نویسنده
داستان
قشنگتر از شیراز و اصفهان و تبریز
آسیه بحرانی
خیلی وقت بود هوس سفر کرده بودم؛ امّا نمیدانم چرا تا چند روز تعطیلی پشتسر هم ردیف نشود یادمان نمیآید که دلمان چه میخواست. عید نوروز امسال هم اینگونه بود.
مادرم داشت گندمها را خیس میکرد. توی فکر سبزههایی که سبز خواهد کرد، سمنویی که خواهد پخت، اتاقهایی که تمیز خواهد کرد و انبوه کارهای نکرده بود. هر چند وقت یکبار عصبانیتش را با فریادی بر سر من که مثلاً آمده بودم به او کمک کنم، خالی میکرد. اصلاً نمیتوانستم بفهمم مادرم آن همه انرژی را از کجا میآورد که هر روز هفته، بیوقفه کار میکرد. کار و کار و کار... و تا آنجایی که جان داشت جیغ میکشید؛ سرخ و سبز و بنفش. و خانه عین دستهی گل میشد. تا وقتی پدرم میآید به پشتی تکیه میدهد و یک استکان چای مینوشد. یک کلمه از زبانش بشنود، «بارکا...»
مادرم به همین «بارکا...» گفتن پدر دل خوش کرده بود؛ امّا آن روز از مجموع همهی کارهای لیست شده و نشدهی مادرم که سر به فلک میکشید خسته شده بودم. اعتراف میکنم از روی خودخواهی مغزم را که در هیچ یک از روزهای سال یکصدم هم کار نمیکرد، به فکر واداشتم و به این نتیجه رسیدم که برای فرار از فرمانهای مادر، این بهترین راهحل ممکن است. راهحلی که خیلی وقت بود هوسش را کرده بودم و همهی ما را از گندم سبز کردن، سمنو پختن، خانهتکانی و فریادهای مکرر مادرم خلاص میکرد.
تا آمدن پدرم لام تا کام حرف نزدم. میدانستم اگر چیزی از این مسأله به مادرم بگویم، توی ذوقم میزند و دلایل قانعکنندهای برای منصرف کردن من و پدرم خواهد آورد. پدرم که آمد، مثل همیشه به پشتی تکیه زد، استکان چای را به دست گرفت، جرعهای نوشید، سراسر خانه را از نظر گذراند و بلند گفت: «بارکا...»
مادرم فوقالعاده کیفور شده بود؛ امّا خودش را به آن راه زده بود که مثلاً این حرفها برایش معمولی است. همان موقع با صدایی که از عمق گلویم خارج میشد، گفتم: «امسال برویم سفر.» مدتها در سکوت گذشت. پدرم همانطور بیحرکت، استکان به دست به من خیره شده بود و مادرم هم چیزی نمیگفت. خیال کردم چیزی نشنیدهاند. میخواستم دوباره پیشنهادم را تکرار کنم که پدرم بهطور غیرمنتظرهای گفت: «برویم.» مادرم هم که در بهترین حال خود بود و هنوز در ذوق بارکا...ای بود که از پدرم شنیده بود، موافقت خود را با ریختن یک استکان چای دیگر برای من، اعلام کرد.
شب دیرتر از همیشه خوابیدم. فردا مدرسه نداشتیم. تعطیل که نبودیم. با بچهها قرار گذاشته بودیم این هفت، هشت روز آخری سر کلاس حاضر نشویم. ما که نمیرفتیم، معلمها هم نمیآمدند. آن وقت مدرسه هم تعطیل میشد. دلم خوش بود به خاطر مسافرت پیشرو، تا کلهی ظهر میخوابم؛ امّا دوباره مثل همیشه با صدای جیغهای مادرم از خواب پریدم. ساعت هنوز هفت نشده بود. مدرسه هم که میخواستم بروم زودتر از هفتونیم بیدارم نمیکرد. معلوم نبود در آن روز تعطیل چه پیشآمدی رخ داده بود که چادرش را به کمرش بسته بود و هنوز پدرم سر کار نرفته، به جان در و دیوارهای خانه افتاده بود تا برقشان بیندازد.
با دیدن مادرم در آن وضعیت، ته دلم خالی شد؛ یعنی نمیخواستیم مسافرت برویم؟ میترسیدم چیزی بپرسم. بیهیچ حرفی، صورتم را شستم و سر سفرهی صبحانه، کنار پدرم نشستم. پدرم انگار از چشمهایم خوانده بود توی مغزم چه میگذرد، گفت: «مادرت را که میشناسی، خیال میکند بیخانه تکانی و سبزه و سمنو، سال تحویل نمیشود.»
باز هم تیرم به خطا رفته بود. حالا به لیست کارهای مادرم چمدان بستن و تهیهی بلیت اضافه شده بود، بیآنکه خانهتکانی و مهیا کردن سفرهی هفتسین حذف شده باشد و ما دوباره صدای جیغهای مادرم را میشنیدیم؛ سرختر، سبزتر و بنفشتر...
وسط روز خسته، کوفته و گرسنه از انبوه کارهایی که انجام دادنشان به ذهنم هم خطور نمیکرد، مادرم دلش شور افتاده بود که صندلیهای اتوبوس پُر میشود و عباس آقا شوفر، هیچ جای خالی برای ما ندارد.
