نویسنده
افسانه ترجمه
هدیهی گرگ
مترجم: شادی جمشیدی
افسانههای ملل (ژاپن)
در زمانهای قدیم، وقتی حیوانها هم مانند انسانها سخن میگفتند، دختر جوانی به نام «آکینو» با پدر خود در دهکدهی کوچکی زندگی میکرد.
یک روز پدر آکینو تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کند. او با زنی ازدواج کرد که زبانش مانند زبان افعی، تلخ و گزنده بود.
از آن به بعد آکینو مجبور بود تمام کارهای خانه را انجام دهد. او دیگر خوشحال نبود. چون نامادری از او متنفر بود، همه جا از آکینو بدگویی میکرد. او میگفت: «آکینو به جای اینکه کار کند از صبح تا شب خمیازه میکشد.»
نامادری آنقدر از آکینو بد گفت و گفت تا اینکه بالأخره پدر آکینو حرفهای او را باور کرد و از شدت خشم و ناراحتی دختر خود را از خانه بیرون کرد. پدر آکینو موقع بیرون کردن دختر خود تنها هدیهای که به او داد یک مانتوی کهنه و بید زده بود.
آکینو با چشمهای گریان از خانه بیرون رفت. او مدت زیادی در جنگل راه رفت. بدن او از شدت گرسنگی میلرزید؛ چون از صبح آن روز حتی یک دانه برنج هم نخورده بود. بالأخره به یک مهمانخانهی کهنه و قدیمی رسید و دَر زد. او با التماس از صاحب مهمانخانه خواست که یک شیرینی برنجی و یک کاسهی کوچک چای به او بدهد؛ ولی مهمانخانهدار به او بد و بیراه گفت. او به آکینو گفت: «ما اینجا به کسی چیز مفت نمیدهیم! اگر میخواهی چیزی بخوری، در عوض آن مانتوی خود را به من بده! من میروم و آن را میفروشم تا ببینم چهقدر ارزش دارد. تو همینجا منتظر بمان تا برگردم.»
آکینو غصهدار بود. او تا شب روی زمین نشست و منتظر مهمانخانهدار ماند؛ وقتی صاحب مهمانخانه برگشت، آکینو خیلی مؤدبانه از او دربارهی پول مانتو سؤال کرد؛ ولی مرد مهمانخانهدار شرور وانمود کرد که او را نمیشناسد و آکینو را از آنجا بیرون کرد.
آکینو ناامید بود. با خود گفت: «در این دنیا دیگر هیچ چیز خوبی برای من وجود ندارد، حالا که اینطور است، به جنگل میروم و از گرگ میخواهم که من را بخورد.»
او آنقدر در جنگل راه رفت و راه رفت تا اینکه بالأخره به یک دشت وسیع رسید. در این موقع گرگی بزرگ و خاکستری جلو آمد. او اطراف آکینو میچرخید و او را برانداز میکرد.
آکینو روی زمین نشست، گوشهای گرگ را نوازش کرد و گفت: «ای گرگ مهربان، من را بخور! چون دیگر به هیچ انسانی اعتماد ندارم.»
گرگ تعجب کرده بود. با دقت به آکینو نگاه کرد. سر خود را به دو طرف تکان داد و گفت: «نه! نه! من هرگز انسانهای واقعی و خوش قلب را نمیخورم. بدبختی تو برای این است که نمیتوانی چهرههای خوب و مهربان را از چهرههای بد و شرور تشخیص بدهی...» گرگ همانطور که این حرفها را میزد، دو تا از موهای ابروی خود را کند، به آکینو داد و گفت: «برای اینکه بتوانی تشخیص بدهی انسان در مقابل تو، چهرهی انسانی واقعی دارد یا نه، این دو موی ابرو را جلو چشمهای خود نگه دار و اگر کسی چهرهی انسانی نداشت، به او اعتماد نکن.»
آکینو از گرگ تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. او یک روز تمام راه رفت و راه رفت تا اینکه به یک دهکده رسید. وسط روز بود و مردم در بازار مشغول داد و ستد بودند. مردم دهکده ثروتمند بودند و لباسهای گرانقیمت پوشیده بودند. آنها به آکینو لبخند میزدند و از او با مهربانی استقبال کردند. در این موقع آکینو به یاد نصیحتهای گرگ افتاد و موهای جادویی ابرو را جلو چشمان خود نگه داشت و با دقت و احتیاط به مردمان اطراف خود نگاه کرد. چهقدر عجیب بود! دیگر آن خانمهای مهربان و زیبا و فروشندههای با محبت را در کنار خود نمیدید. لباسها و کیمونوهای گران قیمت و رنگارنگ بر تن کسانی بود که سَرِ سگ، روباه یا ماهی داشتند. دیگر حتی یک چهرهی انسانی هم در آن اطراف دیده نمیشد.
آکینو خیلی احساس تنهایی میکرد، تا اینکه سر راه خود مرد ذغال فروشی را دید که با خوشحالی راه میرفت و برای خود سوت میزد.
آکینو زود موهای جادویی ابرو را جلو چشمان خود گرفت و به آن مرد نگاه کرد. با خوشحالی دید که چهرهی انسانی آن مرد تغییر نکرده و او همچنان با مهربانی میخندید. آکینو میتوانست به آن مرد اعتماد کند و مطمئن بود که او قلب مهربانی دارد. جلو رفت و از آن مرد جوان درخواست کرد که او را به همسری خود بپذیرد. مرد جوان وقتی دید که او دختر مهربان و زیبایی است، او را برای همسری خود انتخاب کرد.
آکینو و همسرش با استفاده از هدیهای که گرگ به آنها داده بود، با هم زندگی کردند و خوشبخت بودند؛ چون هر وقت میخواستند برای خود دوستانی انتخاب کنند با یک نگاه میتوانستند تشخیص بدهند که زیرِ چهرههای زیبای اشخاص چه چیزی وجود دارد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله