدیک بود بخورم زمین. گفت: «این هم به خاطر بیشعوریات. حالا بگو ببینم چرا به این بچه گفتی که از جیب باباش پول برداره؟... هان... خیال کردی شهر هرت است؟ پوستت را میکنم و تویش کاه پر میکنم...»
میخواستم بگویم تقصیر من نیست، ولی از ترس دهانم باز نمیشد. فکّم قفل شده بود. بغض کرده بودم. محسن نامرد همهی خراب کاریهایش را انداخته بود گردن من. همینطور هاج و واج مانده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. آقای ناظم دوباره گفت: «حرف میزنی یا با چوب و فلک زبونترو وا کنم؟»
میدانستم که فلک آقای ناظم همیشه به راه است. تِتِه پِتِه میکردم، ولی نمیتوانستم حرف بزنم. آقای ناظم گفت: «از قیافهات معلومه که مسخره بازی تو خونته، با اون کُتت. آخه توی این گرما اون چیه تنت کردی؟ دلقک!»
سرم را انداخته بودم پایین و حرفی نمیزدم. نگاهم به پایین کت افتاد که تا زانوهام میرسید. تا حالا ندیده بودم. خیلی بلند بود. خندهام گرفت. لبخند ریزی زدم.
با اینکه سرم پایین بود آقای ناظم دید و گفت: «بچه، من دارم با تو حرف میزنم اونوقت تو داری میخندی؟» و سیلی سوم هم آمد توی صورتم. این بار کنترلم را از دست دادم و پایم خورد به صندلیها و ولو شدم روی زمین. آقای مدیر از پشت میز بلند شد و گفت: «چی شد؟»
آقای ناظم گفت: «هیچی جناب مدیر، خودش را زده به موش مردگی. الآن حالش رو جا میارم.» و لگدی هم از پشت نثارم کرد. دیدم اگر پاشم، باید هم فلک را تحمل کنم و هم پدرم را بیاورم مدرسه. این بود که بدنم را شل کردم و خودم را زدم به بیحالی و به زور پا شدم. دستم را گرفتم به کمد پروندهها و مثل آدمهای گیج و منگ دوباره خودم را ول کردم روی زمین. چنان بدنم را روی موزاییکهای کثیف دفتر مدرسه میغلتاندم که همه باورشان شده بود که حالم بد شده. کمی هم دهنم را کج کرده بودم تا کسی شک نکند. هر چه صدایم زدند و آب به صورتم پاشیدند جُم نخوردم که نخوردم. مدیر و بابای مدرسه آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و کشانکشان بردند و گذاشتندم روی صندلی.
مدیر رو کرد به ناظم و گفت: «مگه نگفتم فقط کف پا و کف دست؟ حالا مشرجب را بفرستید دنبال والدینش ببینم چه کار باید بکنیم. شاید اونا بتونن این سقط شده را درست کنن.»
نامرد آقای مدیر چه فحشهایی میبست به ناف ما. حیف که غش کرده بودم. آقای مدیر آمد و یکی از چشمهایم باز کرد و فوت کرد داخل آن. نزدیک بود بزنم زیر خنده. بعدش هم گفت: «لعنت بر تو بچه... لا اله الا الله...» و از دفتر رفت بیرون.
