نویسنده
معرفی کتاب
سیدمهدی حسینی
شیخ بهایی
نویسنده: بتول زرکنده
ناشر: مدرسه
چاپ اول: 1387
نسل نوجوان، نوجو و آرمانگراست و در مراحل متفاوت زندگی، نمونههایی میطلبد تا با استفاده از راه و رسم آنان، در فراز و نشیب زندگی استوارتر گام بردارد. شیخ بهایی، از مشاهیر به نامی است که با نبوغ خود میراث ماندگاری بر جای گذاشت که میتواند چراغ راه آیندگان باشد.
از متن کتاب:
آفتاب بیقرار و سوزان، بر تن شن و ریگ بیابان میتابید. پیرمرد به شتاب قدم برمیداشت. عرق از پیشانیاش سرازیر بود. نعلینش بر زمین کشیده میشد و بر تن بیابان ردی عمیق بر جای میگذاشت. گاهی با گوشهی دستمالی که روسریوار بر سرش انداخته بود، صورتش را پاک میکرد. لبهای ورم کرده و رنگ پریدهاش که از شدت عطش، خشک شده و به هم چسبیده بودند، به نجوا جنبیدند. لحظهای بعد، صدایی ملکوتی در فضای بیابان پیچید.
انگار همهی جنبندگان آن صحرا با پیرمرد به نجوا در آمده بودند:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
35 داستان برای نوجوانان
نویسنده: عبدالمجید نجفی
چاپ اول: 1387
ناشر: قدیانی (از سری کتابهای بنفشه)
این داستانها با زمینهی اجتماعی، از سادگی و روانی مناسبی برخوردارند. شخصیتها مملوس هستند و وقتی با آنها آشنا میشویم احساس میکنیم که این قهرمانها را در زندگی و اطراف خود دیدهایم.
- آغاز داستان دمبل:
پیراهن سفید آستین بلند میپوشید، وقتی که تابستان بود و هوا گرم. صورت توپری داشت و عینک نمره پایین طبی به چشم میزد. عینک دسته شاخی ظریفش، مشکی بود. شلوارش اتو کشیده بود همیشه و کفشهای ورنیاش زیر نور آفتاب برق میزد. وقتی حرف میزد صدایش را بالا نمیبرد. میگفتندکتابخانهی جمع و جوری دارد در خانهاش. به او نمیخورد در صاحب آباد بار فروش باشد. بیشتر به یک تاجر موفق فرش یا بنکدار حرفهای شباهت داشت. میگفتند اهل طبیعت و کوه و ورزش باستانی است.
آن اتفاق در یکی از روزهای اوایل مهرماه افتاد...
بهترین پرهیزکاران
نویسنده: محمد ناصری
تصویرگر: پژمان رحیمیزاده
چاپ اول: 1387
ناشر: مدرسه
این کتاب با روایتی شیرین و دلپذیر از زندگی امام سجاد(ع)، رازهای محبوبیت، شکوه و عظمت آسمانی ایشان را بیان میکند تا نوجوانان روح تشنهی خود را با زلال وجود ایشان سیراب سازند.
شهر کوفه:
کوفه، اولین شهری بود که کاروان اسرا را به آنجا بردند. ابنزیاد دستور داده بود که سرهای شهدا را پیشاپیش کاروان اسیران حرکت دهند و در کوچه پس کوچههای شهر به نمایش درآورند. کوفه، همان شهری بود که مردانش هزاران نامه برای امام حسین(ع) فرستاده بودند و نوشته بودند که بیتابانه مشتاق دیدارش هستند؛ اما همین مردم، فرستادهی ویژهی امام، مسلمبنعقیل را تنهای تنها در کوچههای خلوت کوفه رها کردند و به خانههای خود گریختند.
مشاهدهی سرهای شهدای کربلا، چنان تلخ و اندوهناک بود که ناگهان ناله و فریاد زنان کوفه به هوا برخاست.
امام سجاد(ع)با مشاهدهی ناله و زاری زنان کوفه، با تعجب و اندوه به مردم خطاب کرد: «اگر شما برای ما نوحهسرایی و زاری میکنید، پس بگویید چه کسی عزیزان ما را کشته است؟»
گردو ریزان
نویسنده: رامین جهانپور
ناشر: انجمن قلم ایران
چاپ اول: 1388
«گردو ریزان» شامل 17 داستاناست. این داستانها حال و هوایی کاملاً ایرانی دارند.
گذشتهای که در بعضی از داستانها آمده شباهت زیادی به کودکی خودمان دارد. به بسیاری از رسوم قدیمی در لابهلای داستانها اشاره شده است.
چند خط از داستان «سیاه» را میخوانیم:
بوی تنباکو، فضای اتاق را انباشه بود. مشهدی ایاز باقیماندهی چای را هورت کشید. استکان کوچک کمر باریک را توی نعلبکی گذاشت و گفت: «کدخدا! شما بزرگ ما هستید. ماشاءا... هم عاقلید، و هم قابل! باید چارهای بکنید. وحشت، تموم آبادی رو برداشته، غروب که میشه، مردم دیگه جرأت نمیکنن از خونههاشون بیرون بیان.»
عمو یحیی که بغل دست او نشسته بود، نگاهش را از روی گلهای سرخ و زرد قالی برداشت. کلاه نمدیاش را روی سر جابهجا کرد و گفت: «تو این چند شب، دوبار به آغل گوسفندهای ننه سکینه زده، گاو رحیمعلی رو تو طویله زخم و زیلی کرده، الاغ منو هم نفله کرده و الفرار... پیش شما جسارته، میترسم -خدا نکرده- فردا نوبت به...»
قرصهای پردردسر
نویسنده: سیداعظم سادات
ناشر: ققنوس
این کتاب شامل هشت داستان کوتاه برای نوجوانان است.
از داستانهای قرصهای پردردسر چند خط میخوانیم:
آقای کریمی پاهایش را روی هم گردانده بود و ورقههای امتحانی را تصحیح میکرد. زنگ قبل، پای تخته خیط بالا آورده بودم و از درس ریاضی که تنها برای شکنجه دادن من اختراع شده بود، یک کلوچه (صفر کله گنده) گرفته بودم. امتحان عربی هم حسابی اعصابم را خرد کرده بود. دلم میخواست بروم توی حیات هوایی بخورم و اکسیژنی به مخ خستهام برسانم. حوصلهام سر رفته بود. آقای کریمی ساکت و خونسرد، ورقهها را یکی یکی با خودکار قرمزش خط خطی میکرد. بچهها روی میزها لم داده بودند، یا چرت میزدند. بعضیها هم پچ پچ میکردند و میخندیدند. فکری به ذهنم رسید...
تکهای از دریا
سرودهی: اسدالله شعبانی
تصویرگر: میترا عبدالهی
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
همبازی:
کودکی با کاغذ
قایقی کوچک ساخت
برد آن را لب رود
روی موجی انداخت
*
موج آب آن را برد
ده به ده، دشت به دشت
قایق کوچک ما
مدتی گشت و گذشت
*
تا که در یک دهِ دور
کودکی آن را دید
بر لب غمناکش
گل شادی رویید
*
پس دوید از لب رود
فوری آن را برداشت
چون که یک همبازی
دهِ بالاتر داشت﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله