گربه و گنجشک
مترجم: فاطمه اتراکی
روزی گنجشک کوچکی روی پرچین کنار پنجرهای نشسته بود و آواز میخواند. ناگهان گربهای سر رسید و به سرعت او را به دندان گرفت. گربه اعتنایی به سر و صدای گنجشک نمیکرد و میخواست او را بخورد. گنجشک هر چه داد و فریاد میکرد، بیفایده بود و گربه جلو نوکش را میگرفت تا صدایش درنیاید. بالآخره به هر زحمتی بود، نفسزنان گفت: «تو که به تمیزی و پاکیزگی معروفی، چرا قبل از خوردن صبحانه دستها و صورتت را نمیشویی؟»
گربه لحظهای فکر کرد و پند گنجشک را پذیرفت. او را بر زمین گذاشت و شروع کرد به لیس زدن دستهایش و صورتش را هم با پنجههایش پاک کرد.
گنجشک از فرصت استفاده کرد و از دست گربه فرار کرد. گربه که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «از این به بعد یادم باشد اول صبحانه بخورم و بعد دستها و صورتم را بشویم!»
مرد و مار افسانهای از بلغارستان مترجم: فاطمه اتراکی روزی مردی که شنا کردن بلد نبود، در رودخانهی عمیق و خروشانی افتاد. او هرچه بیشتر دست و پا میزد، بیشتر در عمق آب فرو میرفت. در یک لحظه احساس کرد ماری در نزدیکیاش در حال شنا کردن است. با خودش گفت: «درست است که مار دشمن جان انسان است؛ اما راه دیگری ندارم. من که شنا کردن بلد نیستم و به زودی غرق خواهم شد. اگر دستم برسد و آن مار را محکم بگیرم، یا مرا به ساحل میرساند و نجات پیدا میکنم و یا اینکه مرا نیش میزند و زودتر از دنیا میروم.» به این ترتیب بود که تلاش کرد و دستش را به کمر مار رساند و محکم به آن چنگ زد. مار همانطور که از او انتظار میرفت، همین که حس کرد کسی به او نزدیک شده، سرش را فوری به عقب برگرداند و دندانهای زهرآگینش را در پیشانی مرد نگونبخت فرو برد. مرد در همان لحظه به عمق آب فرو رفت و مُرد. اما مار هم با او پایین کشیده شد؛ چون مرد محکم کمر او را گرفته بود!
ارسال نظر در مورد این مقاله