نویسنده
چشمهای جادّه
محدثه رضایی
جادّه، سهم من است؛ سهم لحظههای منتظری که کبوترانه به آسمان خیره شدهام. به آسمان خیره شدهام که ببارد. ببارد و چشمهای جاده را خیس کند. چشمهای جادّه که خیس شود، درست مانند چشمهای من میشود؛ چشمهایی که همواره در جستجوی مرد روزهای بارانی بوده است. و در روزهای بارانی وقتی میآید، صدای لحظهها پر از آهنگ زندگی میشود؛ لحظهایی که پُرَند از حس قشنگِ بودن. بودن و حس کردن حضور آسمانی مرد را که بوی باران میدهد. باران عشق، عشقی که در تمام دلهای منتظر میتپد. تمام دلهایی که مثل من از جادّه، سهمی برای خود برداشتهاند. تمام دلهایی که کبوترانه آسمان را درمینوردند. دلهایی که همیشه بر لب، نام زیبای او را زمزمه میکنند. نام زیبای او زمزمهی ماه و سال است، زمزمهی لحظه لحظههای تقویم است؛ تقویمی که بی او، بیقرار در باد پرپر میشود. تقویمی که روزهای بیحضور او را به سختی طی میکند. تقویمی که هر روز ورق میخورد. با این امید فردا بهترین روز خود را جشن خواهد گرفت؛ روز آمدنِ او را. روز آمدنِ او که بهترین روز دنیاست. بهترین اتفاق دنیا. چهقدر آمدنت را در ذهنم مرور کردهام. روزی که تو میآیی، خورشید از قلبهای منتظر خواهد تابید. دلهای منتظری که جادّه را صبورانه با نگاهشان جستجو میکنند.
یک صبح دیگر گذشت؛ یک صبح بدون تو. صبحی که صدای گنجشکان، صدای گنگی است که دل را میآزارد. در جستجوی تو هستم. در جستجوی آن افق سبزی که پنجرهی مرا به وسعتهای دوردست برساند. وسعت دوردستی که در آن تمام جهان از آنِ ماست. از آن پنجرهها تو پیدا میشوی. پیدا میشوی و وسعت میگیرد پهنای نورانی ستارهها در عمق شب. وسعت پیدا میکند قلبم که در عمق تپشهای خود میخواند: انتظار، انتظار، انتظار...
انتظار تا انتهای انتظار، انتظار تا وسعت دوست داشتن، تا وسعت پشت پنجره خیره ماندن. خیره ماندن به جادّه، خیره ماندن و گوش به زنگ ایستادن کسی که میآید. کسی که در عمق نگاهش کلید تمام آرزوهای جهان میتپد. کسی که دستانش به بلندی پیچکهای عشق است و در اطراف تمام دلهای بیقرار میپیچد و بالا میرود تا عشق را بر بالای جهان بنشاند؛ در کنار ستارههای منتظر، بر بالای سر منتظران. پنجرهها گشودهتر از هر بار میشود. صداها پر شورتر از هر صدایی که تا کنون در جهان بوده است. روز آرزوهاست آن روز. آرزوی آرزوها. آرزوهایی که پشت درهای بسته، خفته در زنجیرهای خاموش، منتظر گشایش هستند. نور را میطلبند که از عمق تاریکی میخواهد وسعت بگیرد. وسعت بگیرد و در دل تمام آرزوها شعله بزند. خواهد آمد. خواهد آمد و کویرترین لحظهها را بارانزا خواهد کرد. خواهد آمد و گلها خواهد شکفت. خواهد آمد و لبخندها همهی جهان را خواهد پیمود. چه سرنوشت زیبایی!
بازترین پنجرههای شهر در حسرت عبور ردّ پاهای تو به جادّه چشم دوختهاند. باران که میبارد بوی حضور تو در فضا پراکنده میشود. در انتظار تو سروهای خیابان به آسمان پیوستهاند. آبیترین لحظهها بیگمان لحظهی آمدن تو است. روزی که تو بیایی، دستهای من شکوفاتر خواهد شد. دستهایی که روزگاری از انتظار نوشت، از آمدن تو خواهد نوشت. آسمان زیباتر از هر بار خواهد بارید و تو آمیخته با عطر باران سرود رهایی را خواهی خواند. لبخند، چهرهها را زینت خواهد بخشید و آینهها شفافتر از گذشته با نور همکلام خواهند شد.
... هر صبح چشمهایم را به امید آمدنت خواهم گشود. هر شب با این امید که تو فردا خواهی آمد چشمهایم را میبندم. نام جاده که میآید یاد تو میافتم. به پنجره نگاه میکنم یاد تو میافتم. باران که میبارد بوی عطر حضور تو را حس میکنم. روزها میگذارد؛ یکی پس از دیگری. تقویمها بیحضور تو روزهای ساکت و یکسان خویش را میگذرانند؛ روزهای خورشید پشت ابر را. به امید روزی که ابر غیبت به کنار رود و بیابی. روزهای بیحضور تو یکی پس از دیگری میگذرد و هر روز که میگذرد من خوشحال میشوم.
خوشحال میشوم که یک روز به ظهور تو نزدیک شدهام. تقویمها بیشتر از من عجله دارند و من دوست دارم تا انتهای این نوشته فقط بنویسم: بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا بیا...
ارسال نظر در مورد این مقاله