کوچه باغ


 

 


کوچه باغ

مادر! واژه‌ی مهربانی

مهربانی را از چشم‌های تو آموخته‌ام! آن زمانی که در مقابل خطاهای من سکوت اختیار می‌کردی و نگاه پر از عاطفه‌ات را به من می‌دوختی، آن نگاه‌های پر معنا! پر رمز و راز! پر از حس گذشت! فداکاری در مقابل خطا، نیکی در مقابل بدی، و سکوت در مقابل اشتباه! چگونه‌ آن‌ نگاه‌ها را از یاد برم؟ چگونه مهر و محبت و مهربانی‌ای که در نگاه مادرانه‌ی تو موج می‌زد، یادم برود؟ نه! من نمی‌توانم نیکی عزیزان را نادیده بگیرم! من مهربانی و گذشت را از تو آموخته‌ام.

مادر! بر دست‌های پر مهر و پر توانت بوسه‌ی عشق می‌زنم و تو را به پاس این همه خوبی ارج می‌نهم، باشد که گوشه‌ای از عاطفه‌ات را جبران کرده باشم...

عاطفه الله‌اکبری- قم﷼

 

 

 


کوچه باغ

به ویرانی ایمان نمی‌آورم‌...

دارد شب می‌شود و سرما می‌خزد از لابه‌لای درزهای اتاقک و می‌پیچد توی حفره‌های خالی چشم جنازه‌ها؛ اما عزیز دلم! من به ویرانی یک شهر ایمان نمی‌آورم و باور نمی‌کنم که شاخه‌های زیتون را آفت بزند. نمی‌پذیرم که کوچه‌های این‌جا نتوانند باقی‌مانده‌ی خوشه‌های داخل گلوی‌شان را سرفه کنند و روی سر اورشلیم بالا بیاورند. بادهای سردی از مسیر لنگرگاه‌های بی‌جاشو می‌وزد؛ اما قبول نمی‌کنم که لنج‌ها بدون ماهی بازگرداند و بچه‌های شهر گرسنه بمانند. ناخدایان کشتی‌‌های بادبان افراشته در راه‌اند! این را دخترکی خواب دیده است که چشم‌هایی به رنگ خلیج و گیسوانی به رنگ غروب دارد و قسم می‌خورد که در سرزمینی نه خیلی دور هنوز شاخه‌ها آبستن زیتون‌های مقدس‌اند و قسم می‌خورد که دیده است در هر دانه‌ی زیتون فرشته‌ای است و در دستان هر فرشته‌ای سنگی! و من ایمان دارم که روزی در این حوالی در گرما‌گرم بعد از ظهر، دانه‌ها پوسته‌های‌شان را می‌ترکانند و هزاران‌هزار فرشته‌ی نقره‌ای با بال‌هایی که افق را خواهد پوشاند، سنگ‌های‌شان در فلاخن، برای کودکان برهنه‌پا داستان‌های پیامبران را خواهند سرود.

مهربان من! باور ندارم که آسمان آبی نباشد و خورشید در آغوش رخوت‌انگیز دریا برای همیشه به خواب برود. گر‌چه‌... حالا دارد شب می‌شود و سرما می‌خزد از لابه‌لای درزهای اتاقک و می‌پیچید توی حفره‌های خالی چشم جنازه‌ها.

اما عزیز دلم! من به ویرانی یک شهر ایمان نمی‌آورم‌...

سیده‌مائده تقوی‌- رودسر﷼

 

 

 


کوچه باغ

او و شگفتی‌هایش

آسمان را ببین که ابرهای زیبا و سپید را در آغوش کشیده، ستارگان را مثل جواهر ارزش‌مند در خود می‌پرورد و خورشید را مثل گوهری نایاب در دست گرفته است. مهتاب هم که با زیبایی‌‌اش در قلب آسمان جای گرفته، دل آسمان را برده است. به زیبایی‌های آسمان نگاه کن و کمی به شگفتی آن بیندیش. به صدای زمین گوش بده که پر است از رمز و راز، پر از جنب و جوش و زیبایی. به آبشارهای زیبای زمین بنگر و جوش و خروش را بشنو که مثل ببری می‌غرد و آوای زمین را بر همگان می‌‌رساند. تنها اوست که آسمان و زمین را آفرید تا من و تو در پی راز شگفت باشیم و پرده‌های شگفتی را یک به یک کنار بزنیم تا هر چه بهتر او را بشناسیم.

محدثه ملایی‌- سوم راهنمایی‌- رشتخوار خراسان‌رضوی﷼

 

 

 


کوچه باغ

در پی قاصدک‌های خوش خبر

سلام!

سلام بوی سبزینگی آشتی می‌دهد؛ بوی طراوت روزهای بهاری.

سلام مرا از فاصله فاصله‌ی راه پذیرا باش. می‌خواهم برایت حرف بزنم. این روزها زیاد دلم هوایت را می‌کند. می‌آیم روبه‌رویت می‌نشینم. کوه در قاب چشمم می‌نشیند. تو رو به کوه خوابیدی. دست دراز می‌کنم پی قاصدک‌های خوش‌خبر می‌گردم. دلم دنبال بهانه می‌گردد. تا فراز آسمان قد کشیده‌ای. آه می‌کشم شاید از سوز دلم باخبر شوی! شاید بدانی اگر این گفتن‌ها نبود، شاید... بماند. صدایم را می‌شنوی. حتماً می‌شنوی. خودت گفتی هر وقت دلت ابری شد بیا ببار، من کمکت می‌کنم بارانی شوی. خودت گفتی صدایت کنم. من این‌جا هستم. مرا ببین. شکسته از روزها و لحظه‌ها، مانده در سکوتی پرابهام. می‌خواهم مرا بخوانی. مرا به جاده دعوت کنی. از این‌همه کج راه و بیراهه به تنگ آمدم. از روزهای تکراری خسته‌ام. کوه را به دوش می‌کشم. کسی نیست. من این‌جا دیگر کسی را جز تو نمی‌شناسم. مرا با خودم آشتی بده. مرا بخوان. گم شده‌ام در خطوط تیره‌ی زندگی. می‌ترسم. می‌ترسم اگر نتوانم بخوانم؛ اگر نتوانم آنچه را در دل دارم بخوانم، مشق ایمانم خط بخورد.

تو که ایستادی، تو که کاشی‌های آبی‌ات آواز می‌خواند، مرا بخوان به بلندترین نام بخوان...

مریم زالی‌پور‌- فلاورجان﷼

 

CAPTCHA Image