دیگر کسی توی دفتر نبود. لای یکی از چشمهایم را باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم. تا به حال دفتر را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. بلند شدم و محو تماشای دفتر شدم. چرخی توی آن زدم. روی زمین یک پاکت بود. داخلش را نگاه کردم. چند تا سیب تویش بود. میخواستم بردارم، ولی ترسیدم. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم تا کمی اوضاع را بررسی کنم. باید احتیاط میکردم. چند تا از بچهها داشتند دنبال هم میدویدند و توی سر و کلهی هم میزدند. احمد پسر اوس تقی خیاط هم لای بچهها بود. میشناختمش. برایش دست تکان دادم. مرا دید و آمد کنار پنجره. پرسیدم آقای ناظم و مدیر را دیده؟ گفت که آقای مدیر با مش رجب رفتند بیرون مدرسه، ولی آقای ناظم را ندیده. پرسید اینجا چهکار میکنم؟ برایش خالی بستم که آقای ناظم صدایم کرده و میخواهد جاسوسش شوم. گفتم که ما با آقای ناظم قوم و خویش هستیم. بندهی خدا باور کرد و کلی هم حسرت خورد. التماس کرد که هوایش را داشته باشم. من هم گفتم به شرطی که وقتی مرا سوار دوچرخهاش کرد، ازم پول نگیرد تا من هم او را معاون خودم قرار دهم. او هم قبول کرد و خوشحال شد.
من هم برای اینکه مقام و رتبهی خودم را به رخ او بکشم گفتم: «تازه آقای ناظم برای من سیب هم آورده. وایستا الآن برات میآرم.»
رفتم و از داخل پاکت یک عدد سیب برداشتم و با ناخنهایم دور سیب را خط انداختم. کال بود و سفت، ولی با زور نصف کردم. نصفش را گذاشتم توی دهنم و نصف دیگرش را هم میخواستم بدهم به احمد که دیدم نیست. از پنجره این طرف و آنطرف حیاط را نگاه کردم، پیدایش نبود. نصفهی دیگر سیب را هم به زور فرو کردم توی دهنم. یک لحظه از این همه رذل بودنم بدم آمد. توی فکر بودم که ناگهان پشت پاهایم تیر کشید. احساس سوزش شدیدی کردم. برگشتم، ای وای، آقای ناظم بود با ترکهاش. حالا فهمیدم گه چرا احمد غیبش زد. من که به قول بچهها خیلی سگ جان بودم، اینبار گریهام گرفت. دست و پاهایم واقعاً شل شد، سیب توی دهنم مثل سنگ شده بود. نه میتوانستم قورت بدهم نه میتوانستم بیندازمشان بیرون. مگر میشد با دهان پر حرف زد. آمدم بگویم آقا غلط کردم، اولین کلمه را که با گریه گفتم تمام سیبهای توی دهنم پاشید به سر و صورت و لباسهای تر تمیز جناب ناظم. آقای ناظم که به خاطر مچ گیری من داشت میخندید، خندهاش را خورد. صورتش قرمز شد. با دست صورتش را پاک کرد. ترکه را انداخت زمین و دستهایش را مشت کرد. خشکم زده بود و دهنم بازمانده بود. اَشهَدَم را خواندم. نه پاهایم جان داشت که فرار کنم و نه میتوانستم همانطور آنجا بایستم. تمام زورم را جمع کردم تا جانم را بردارم و فرار کنم. دو- سه قدم اول را که برداشتم آقای ناظم با یک جهش از پشت کتم را گرفت و پرتم کرد روی صندلی. لعنت بر این کت! گیر افتادن همان و له شدن زیر ضربههای پی در پی آقای ناظم همان.
آنروز به سگ جان بودن خودم اعتقاد قلبی پیدا کردم. قطعاً اگر کسی دیگر بود، سقط میشد. دیگر آقای ناظم کنترل خودش را از دست داده بود و فقط میزد. به قول خودش که میگفت: «من هر وقت به نقطهی جوش برسم دیگر قابل کنترل نیستم.» فکر کنم نقطهی جوش را هم گذرانده بود. افتاده بودم روی صندلی و دستهایم را روی سرم سپر کرده بودم تا کمی جلو ضربههایش را بگیرم. ماشاءا... آقای ناظم مثل ورزشکارها در ثانیه 50-60 مشت روانهی سر و صورت من میکرد. هر ضربهای که میزد بیشتر توی صندلی فرو میرفتم.
مدتی گذشت. احساس کردم که صدای آقای ناظم میآید، ولی ضربههایش نه. سرم را بلند کردم. دیدم پدربزرگم از پشت، کمر آقای ناظم را گرفته و او را به عقب میکشد و هی میگوید: «آقای ناظم غلط کرد... خورد، ببخشیدش!»
