نویسنده
داستان
کرم کتاب قفسهی هفتم
محدثه رضایی
من از قفسهی هفتم یک کتابخانه با شما حرف میزنم. نه... کتاب نیستم. من یک کرم کتابم که الآن دارم اوّلین فصل کتاب «ناتور دشت» را میخورم. پس کتابدار کجاست؟ او اصلاً حواسش به من نیست. او حواسش به دختری است که با اصرار میخواهد کتاب «گوژپشت نتردام» را یک شب امانت بگیرد. کتابدار میگوید: «باید همین جا کتابها را مطالعه کنید.»
کتابدار میترسد کتاب «گوژپشت نتردام» به سرنوشت کتابهای «مادام بواری»، «تولدم مبارک» و... دچار شود. آنها را یک هفته پیش خواندم. در قفسهی دوم بودند. کتابدار گمان میکند آنها را امانت داده و صاحبانشان آنها را برنگرداندهاند.
کتاب بعدی که میخوام بخورم، «ژان کریستیف» است. حتماً خوشمزه است؛ امّا گاهی خوشمزهتر از همهی اینها، نگاه کردن به اعضای کتابخانه است. گاهی وقتها که از خواندن کتاب حوصلهام سر میرود، سرم را از لای کتاب بیرون میآورم و حسابی نگاهشان میکنم. این دو تا دختر که نزدیک قفسههای تاریخ هنر مینشینند کنکور دارند. یک عالم کتاب تست جلوشان است. تست میزنند و پسته و کشمش میخورند تا مغزشان تقویت شود.
یکی از غروبها وقتی کتابخانه تعطیل شد رفتم سر وقت کتاب تستهایشان. چون سنگین است، همیشه آن را همین جا میگذارند. چه تستهای بعد مزهای! چند دانه پسته و کشمش هم خوردم. مزهی کتاب «همسایهها» را میدادند. اسمهایشان را هم خواندم؛ سارا و فرزانه. سارا آن قد بلنده است که یک عینک مستطیلی کشیده میزند، فرزانه هم آن کوتاهه است که شال زرد میپوشد؛ یک دقیقه تست میزند، یک دقیقه توی آینه به خودش نگاه میکند و شالش را مرتب میکند. عمراً اینها کنکور قبول شوند! تا چند سال دیگر هم با این کتاب تستهای بیمزهیشان میآیند اینجا.
کنار آب خوری یک دختر چاق مینشیند. دم به دقیقه هم آب میخورد. کتاب «رژیم سریع لاغری» میخواند. توی آن نوشته: «روزی هشت الی ده لیوان آب بخورید!» او همهی آبهای آب سرد کن را میخورد. کتابش هم مزهی ماکارونی میدهد. دکتر تغذیهاش بهش گفته است: «اگر از خوردن ماکارونی، نان و برنج دست بردارد، امید هست که در این هفته دو کیلو کم کند.»
از روی کتاب «رژیم سریع لاغری» اسم دختر را میخوانم: «ساناز». ساناز یک دفترچه هم دارد و توی آن کالری غذاهایی را که میخورد، مینویسد:
شنبه ۲/۷
تخم مرغ ۸۰ کالری
یک تکه نان سنگک ۷۰ کالری (نمیدانم کنجدهایش چند کالری دارد.)
چای بدون قند 0 کالری
یک گاز از کیک خامهای داداش سامان ۴۰ کالری
امّا خداییاش من هیچ وقت ندیدهام ساناز لاغرتر از این که هست بشود.
روی جلد دفترچهاش عکس یکی از آن باربیهای شرقی است که روسری و دامن بلند دارند. به نظر من اگر به جای نشستن کنج کتابخانه و کالری حساب کردن، میرفت «بوستان بانوان» ورزش میکرد بهتر بود؛ چون هر چند وقت یک بار هم میرود سر میز فرزانه و سارا و به بهانهی حرف زدن با آنها، پسته و کشمشهایشان را میخورد. آنها هم تا میبینند او میآید طرفشان، تندی یک کتاب تست میگذارند روی پسته و کشمشها.
بوستان بانوان همین نزدیکی است. از آنجا بدم نمیآید؛ امّا چیزی برای خوردن پیدا نمیشود جز چند تکه کاغذ ساندویچ، و گاهی روزنامهی «دختر ایرانی» که مزهی کرم مرطوب کننده و زعفران میدهد.
آنجا سارا و فرزانه تاب بازی میکنند. اصلاً این دو تا به جای این که تست بزنند میآیند اینجا بازی. بیچاره پدر و مادرهایشان.
