کارنامه
شنبه
فردا کارنامهیمان را میدهند. دل تو دلم نیست. آخر من شاگرد اول کلاس هستم. میخواهم ببینم کسی توانسته از من جلو بزند یا نه. خیلی دلهره دارم؛ چون مطمئن هستم امتحان ریاضیام را بد دادهام. خواهرم لیلا تازه به دنیا آمده بود. من خیلی ناراحت بودم. درست، دو روز قبل از امتحان ریاضیام. امتحان آخر. نتوانستم درس بخوانم. لیلا از صبح تا شب گریه میکرد. خیلی اعصابم خرد میشد. فقط دو- سه ساعت درس خواندم. آن هم خانهی خاله هما. خانهی خاله هما خیلی ساکت بود. خاله هما بچه ندارد. توی همان دو- سه ساعت که خانهی خاله بودم درس خواندم. یعنی نمرهی من چند شده؟ فردا مشخص میشود.
یکشنبه
امروز کارنامهیمان را میدهند. خانم معلم گفت: «زنگ سوم بچهها.» خسته شدهام. میخواهم زودتر نمرههایم را ببینم. امّا چه کار کنم. تازه زنگ اول است. زنگ اول و دوم با دلهره سپری شد. زنگ سوم به صدا درآمد. استرس من دو چندان شد. تا به حال به خاطر کارنامه این همه استرس نداشتم. اگر نمرهام کم شده باشد، چه کار کنم؟
خدای من! جواب مامان و بابا را چه بدهم. بالأخره نوبت من شد. خانم معلم صدایم زد. کارنامهام را به دستم داد. اخمی کرد و گفت: «زهرا خانم از شما اصلاً توقع نداشتم.» خانم معلم این را که گفت، وحشت تمام وجودم را فراگرفت. با ترس و لرز کارنامهام را نگاه کردم. تمام نمرههایم بیست بود. نگاهم به نمرهای افتاد که تا به حال نگرفته بودم؛ نمرهی 16. نگاه به درس کردم. ریاضی. باورم نمیشد. نمرهی ریاضیام 16 شده بود. اصلاً باورکردنی نبود.
دوشنبه
خانم معلم دیروز گفته بود؛ «فردا همه کارنامهها را با امضای والدین بیاورید.» من کارنامهام را به مامان و بابا نشان نداده بودم. پیش خودم گفتم: «اصلاً به من هیچ ربطی ندارد. همهاش تقصیر لیلاست. آخر چه وقت به دنیا آمدن بود.» اشک توی چشمانم جمع شده بود. خانم معلم مرا صدا زد تا کارنامهام را ببینم. ناخودآگاه زدم زیر گریه. خانم معلم گفت: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: «خانم اجازه! من نتوانستم کارنامهام را به مامان و بابا نشان بدهم.» خانم معلم گفت: «چرا؟» گفتم: «آخر نمیتوانم. نمرهام خیلی بد شده.» خانم معلم گوشزد کرد هر کس امروز امضای والدین را نیاورده، فردا حتماً بیاورد.
سهشنبه
قبل از رفتن به مدرسه هر کاری کردم به مامانم بگویم، نتوانستم. آخر باورکردنی نبود. نمرهی 16 توی کارنامهی پر از بیست زهرا. نه! نمیتوانم به مامانم بگویم. به بابا که اصلاً نمیتوانم بگویم. بابا خیلی ناراحت میشود. امروز قبل از رفتن به مدرسه مامان خندهای کرد و گفت: «زهرا جان! بابا گفته کارنامهی زهرا را کی میدهند؟ میخواهد برای دختر شاگرد اولش یک جایزهی بزرگ بخرد.» من هم لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «تا آخر هفته.» مامان گفت: «خوب، پس تا آخر هفته بابا برایت یک کادوی خیلی خوب میخرد. خیلی خوشحال شدی؟» گفتم: «آره.» امروز خانم معلم یواشکی به من گفت: «تا فردا مهلت داری. اگر امضای پدر و مادرت پای کارنامهات نباشد، خانم مدیر به مادرت زنگ میزند تا به مدرسه بیاید.»
چهارشنبه
امروز هر کاری کردم به مامانم بگویم نشد. آخر چطوری میتوانستم نمرهی افتضاح 16 را به مامانم نشان بدهم. امروز دوباره مامان داستان هدیهی بابا را به من گفت. اشک توی چشمانم جمع شد. مامان دید، امّا چیزی نگفت. فکر کنم مامان فکر کرده اشکهایم به خاطر ذوق و شوق کادوست. قبل از رفتن به مدرسه به اتاقم رفتم. کارنامهام را زیر تشک تختم قایم کردم. با مامان خداحافظی کردم. به مدرسه رفتم. امروز برخلاف روزهای قبل خانم معلم چیزی به من نگفت. خوشحال شدم. پیش خودم گفتم: «حتماً یادش رفته.»
پنجشنبه
امروز از مامان خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. مامان دم در گفت: «یادت نرود امروز کارنامهات را که گرفتی، اول به من نشان بده.» گفتم: «حتماً مامان.» ولی توی دلم گفتم: «امروز که از مدرسه برگشتم به مامان میگویم که کارنامهها را هفتهی بعد میدهند.»
زنگ اول ریاضی داشتیم. کتاب ریاضی را از توی کیفم بیرون آوردم. خانم معلم گفت: «بچهها! درس جدید را باز کنید.» صفحهی درس جدید ریاضی را باز کردم. کارنامهام را دیدم. داشتم شاخ در میآوردم. باورم نمیشد. آخر من کارنامهام را زیر تشک تختم گذاشته بودم. حالا وسط کتاب ریاضیام چهکار میکرد. کارنامهام را باز کردم. دو تا امضا پایین کارنامهام بود. امضای بابا و مامانم. باورم نمیشد. کارنامهام را به خانم معلم دادم. خانم معلم گفت: «روز شنبه که قرار بود کارنامهها را بدهیم، مادرت زنگ زد. با من صحبت کرد. به من گفت که چرا نتوانستی درس ریاضیات را بخوانی. دیروز هم دوباره زنگ زد. گفت فردا زهرا کارنامهاش را با امضای والدین میآورد. گفت که یادت رفته ببری و کارنامهات را جا گذاشتهای.» باورکردنی نبود. مامان از روز شنبه میدانست که من کارنامهام را گرفتهام.
جمعه
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، به آشپزخانه رفتم. مامان و بابا داشتند صبحانه میخوردند. روی میز یک کادو بود. مامان گفت: «صبح بخیر زهرا جان! این کادو برای تو است. بابا برایت خریده!» خندهام گرفت. گفتم: «برای من؟ من که قرار بود شاگرد اول بشوم؛ امّا من شاگرد سوم هم نشدم.»
بابا گفت: «این کادوی تحمل گریههای لیلاست؛ وگرنه کارنامهی تو کادو ندارد.» خندیدم. بابا با لحنی جدّی گفت: «سال بعد اگر معدلت پایین شود و شاگرد اول نشوی، کادو نداری. فهمیدی زهرا؟»
همه با هم خندیدیم.
زینبالسادات میرباقری﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله