پرواز با نهج الحیاة
مثل فرشتهی مهربان
علی باباجانی
تنها بودم؛ بییار و یاور. مثل پرندهای بودم که روی شاخهای لرزان، در حال افتادن بود. مثل سنگی بودم که آفتاب داغ، امانش را بریده بود. دنبال سایه میگشتم. دیوار، سایهاش را به من نزدیک کرد و با دست نسیم کمی خنک شدم. باران که میبارید، مجبور بودم خود را زیر سقفی پنهان کنم. اگر سقفی بود. اگر نبود، باید خیس میشدم. خوابم که میآمد، نیاز داشتم به دستی که مرا تکان دهد؛ مثل شاخهای که پرندهای را تکان میدهد. خدا به من لالایی رود را داد تا با ترنم زیبایش به خواب بروم. خدا سر و صدای گنجشکها را داد تا از خواب بیدار شوم. گرسنه که بودم باید دنبال غذا میگشتم. و میگشتم و پیدا میکردم، اما با چه زحمتی. تشنه که بودم هم همینطور.
گاهی نیاز به خنده داشتم. یک اتفاق کوچک باعث میشد که بخندم. گاهی هم از کارهای خودم خندهام میگرفت. در موقع گریه هم همینطور؛ اما تنها گریه میکردم. کسی با من نبود که گریه کنم. خدا برای راحتیام همه چیز داد؛ ولی انگار هیچ چیز سر جایش نبود! مثل موجودی تنها که باید برای هر مشکلی، دنبال راه حلی میگشتم. زندگی وقتی سخت شد که آفتاب میسوزاند و سایهای نبود. باران میبارید و سرپناهی نبود. سرما میوزید و روی مهربان خورشید نبود. تاریکی بود و چشمهی مهتاب نبود. زندگی وقتی سخت میشد که خوابم میآمد و آرامشی نبود. نغمهی لالایی نبود. دستی نبود تا مرا تکان دهد. زندگی وقتی طاقتفرسا میشد که گرسنه بودم و جست و جو برای غذا بیحاصل بود. تشنه بودم و همهجا کویر بود.
دنبال جایی میگشتم که همهی این چیزها را داشته باشد. جایی که مرا از باد و باران و طوفان و از گرمای سوزان نجات دهد؛ جایی که راحت سر به زمین بگذارم و بخوابم؛ جایی که دیگر نیازی به جست و جو برای آب و غذا نداشته باشد؛ جایی که آرامم کنند. گشتم و گشتم تا خانهای پیدا کردم. آن خانه همهی اینها را داشت. امن و آرام بود. آب و غذا داشت. میوههای رنگارنگ. جایی برای خوابیدن.
از اول شروع میکنم. گفتم که تنهای تنها بودم. خدا همه چیز را در این دنیا داد تا من در آرامش باشم؛ اما هرکدام در یک جا بود. گاهی برای جست و جو باید کلی مکافات میکشیدم. گاهی هم خطر در کمینم بود. برای گرما دست به آتش میزدم و تا وقتی که دستم نمیسوخت نمیدانستم خطر دارد. گاهی برای یافتن آب، به چاه میافتادم و کسی نبود بگوید جلو پایت چاه است. کسی نبود یاد بدهد این راه درست است و این راه غلط. اصلاً از همه مهمتر کسی نبود که کاسهای محبت به من بدهد و مهربانیاش را هدیهام کند.
گشتم و گشتم تا خانهای پیدا کردم که همهی اینها را داشت؛ اما انگار خانه خشک و بیروح بود! انگار دلم یک چیز دیگر میخواست! غذا بود، آب بود، آرامش بود؛ اما یک کسی را میخواست؛ کسی مثل فرشتهی مهربان که مثل پروانه دورم بگردد؛ که تا بخندم، دلش شاد شود؛ که تا گریه کنم به طرفم بدود؛ که تا خطری را جلو پایم دید، جلویم را بگیرد. دنبال او میگشتم. گفتم: «خدایا! همه چیز دارم؛ اما انگار هیچ چیز ندارم! ناشکر نیستم ها. احساس میکنم خودم و این خانه چیزی کم دارد. یک چیزی مثل دست گرم، مثل چهرهی مهربان، مثل صدایی آرام بخش، مثل دلی پر از محبت. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. یک چیزی که همهی آفریدههای تو را یکجا داشته باشد. در زیر باران، چترم باشد و در زیر گرما سایهام. در بیماریام، پرستارم باشد و در زمستانم، بهارم. در ناامیدی، امیدم باشد و در نادانی، چراغ دانشم. خدایا! آیا چنین چیزی هست؟»
خدا دعایم را شنید و یکدفعه خانه روشن شد. خانه که هیچ، دنیا برایم روشن شد. زنی را روبهرویم دیدم که صورتش مثل ماه روشن در شب تاریک بود؛ گرم مثل خورشید مهربان بود. بوی بهشت میداد؛ بوی بهار؛ بوی گلهای معطر. جلو آمد و جلوتر. دست روی سرم کشید و گفت: «چطوری کودک دلبندم.» و مرا در آغوش گرفت.
من از شوق گریه کردم. گریه. او برایم لالایی میخواند و روی دستهایش تکانم داد. آرام شدم. آرام. دیگر احساس سنگی در بیابان را نداشتم. دیگر احساس پرندهای روی شاخهی لرزان را نداشتم. دیگر مجبور نبودم برای هر چیزی دربهدر دنبال آن بگردم. به خدا گفتم: «این زن مهربان کیست که همهی خواستههای مرا میتواند تأمین کند؟ این کیست که کشته و مردهی من است؟»
و خدا گفت: «مادر... مادر...»
وای که چهقدر احساس خوشبختی میکنم که مادر را میبینم. خندهها و گریههایش بهجاست. لالاییاش در شبها گوشنواز است و دستهایش مرهم زخمهای من است. از همه بهتر محبت و مهربانیاش آرامشم را بیشتر میکند.
گریه کردم و مادر باز لالایی خواند؛ اما شاید فهمیدم که این گریهام به خاطر درد و این حرفها نیست. با گریه گفتم: «خدایا! به خاطر مادر که همه چیز من است از تو ممنونم.» و بعد چشم دوختم به چشمهای مهربان مادر و با نگاهم گفتم: «دعا کن زودتر بزرگ شوم تا مثل یک خدمتکار برایت کار کنم. حالا که من شمع شدم و تو پروانه، دعا کن تا زودتر بزرگ شوم و تو شمع باشی و من پروانه و دورت بگردم.»
در خدمت مادر باش؛ زیرا بهشت زیر پای مادران است.
حضرت فاطمه(س)
احقاق الحق، ج 19، ص 129.
ارسال نظر در مورد این مقاله