خانم کتابدار هم که از پنجرهی کتابخانه، بوستان بانوان را نگاه میکند، سرش را با تأسف تکان میدهد. من هم که از لای کتاب کمک درسی سارا به طرف بیرون سرک میکشم، دلم برای خوردن کتاب «سه تفنگدار» تنگ شده است.
کنار ساناز یک دختر درس خوان مینشیند. او وقتی میآید توی کتابخانه به هیچ کس سلام نمیکند. اصلاً کسی را هم نگاه نمیکند. مینشیند سر جایش و یک ریز درس میخواند؛ حتی وقتی همه دارند کفشهایشان را میپوشند که بروند، باز هم درس میخواند. اسمش میتراست. فرزانه و سارا همیشه اشکالهای درسیشان را از او میپرسند و او با اخم جواب میدهد. کتابهای او هم مزهی کتابهای سارا و فرزانه را میدهد؛ امّا او توی جیب مانتوش، یک نامهی خوشمزه دارد. یک نامه از دوستش، افسانه که در خارج درس میخواند. میترا هم دوست دارد مثل افسانه برود خارج و در پاریس درس بخواند. راستش وقتی من هم این نامه را میخوردم هوس کردم بروم پاریس. دلم میخواهد مزهی کتاب «باباگوریو» را از نزدیک حس کنم، و در ضمن با کرم کتابهای پاریسی، یک گپی بزنم. میترا هر چند وقت یکبار نامه را درمیآورد و میخواند:
«من الآن در شانزه لیزهام. در یک کافه نشستهام و این نامه را برای تو مینویسم...»
میترا بیشتر وقتها که از درس خواندن خسته میشود، این نامه را میخواند تا شوق درس خواندن پیدا کند. اگر نمرههای او در این ترم خوب شود از طرف مؤسسه بورسیه میشود برای خارج. باید گوش به زنگ باشم که کی میخواهد برود و خودم را بچسبانم لابهلای کتاب و دفترش و من هم بروم خارج. تا کی میخواهم در این کتابخانهی کوچک، کتابهای عهد بوق بخورم!
یکی دیگر از اعضای کتابخانه، یک خانم پیر است. بیشتر هم کتابهای تاریخی میخواند. من هم کتابهای تاریخی خیلی دوست دارم؛ امّا میترسم اگر آنها را بخورم موجب تحریف تاریخ شوم. میترسم به جای آن تکههایی که خوردهام یک چیزهایی از خودشان درآورند و به جای آن بگذارند.
این خانم پیر که اسمش خانم باستان است، قرار است تاریخ این کتابخانه را بنویسد. من هم که قدیمیترین کرم این کتابخانه هستم حتماً جایی در میان شخصیّتهای تاریخی کتابش دارم. خانم کتابدار هم خودش را یکی از شخصیّتهای اصلی و تاریخی کتاب او میدادند و خیلی هوای او را دارد. بعضی وقتها برایش چای میآورد.
ساناز هم خیلی چای دوست دارد؛ چون کالریاش کم است. خودش میرود توی آبدارخانه و برای خودش چای میریزد.
یکی دیگر از اعضای کتابخانه، سوسن است. همان که میخواست کتاب «گوژپشت نتردام» را امانت بگیرد؛ امّا خانم کتابدار بهش نداد. خیلی کتاب میخواند. انگار با من کورس گذاشته است! من میخورم، او میخواند!
تازگیها دارد کتاب «صد سال تنهایی» را میخواند. از شخصیّت آن دختره که خاک میخورد خیلی خوشش میآید. وقتی به بعضی قسمتها میرسد که من خوردهام، حرص میخورد و بهم فحش میدهد. میخواهد در آینده، نویسنده شود. همهاش هم بین قفسههای کتابخانه قدم میزند و کتابها را بو میکند. از بوی کتاب، خوشش میآید. خانم کتابدار زیاد دلخوشی از او ندارد. دوست دارد اعضای کتابخانه مثل بقیه بیدردسر باشند. سرشان توی کتاب تست و تاریخ، گرم باشد؛ امّا سوسن هی چپ میرود راست میرود و لیست کتاب تازهای از کلاس داستاننویسیشان میآورد که به گوش خانم کتابدار نخورده است. وقتی هم میرود و در لابهلای قفسههای کتابخانه گم میشود، خانم کتابدار میایستد و سرک میکشد. میترسد او کتابها را از یقهی لباسش سُر بدهد پایین و ببرد خانه. همیشه هم وقتی او دارد کتاب بو میکند مزاحمش میشود. سوسن با خانم باستان بیشتر از بقیه میجوشد. از او خواسته است نام او را به عنوان یکی از داستاننویسهای معروف این قرن بیاورد.