خسته بودم. وقتی بنا را گذاشتم به لجبازی و گفتم تا ناهار نخورم نمیروم، یک تکه نان دستم داد و گفت: «برای من که مهم نیست. بالأخره یک جوانمرد پیدا میشود و صندلیاش را به من میدهد. فکر خودت باش که تا شیراز باید دستگیرهی اتوبوس را محکم بچسبی.»
طفلک مادرم خبر نداشت اتوبوسهای بین شهری خارج از ظرفیت کسی را سوار نمیکنند. تکه نان را زیر دندانهایم خرد کردم و بیهیچ حرف اضافهای از خانه خارج شدم تا سه بلیت اتوبوس به یکی از شهرهایی را بگیرم که مادرم خیلی وقت بود، دلش میخواست ببیندشان. هر جا میرفتم همهی بلیتها به همهی شهرهای دیدنی، پیش فروش شده بودند. فکر کردم اگر به جای اتوبوس با قطار برویم، اتفاقی نمیافتد؛ امّا بلیت قطار هم نبود و همهی مردم به یکباره دلشان هوای شیراز و اصفهان و تبریز را کرده بود. سراغ دفتر هواپیمایی هم نرفتم. لابد کارمند جزء آنجا هم میخواست همان حرفهای متصدی راهآهن و پایانههای مسافربری را بزند. هر چند اگر بلیتی هم بود، پول این یکی را نداشتم. وقتی به خانه رسیدم غروب شده بود. مادرم گمان میکرد تمام وقت توی خیابانها پرسه زدهام و تمام شدن همهی بلیتهای مسافربری را از خودم درآوردهام تا مثلاً تنبیه نشوم. او جیغهایش را زد، خط و نشانهایش را کشید تا بالأخره باور کرد، مردم سه ماه قبل از تعطیلات، بلیتهایشان را خریداری میکنند.
همهچیز خستهام کرده بود. اینبار من فکر پدرم را خواندم. گفتم: «خانه میمانیم و مسافرت نمیرویم.» و پدرم تأیید کرد؛ امّا مادرم پایش را توی یک کفش کرده بود و میخواست حتماً شیراز و اصفهان و تبریز را ببیند. چمدانش را هم بسته بود. اصلاً به ما کاری نداشت.
میگفت: «یه جوری راه میافتم قبل از سال تحویل شیراز باشم.»
حالا من هیچی، حساب پدرم را هم نمیکرد که یک روز بدون او دق میکند. دو روز مانده به عید از خانه بیرون زدیم. با انبوهی از ساکها و چمدانهایی که احتمالاً به کارمان میآمد و سفرهی هفتسینی که روی دستهای من و پدرم حمل میشد. توی جاده اتومبیلهای زیادی برایمان ایستادند، بوق زدند، سوت زدند، جیغ کشیدند؛ امّا همهیشان یا خیال میکردند ما چند فروشندهی دورهگردیم، یا دستمان میانداختند و یا انرژیشان را تخلیه میکردند.
تا شب همانطور لبِ جاده ایستادیم. من و پدرم هیچ نگفتیم. نه، اصلاً نترسیده بودیم. هر چند مادرم با خویشتنداری که از خود در مقابل سیل بوقزنندگان و سوتزنندگان نشان میداد، سرخ و سبز و بنفش شده بود و مرتب رنگ عوض میکرد، ما را به وحشت انداخته بود؛ امّا من از توی نگاه پدرم میتوانستم بخوانم که: «صبور باش! بالأخره خودش خسته میشود.» و ما آنقدر صبر کردیم و صبر کردیم و صبر کردیم تا...
دو روز گذشت و ما همچنان لب جاده ایستاده بودیم. مثل قبل اتومبیلی جلویمان ایستاد، نه بوق زد، نه سوت، نه کسی ما را به سُخره گرفت. بیهیچ حرفی سوار شدیم. اتومبیل که حرکت کرد، مادرم آدرس را به راننده داد. من و پدرم آنقدر خسته بودیم که وقتی سوار شدیم خوابمان برد و نفهمیدیم مادرم چه میگوید. وقتی رسیدیم، خیال میکردم میان خواب و بیداری توی شیراز، خواب خانهیمان را میبینم؛ با تاقچهها، قوسیها و ترکهای روی دیوارهایش. مادرم که تلویزیون را روشن کرد، تازه فهمیدم توی خانهی خودمانیم. چیزی به سال تحویل نمانده بود. توپ را که شلیک کردند و مجری برنامهی تلویزیونی سال نو را تبریک گفت، چشمانم را بستم. پدرم هم که قبل از من خوابش برده بود. با این حال به وضوح میتوانستم صدای مادرم را که برای اولینبار آرام و شمرده سخن میگفت، بشنوم: «آدم سر سال تحویل باید توی خانهی خودش باشد. یکی از این شیرینیها را توی دهانتان بگذارید که زود باید برویم، ماشین دم در منتظر است.»
چشمانم را محکمتر از قبل بستم و بیتوجه به حرفهای مادرم به خواب رفتم. خودم را به خواب زدم یا خوابم میآمد، نمیدانم. فقط اینکه خواب مسافرت، خوابِ شیراز و اصفهان و تبریز، خیلی قشنگتر از خودشان بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله