نویسنده

 

 


سنگر به سنگر

اکرم باریکلو

تابلو نوشته

آبادان، آبادت خواهیم کرد.

آب بخورید و به یاد حسین (ع) مظلوم باشید.

آبروی ما بود از آبروی فاطمه، سرمه‌ی چشم ما بود خاک کوی فاطمه.

آب گفت: «شرمنده‌ی ایثار توام بسیجی.»

آبی بنوش و لعنت بر یزید کن.

آب بنوش به یاد حسین (ع).

آبی بنوش و لعنت حق بر صدام یزید کن.

ٱبشار الهی ببارد از آبشار تو.

(لاله‌ ارغوانی)

ای خدا

مهربانی آبی!

ابرها را بگو یا درختان این باغ

از سر مهربانی ببارند

تا در این دشت

با بهاری که از راه فردا می‌آید

لاله‌ی ارغوانی بکارند

آه دست بالاتر، ای خوب!

جبهه با تو

مساوی است با فتح

با دشت‌های شقایق

جبهه منهای تو هیچ معنی ندارد.

(سلمان هراتی)

آدم‌های این‌جوری

خیلی خوش‌اخلاق بود. با همه با مهربانی و خوش‌رویی رفتار می‌کرد. همیشه لبخند روی لبانش بود. از زمانی که خوب و بد را تشخیص داد، علاقه به مطالعه داشت. اگر یک کتاب قطور هم دستش می‌گرفت، تا تمامش نمی‌کرد آن را زمین نمی‌گذاشت.

مرخّصی که آمده بود تمام فکر و ذکرش جبهه بود. تابستان داشت تمام می‌شد. گفتم: «محمّدعلی بمان مدرسه‌ها دارد شروع می‌شود. باید برویم ثبت‌نام.»

گفت: «حالا کو تا مدرسه. اگر هم نیامدیم بقیه می‌روند.»

محمّدعلی هنرمند بود. هنرش هم ذاتی بود. نه کلاسی رفته بود و نه آموزشی دیده بود. در ایّام انقلاب روی دیوار کوچه‌ها و خیابان با خطّی زیبا شعار می‌نوشت. وسایلش را که آوردند زیر یکی از نقّاشی‌هایش با خطّی زیبا نوشته بود: «تا کربلا راهی نیست.»

14 ساله بود که راه را پیدا کرد و رفت.

رفتم منزل‌شان. داشت آماده می‌شد برود جبهه. به شوخی گفتم: «بچه! آخه تو دیگه کجا می‌روی؟ صدام می‌کشدت.»

خندید و گفت: «من هم همین را می‌خواهم.» و رفت.

محمدعلی زرنوشه فراهانی در سال 1348 در قم به دنیا آمد و 13 آذر 1362 در خاک عراق آسمانی شد.

مناجات

خدایا! ما را آفریدی، اما بدون شک ما را رها نساختی؛ بلکه خیر‌و‌شر را به ما نشان دادی، و بس مشکل است انتخاب راه بین این دو. شکر حضرت احدیت را که به بنده‌ی حقیر این افتخار را داد تا در سرزمینی پای بگذارم که هزاران شهید خون پاک‌شان را روی آن ریخته‌اند و خون بی‌ارزش من هم در این راه ریخته شود.

( شهید عباسعلی عباسی)

المیو المیو

از سرما مثل بید داشت می‌لرزید. شده بود موش آب‌کشیده. داشتیم می‌پرسیدیم که: «خب حالا کجا رفتی؟ چه کسی رو دیدی؟»

و او تندتند می‌گفت: «یک گربه دیدم، یک گربه.»

و بچه‌ها با تعجب: «گربه؟خب که چی؟»

پوتین‌هایش را به هر مصیبتی بود درآورد و آمد به سمت والُر: «گربه‌ی عراقی.»

تعجب ما بیش‌تر شد که: «معلومه چی داری می‌گی؟ گربه‌ی عراقی دیگه چیه، ما رو گرفتی؟»

خیلی جدی گفت: «نه جون خودم. خودتون برید سر سه‌راه ببینید. گربه‌ی سیاهی است که به زبان عربی می‌گوید: المیو، المیو!»

(فرهنگ جبهه)

پلاک

دلم تنگ است. دلم برای آن سربازی که روزها و شب‌های زیادی را با او بودم تنگ شده. نمازهای شبانه‌اش و مناجات‌های صبحگاهی‌اش، شوخی با دوستانش، خواب و بیداری اش را، دارم به یاد می‌آورم. حالا من یک پلاک زخمی هستم در کنار استخوانی از او. نمی‌دانم مرا کجا می‌برند؛ ولی می‌دانم که دیگر آن مرد نیست. دیگر خبری از سر و صدای جنگ و جمع دوستانه‌ی آن‌ها نیست. دیگر نفس‌های او را نمی‌شنوم. بوی عطر گل محمدی‌اش را حس نمی‌کنم. حالا من پلاکی تنها هستم که یادآور نام آن مرد بزرگم و ذهنم پر است از خاطرات تلخ و شیرین او. من پلاکم؛ شناسنامه‌ی فلزی یک شهید.

ای نامه که می‌روی به سویش

...پس از عرض سلام امیدوارم که حالت خوب و بهتر از قبل باشد و ما را دعاگوی باشید، البته نمی‌توانید که نباشید. همین‌که می‌دانم برایم دعا می‌کنی فرقی نمی‌کند. می‌کند! ما دو تا یکی هستیم، البته ظاهراً. ولی بی‌انصافی است. در ظاهر یکی نیستیم. خلاصه داش رضا هوای هوایی و زمین و زیرزمین ما را هم داشته باش. دیگر مزاحم وقت شریفت نمی‌شوم.

فرستنده: سیداحمد میری از اندیمشک

گیرنده: سیدرضا میری از تهران

تاریخ 11/7/65

CAPTCHA Image