راستش را بخواهید من هم از این سوسن زیاد دلخوشی ندارم. تا دارم یک صفحه کتاب میخورم، مثل اجل معلق همان صفحه را باز میکند و هوس میکند بو کند و یا بخواند. بقیه هم، چون هی راه میرود و خش خش کتابها را در میآورد، نچ- نچ و هِس- هِس میکنند.
اعضای ثابت کتابخانه همینها هستند. به بقیه که گاه گاه میآیند کاری ندارم...
چند ماه بعد
خانم باستان اوّلین جلد کتاب تاریخیاش را به کتابخانه تقدیم میکند با عنوان «کتابخانهی بانوان در چند روز».
خانم کتابدار این بار، همراه چای برای او بیسکویت هم میگذارد. هر چند از خانم کتابدار در طول متن کتاب، نامی نبرده است، در ابتدای کتاب نوشته: «با تشکّر از زحمتهای کتابدار محترم کتابخانهی بانوان، خانم سالمی»
من و سوسن به چند جلدی که از این کتاب به کتابخانه تقدیم شده، حمله میبریم تا مگر اسمی از خودمان پیدا کنیم. او میخواند و میخواند... من میخورم و میخورم. امّا خبری نیست که نیست. سوسن با خشم به خانم باستان که با آن هیکل پیر و استخوانیاش خم شده روی یک کتاب تاریخی، نگاه میکند و زیر لب میغرد: «خیلی چیزها را دروغ نوشته لااقل داستان نویسها اگر دروغ بنویسند، همه میدانند که دروغ است...»
تصمیم میگیرم همهی کتابهای او را بخورم تا کتابش را تحریف کنم. اصلاً اگر این سوسن زرنگ باشد میتواند جاهایی را که میخورم به شکل داستان بنویسد و پر کند. اسم خودش و من را هم بیاورد و نیازی به منت کشی خانم باستان نداشته باشد. خانم باستان هی زیر چشمی به سوسن نگاه میکند. از او میخواهد آرامتر کتابها را ورق بزند تا خراب نشوند و من هم میجوم و میجوم.
مدتهاست از ساناز خبری نیست؛ امّا کتاب «رژیم سریع لاغری» او زیر باد کولر ورق- ورق میخورد و نظم کتابخانه را به هم میزند.
فرزانه و سارا بالأخره فکری به حالش میکنند و یک جا چسبی میگذارند رویش. یک بار در بوستان بانوان دیدمش که قدش بلندتر شده؛ چون کفش اسکیت پوشیده و هی در پیست اسکی، اسکیت میکند. این بار حتماً باربی شرقی میشود!
فرزانه و سارا همین جور کشمش و پسته میخورند و تست میزنند. تا کنکور یک ماه بیشتر نمانده است. میترا هم تند و تند درس میخواند؛ حتّی وقتی فرزانه و سارا سؤال دارند جوابشان را نمیدهد. یک هفتهی دیگر امتحانهای مؤسسه شروع میشود؛ حتّی فرصت خواندن نامهی افسانه را هم ندارد. فقط گاه گاهی دستش را در جیبش میکند، آن را لمس میکند و با رضایت لبخند میزند.
یک ماه بعد
خانم کتابدار دارد چرت میزند. صدای یکنواخت کولر، کتابخانه را پر کرده است. اعلامیهی فوت خانم باستان روی تابلو اعلانات کتابخانه است. خانم کتابدار، روی دستهی صندلیاش یک نوار سیاه و یک گل صورتی مصنوعی چسبانده است. سارا و فرزانه کنکور دادهاند و دیگر نمیآیند؛ حتماً منتظر جواب کنکور هستند. روی میز، جایی که آنها مینشستند، سه کشمش و یک دانه پسته باقی مانده است. سوسن هم از کتابخانه اخراج شده است. خانم کتابدار یک نامه نوشت به کتابخانهی مرکزی و گزارش داد که تمام کتابهای تاریخی خانم باستان را دزدیده است. میترا هم یک روز بی خبر رفت فرانسه و فرصت نشد که در نامهی افسانه خودم را جا کنم و همراهش بروم.
حالا هم در سکوت کتابخانه دارم آخرین فصل رمان «در جست و جوی زمان از دست رفته» را میخورم...
ارسال نظر در مورد این مقاله