دیگ و دیگچه


 

 


دیگ و دیگچه

سیدمحسن موسوی‌آملی

انگار همین دیروز بود! امیرحسین با عجله وارد شد حیاط شد و مادر را صدا زد: «مامان! مامان! بی‌زحمت، توی کشوی میز دفترچه‌ی حسابم را بیار.»

مادر گفت: «پسرم! خودت بیا بالا و دفترچه‌ات را بردار. می‌بینی دارم ناهار درست می‌‌کنم.»

امیر حسین گفت: «مامان! عجله دارم. باید کتانی‌هایم را دربیارم و دوباره بپوشم. بی‌زحمت برام بیارین!»

مادر در حالی که دست‌‌هایش را می‌شست گفت: «امیرجان! حالا برای چه عجله می‌کنی؟ دفترچه‌ی حسابت را برای چه می‌خواهی؟»

امیر جواب داد: «مامان! یک کار پردرآمد. به جای این‌که پول‌هام توی بانک باشه و در سال یک مبلغ کم به من بدهند، همان پول را می‌دهم به یک نفر و سود سالیانه‌ی بانک را در یک ماه به ما می‌دهد.»

مادر با تعجب گفت: «مگه می‌شه پسرم که یک چنین سودی او به آدم بدهد؟ تازه بر فرض این‌که حلال هم باشد، اصلاً این آدم که این‌قدر با سخاوته، کی هست؟»

امیرحسین دفترچه را از دست مادر گرفت و گفت: «پسرخاله‌ی دوستم سهراب حسن‌پور. چند سال هم خارج بوده و حالاآمده یک شرکت بزرگ راه انداخته و همه‌‌ی دوستان من هم دارند در این پروژه شرکت می‌کنند.»

مادر گفت: «گول این حرف‌ها را نخور. من که چشمم آب نمی‌خوره از ته این کار چیزی در بیاد.»

آن روز گذشت و امیرحسین خلاف نظر پدر و مادر در آن شرکت سرمایه گذاری کرد؛ اما الآن درست پنج ماه است که هیچ خبری از صاحب شرکت نیست و ظاهراً به خارج کشور رفته. البته دو ماه اول شروع کار یک مبلغ خوبی به عنوان سود شرکت به اعضا داده بود؛ ولی بعد از آن دیگر خبری از او نشد. دیشب امیرحسین خیلی از این موضوع ناراحت بود و حسابی افسرده شده بود. مادرم به او گفت: «حالا پول به درک! تو این‌جوری، خودت رو از بین می‌بری. از روز اول هم معلوم بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این شرکت هست.»

امیرحسین گفت: «ظاهراً صاحب شرکت فرار کرده خارج. البته این بار واقعاً رفته.»

من پرسیدم: «داداش! مگه دفعه‌ی قبل واقعاً از خارج نیومده بود؟»

گفت: «نه داداش! اون وقت‌ها زندان بوده، الکی گفت خارج بوده.»

پدرم که تا حالا ساکت بود گفت: « مَثَل این آقا شرکتش مَثَل دیگ و دیگچه است. یک روز شخص رندی از همسایه‌اش دیگی را به امانت گرفت. پس از چند روز که هنگام پس دادن امانت فرا رسید، دیگچه‌ای کم ارزش را درون دیگ گذاشت و به خانه‌ی همسایه برد. همسایه هنگام پس گرفتن دیگ، دیگچه‌ای را در درون دیگ یافت. گفت: «همسایه این دیگچه دیگر چیست؟» گفت: «مال شماست. دیروز دیگ شما، دیگچه‌ای زاییده‌ و این دیگچه بچه دیگ شماست.» همسایه که به طمع افتاده بود، پذیرفت و تشکر کرد. چندی بعد دوباره شخص رند به سراغ همسایه رفت و گفت مهمانی مهمی دارم و دیگ بزرگ را به امانت خواست. همسایه‌ی طمعکار دیگ بزرگ و پرارزشی را که در خانه داشت به مرد رند داد. چند روز گذشت. مرد همسایه که منتظر دیگ و دیگچه‌‌‌ی دیگری بود انتظارش به سر آمد و به خانه‌ی مرد رند رفت و دیگش را طلب کرد. مرد رند آهی کشید و قیافه‌ی عزازده به خود گرفت و گفت: « خدا به شما صبر بدهد! دیگ شما مرد.» همسایه پرسید: «چطور دیگم مرد؟»‌ مرد رند گفت: «سرِ زا رفت.» همسایه گفت: «مرد حسابی چطور ممکن است که دیگ سر زا برود؟» مرد رند پاسخ داد: «بله همسایه. دیگی که بتواند بزاید و دیگچه‌ای بیاورد، آیا نمی‌تواند یک روز سر زا بمیرد؟»

آری امیر جان! این سودی که به شما داده بود همان دیگچه بود که حالا هم سر زاییدن یک دیگچه‌ی دیگر سر زایمان از دنیا رفته.»

 

 

CAPTCHA Image