نمیدانم او از کجا پیدایش شده بود؟ مادرم هم بود با اکبر، داداش کوچیکم که بغلش بود. دم در دفتر ایستاده بودند، تمام استخوانهای بدنم درد میکرد. آقای ناظم فریاد میزد: « من پدرت را در میآورم، پدرِ پدرت را هم در میآورم.»
پدربزرگم گفت: «آقای ناظم! همان پدرش را در بیاور، به پدر پدرش چه کار داری؟»
با سر و صدای راه افتاده، تمامی معلمها جمع شده بودند توی دفتر. آقای مدیر و مش رجب هم بودند. تعدادی از دانشآموزان هم از پنجرهی دفتر داشتند سرک میکشیدند. آقای ناظم را نشاندند روی صندلی و برایش آب قند آوردند. کتک را من خورده بودم آب قندش را آقای ناظم! آنقدر گریه کرده بودم که به هق هق افتاده بودم. لباسهایم خاکی بود و صورتم خیس اشک. جریان محسن و ساندویچها را همه فراموش کرده بودند و موضوع من بود که نُقل محفل معلمان شده بود. پدربزرگ داشت با آقای مدیر و آقای ناظم صحبت میکرد. هر چند وقت یکبار هم نگاهی به من میانداخت و سری از روی تأسف تکان میداد. جریان را فهمیده بود. آمد پیش من و شروع کرد به دعوا و نصیحت کردن. اول از همه هم به کتش که تنم بود و خاکی شده بود گیر داد: «تو مگه آدم نیستی، مگه نمیدونی من همین یه دونه کت را بیشتر ندارم، بابات که نون حلال به خوردت داده، تو چرا اینطوری شدی؟ اولش میگن غش کردی، بعد میگن کلک زدی، الآنم میگن تف کردی توی صورت آقای ناظم، ای نمک نشناس!»
همانطور که گریه میکردم گفتم: «آقا جون غلط کردم! تو رو خدا وساطت کنید از مدرسه اخراجم نکنند!»
بابابزرگ آمد جلو و یواش در گوشم گفت: «فعلاً به گریه و زاریات ادامه بده تا بلکه دلشون به رحم بیاد.»
بندهی خدا مادرم با یک چادر رنگ و رو رفته ایستاده بود گوشهی دفتر و از خجالت قرمز شده بود. دلم برایش سوخت، ولی کاری از دستم بر نمیآمد. اکبر، داداش کوچیکم که بغل مادرم بود، از گریهی من زده بود زیر گریه. دوتایی دفتر را گذاشته بودیم روی سرمان. پدربزرگ و مادرم رفتند جلو و شروع کردند به التماس. چرت و پرت بود که بابابزرگم به خاطر من تحویل آقای مدیر میداد: «آقای مدیر من خودم پدرش را درمیآورم. اگه به خاطر تف انداختن هم چیزی بهش نگم به خاطر کتم میزنم چلاقش میکنم.» فقط اخراجش نکنید. آقای مدیر اگه اینو اخراج کنید بره کدوم قبرستون؟ بیچاره میشه، بدبخت میشه...» خلاصه آنقدر التماس کردند تا آقای ناظم مرا بخشید و آقای مدیر هم با گرفتن تعهد از من، به اضافهی یک روز اخراج از کلاس و گرداندن در حیاط مدرسه، تا درس عبرتی برای تمام حقهبازها بشود، رضایت دادند و از گناهم گذشتند.
آن سال خیلی سال بدی شد، هر معلم یا دانش آموزی اسمی رویم گذاشته بود: غشی، کلک، حقهباز، عشق سیدی. شده بودم چوپان دروغگو. حرف راست هم میزدم دیگر کسی باور نمیکرد. آن سال را به زور به پایان رساندم. محسن رفوزه شد و دوستیمان از همان وقت قطع شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله