کوچه گنبد کبود

می‌شود دلم را پیش تو جا بگذارم؟

می‌شود دلم را پیش تو جا بگذارم؟ آن وقت هرجا دلت خواست آن را ببر. اصلاً مال تو. حالا که سیاست بازار بی‌وفایی‌ها داغ است، بیا. از هر راهی که بروی، من هم می‌آیم. فرقی ندارد کجا بروی. بروی طرف شمشیرهایی که سرت را می‌برند یا طرف خانه‌ات بنشینی و بگویی: به من چه؟ می‌خواهم زندگی‌ام را بکنم؛ ولی تو که مرد این حرف‌ها نیستی. نشسته‌ای. پشت سر کسی که دوستش داری. حس می‌کنی دیگر پدرت نیست، شده تمام وجودت، عشقت، مولایت و سرورت.

بلند می‌شوی و قامت می‌بندی. فکر می‌کنی چرا این‌قدر خمیده شده؟ چرا این‌قدر شکسته؟ امّا نه، تو که می‌دانی بی‌وفایی و نامردی کمر سنگ‌های کوه را هم می‌شکند. دلت می‌گیرد؛ امّا حیّ علی خیر العمل... حیّ علی خیر العمل.

بلند می‌شوی و نیت می‌کنی. خدایا سلام! من هستم. مرا که می‌شناسی؟ بابایم را چه‌طور؟ خدایا می‌دانم که مرا می‌بینی و بابایم را که این‌قدر تنهاست...

الله اکبر... بسم الله الرحمن الرحیم... الحمدُ...

تمام دریچه‌ها را می‌بندی. نمی‌خواهی حتی یک قطره از این شب دامن‌گیر بپاشد روی دل مهربانت. می‌خواهی فقط تو باشی و خدا، تو باشی و مولایت...

بغل دستی‌ات را می‌شناسی. قاسم است. تو را به چشم برادر بزرگ‌ترش می‌بیند. روی تو حساب می‌کند. تو را به یاد عمویت می‌اندازد. عمویت... عمویت... حس می‌کنی قلبت تکه تکه می‌شود. مردم این همه نامردی تا کی؟

نه، آن‌ها را تنها بگذار، با زمین و دلبستگی‌های‌شان. خودت برو... ایاک نعبد و ایاک نستعین... دلت پر می‌کشد تا آسمان هفتم. فردا چه می‌شود؟ هرچه باشد تو هستی تا آخرش. خدایا! تو یاور ما باش.

به رکوع می‌روید. فرات با موج‌هایش به احترام شما تعظیم می‌کنند و تو به بی‌وفایی این آب فکر می‌کنی که روزی مهریه‌ی جده‌ات بود... فاطمه... امّا... سبحان ربی‌العظیم و بحمده... صدای پدرت را می‌شنوی و قوت قلب می‌گیری. بله پدر! پروردگار من بزرگ است و ستایش مخصوص اوست... اوست که مرا یاری خواهد داد... خاک تفتیده داغ می‌زند به دست‌هایت... بوی خاک، نه! چرا این خاک بوی خون می‌دهد؟ مگر... سبحان ربی الاعلی و بحمده... فکر می‌کنی فردا روی همین خاک آن پست فطرت‌ها را دانه دانه هلاک می‌کنی...

پروردگار تو بلند مرتبه است. خاک خجالت می‌کشد. بلند می‌شوی. ستاره‌ها دانه دانه می‌سوزند و پشت افق محو می‌شوند. می‌دانی که ستارها از دیدن هفتاد و دو خورشیدِ به نماز ایستاده خجالت می‌کشند. این همه خورشید؟ نه! دیگر شب نیست. مردان آفتاب تمام گستره‌ی پلیدی را روشن کرده‌اند. می‌دانی خدا همین بغل دست شماست. پای همین خیمه‌ها. شاید کنار گهواره‌ی علی‌اصغر که تمام شب برایش لالایی خوانده‌اند تا تشنگی را فراموش کند و چشم بر هم بگذارد! شاید خدا توی گوش علی‌اصغر لالایی می‌خواند یا کنار رقیه با او بازی می‌کند! خدایا! ولی من...

اللهم صل علی محمد و آل محمد...

