هر چه کنی به خود کنی!

سیدمحسن موسوی‌آملی

دیشب توی خونه‌ی عمواسماعیل مراسم داشتیم. همه‌ی فامیل آن‌جا جمع شده بودند. مراسم سالگرد مادربزرگ بود. درست یک سال پیش مادربزرگ با همه‌ی مهربانی‌اش از میان ما رفت. اگر چه مادربزرگ بین ما نیست، یادش و سخنان شیرینش همیشه با ما هست. دیشب پیش از آن که مراسم شروع بشود، نوه‌های مادربزرگ دور هم جمع شده بودیم و هر کدام از بچه‌ها یکی از خاطراتی را که با مادربزرگ داشت یا یکی از حرف‌های قشنگش را بازگو می‌کرد و بقیه هم با دقت گوش می‌کردند و گاهی شبنم اشک، چشمان کوچک بچه‌ها را تر می‌کرد. سعید از روزهای سیزده بدر و عیدهای فطر و قربان گفت که همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها توی خونه‌ی مادربزرگ جمع می‌شدیم و بازی و شادی می‌کردیم. مرضیه هم درباره‌ی کرسی زمستونه‌ی مادربزرگ می‌‌گفت. نفیسه یک جمله‌ی همیشگی مادربزرگ را به یاد آورد و گفت: «بچه‌ها! یادتونه هر وقت بچه‌ها کار بدی می‌کردند مادربزرگ چی می‌گفت؟ بعد از این‌که کار بد بچه‌ها را گوشزد می‌کرد می‌گفت: هر چه کنی به خود کنی/ گر همه نیک و بد کنی.» و بچه‌‌ها همه تأیید کردند.

سعید گفت: «یادم هست یک روز کار بدی کرده بودم و مادرم متوجه شده بود. وقتی خواست مرا تنبیه کند مچ دستم را گرفته بود و محکم فشار می‌داد و کار بدم را به من یادآوری می‌کرد. مادربزرگ سر رسید و گفت: «دخترم! بچه است. حالی‌اش نیست که این کار بد بوده، و گرنه انجامش نمی‌داد. برایش توضیح بده که کارش بد بوده و نتیجه‌ی کارش هم به خودش برمی‌گرده. بهش بگو: هر چه کنی به خود کنی/ گر همه نیک و بد کنی.»

وحید گفت: «آره حالا که بزرگ‌تر شدیم، معنای این بیت شعر را که همیشه ورد زبان مادربزرگ بود می‌فهمیم. ای کاش آن وقت‌ها هم به خوبی حالا می‌فهمیدم!» و ادامه داد: «تازگی‌ها یک کتابی خوانده‌ام به اسم         ضرب المثل‌های معروف ایران، که آقای مهدی سهیلی آن را نوشته است. وقتی داشتم مطالعه می‌کردم به همین ضرب المثل رسیدم. نویسنده یک داستان هم برای این ضرب المثل نوشته است که خلاصه‌اش را برای‌تان تعریف می‌کنم:

درویشی در راه می‌رفت و این جمله را برای پند دادن به مردم تکرار می‌کرد که «هر چه کنی به خود کنی/ گر همه نیک و بد کنی.»

پیرزنی که در خانه‌اش مشغول پختن نان بود این جمله را شنید و گفت: «من که این جمله را باور ندارم. به این درویش هم ثابت می‌کنم که این حرف درست نیست.»

آن‌گاه نانی را به سم آغشته کرد و درویش را صدا زده و به او داد تا درویش آن را بخورد. درویش نان را گرفت و روان شد. در راه به مردی خسته و غبارآلود رسید. مرد مسافر به درویش گفت:‌ «از راه دور آمده‌ام و خیلی گرسنه‌ام. آیا در بساط خود چیزی داری که به من بدهی تا بخورم؟» درویش اگر چه گرسنه بود، نانی که پیرزن به او داده بود به مرد مسافر داد. مرد مسافر با حرص فراوان شروع به خوردن نان کرد. دقایقی نگذشته بود که دست به روی دلش گذاشت و شروع به داد و فریاد کرد. خبر آن به سرعت در محل پیچید و مردم دور آن دو جمع شدند. پیرزن نیز خود را به جمعیت رساند و ناباورانه دید نانی که به درویش داده بود نصیب پسر خود او شد که پس از مدّت‌ها از سفر بازگشته بود.»

وحید پس از گفتن این داستان ادامه داد: «خدا کند همه‌ی آدم‌ها معنای این جمله را پیش از آن که اتفاقی برای‌شان بیفتد متوجه بشوند!»﷼

 

CAPTCHA Image