دست‌ها می‌روند بالا... مردان عشق قنوت می‌خوانند. می‌دانی چه حالی دارند. دست خودشان نیست. دانه دانه می‌ریزند، اشک‌ها را می‌گویم. بی‌آن‌که خودت بخواهی. درنگ نمی‌کنی. وجودت رسیده به عرش، کنار فرشته‌های مقرب. فرشته‌ها دست دست می‌کنند؛ یعنی تو چه می‌خواهی؟ حالا که خدا این‌جاست. حالا که می‌دانی مستجاب می‌شود. زمین سکوت کرد. بگو... بگو... بگو...

«توفیق الشهادة»

فقط تو را به جان عمه آرام‌تر! اگر بشود!

حرف دلت را که می‌زنی آرام می‌گیری. الحمد لله اشهد ان لا...

خدایا شاهدی! می‌بینی که بعد از رسول خدا با ما چه کردند. با ما که نزدیک‌ترین انسان‌ها به او بودیم... دلت می‌گیرد. شانه‌هایت می‌لرزد. آی مردم! چرا حرمت ما را شکستید، در حالی که ما شایسته‌ترین خلق بعد از رسول خدا بودیم؟ در حالی که ما...

سبحان الله  و الحمد لله

بغضت را می‌خوری. به خدا می‌داند. می‌بیند. این آرامت می‌کند. این‌که خدا از تشنگی سکینه خبر دارد یا از دلشوره‌های عمه که می‌خواهد پنهان‌شان کند.

سه بار... می‌گویی و چه‌قدر این عدد برایت عزیز است. سومین امام، سومین عشق، سومین مقصود، سه رکعت عشق، چه‌قدر نماز را دوست داری... آرامت می‌کند. به تو راه را نشان می‌دهد. می‌گوید که باید بمانی و بایستی. فکر می‌کنی هرچه داری از همین رکعت‌هاست. رکعت رکعت عشق، فصل جوانی و ایثار... السلام علیک ایها النبی و رحمة‌الله و برکاتُه. السلام علینا...

می‌بینی که می‌درخشند. صورت‌های‌شان برق می‌زند. نگاه می‌کنی به آسمان. خدا دارد به تو لبخند می‌زند. چه‌قدر قشنگ است خندیدن خدا... بهشان نگاه می‌کنی. می‌دانی که نماز، همه‌ی‌شان را ساخته است. می‌دانی اگر حقیقت نماز نبود، این‌جا نبودی. اگر یاد نگرفته بودی در قیام بگویی الله اکبر و از هیچ کس غیر خدا نترسی حتی یزید، این‌جا کربلا نمی‌شد اگر...

پدرت بلند می‌شود. امامت و تمام وجودت...

حرف‌هایش آتشت می‌زند.

می‌گوید بروید... می‌گوید فردا دیگر راه برگشتی نخواهد بود. می‌گوید شب تاریک است و راه هنوز باز... می‌گوید... ولی تو نمی‌خواهی بشنوی. می‌خواهی بروی و او را در آغوش بگیری و بگویی باباجان من هم؟ من هم بروم؟ اگر برویم کی بماند؟ اگر من بروم؟ من گل پسرت؟ می‌دانی که خاطرت را می‌خواهد امّا...

بغضت را می‌خوری. برمی‌خیزی برای نمازی دیگر. فردا نماز شمشیرها دیدنی است. شمشیرها به رکوع می‌روند. شمشیرها سجده می‌کنند. خاک با خون دوستانت وضو می‌گیرد. زمین دارد برای نماز عاشورا آماده می‌شود. فقط تو مانده‌ای. برو.. فقط یک لحظه دیرتر... بگذارید پدرت فقط یک لحظه دیگر مرا ببیند... بهترین پسر دنیا به خاطر عمه... فقط یک لحظه...

***

هستی. می‌بینمت. داری نماز می‌خوانی. توی بغل پدرت. نمی‌توانی بایستی. اشکال ندارد... فقط اگر فرشته‌ها را دیدی... چه نمازی می‌شود با وضوی خون، پیش خدا... به من نگاه کن... تو را به خدا... چرا چشم‌هایت را می‌بندی؟ من به عمه‌ات چه بگویم؟ لااقل بگو می‌شود دلم را پیش تو جا بگذارم... اگر بگذاری مثل تو آقا می‌شود... علی اکبر...

سیده‌مائده تقوی- 16 ساله- رودسر

CAPTCHA Image