نویسنده
روزی روزگاری
فریب شیطان
مجید ملامحمدی
پیرمرد نشست و سرچشمهی پُر آب، تنی به آب زد. سر و صورت خود را شست، دلش را صفا داد و زیر سایهی درختی دراز کشید. بعد خوب نگاه کرد به آسمان و در فکر فرو رفت. «اگر این کاروانیان کمی بیشتر عجله کنند و این همه در بین راه استراحت نکنند، حتماً زودتر به خانهی خدا میرسیم. من نمیدانم این تن چهقدر میارزد که این همه باید به استراحت و خورد و خوراک، وقت بگذرانیم!»
برخاست و به خودش گفت: «برخیز پیرمرد! اکنون وقت خوابیدن نیست. نماز بگذار که دلت از خدا جدایی نگیرد!»
او با همان آداب و وسواس وضو گرفت و به نماز ایستاد. ظهر گرمی بود. دیگر کاروانیان در استراحت بودند، امّا او هی قیام کرد، رکوع خواند و به سجده رفت؛ امّا مگر تمام میشد. او نه دو رکعت که خیلی بیشتر از آن خواند.
کاروان به حرکت درآمد. پیرمرد مشغول ذکر شد. غلامش افسار شترش را گرفت و به دنبالش راه افتاد. آنها از دشت بزرگی گذشتند؛ امّا او، نه استراحت کرده بود و نه با کسی دمخور شده بود.
کاروان به منزلی دیگر رسید. پیرمرد، بیاعتنا به دیگران، سجادهاش را پهن کرد و به نماز ایستاد. یکی از مردان کاروان که از کار او تعجب کرده بود، به دوستش گفت: «نگاه کن، او نه جا میشناسد نه زمان! الآن که وقت صلات نیست! آخر کاروان که نمیتواند به خاطر تو معطل بماند پیرمرد!»
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مُغیلان نکندی زِ پای
امّا او چیزی نفهمید. نمازش که تمام شد کاروان راه افتاد. او به میان مردم نمیرفت. از آنها کناره میگرفت. بر سر غلامِ خود غُر میزد و دایم میگفت، باید شترش را با فاصلهی زیاد از خلق براند. انگار که خلق خدا همه در راه باطل بودند و او در راه حق!
پیرمرد خود را از یاد برد. آنقدر در راه نماز خواند و از مردم فاصله گرفت، یا با خود ذکر گفت و به گریه افتاد که شیطان فریبش داد. خیلی زود به خودش گفت: «تو از همهی خلق به خدا نزدیکتری! ای کاش زودتر به مکه برسی و پاداش این همه نماز و عبادت را از خداوند بگیری!»
به تلبیسِ(1) ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوبتر راه رفت
شبها و روزها یکییکی سپری میشدند. او حالا دیگر با غرور به همگان خیره میشد و آنها را در نظر خود مشتی حیوان میدید. دایم به خودش میبالید که از او بالاتر و بهتر کسی نیست. تنها او است که به خدا رسیده و برای سفر حج، دعوت شده است. باقیِ مردم، همه برای سیاحت به این سفر آمدهاند.
کمی که گذشت، هاتفی(2) از غیب صدایش زد. او اعتنا نکرد. صدا دوباره در گوشش طنین انداخت. پیرمرد به خود آمد.
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبختِ مبارک نهاد!
او ایستاد و به اطراف خود نگریست. کسی را در آنجا ندید. غُرغُرکنان پا تند کرد؛ امّا باز هم همان ندا، در گوش دلش پیچید.
- آهای پیرمرد، چه میکنی؟
پیرمرد صدایش را بلند کرد.
- من... هیچ... در عبادت خداوند غرق شدهام!
حالا احساس میکرد که از عالم غیب، با او سخن میگویند. خوشحال و مغرور شد و به خودش گفت: «نگاه کن چه زود گوش دلت باز شد و چه راحت سخنان غیبی را میشنوی!»
با خوشحالی منتظر ماند تا دوباره آن صدا با او حرف بزند. غلام سیاه و جوانش از کار او تعجب کرده بود. بعد از ظهر گرمی بود. شترها خسته بودند و مردان کاروان برای نماز و ناهار و استراحتِ ظهر، به دنبال سایبانی از درختان و چاهی پُر آب میگشتند.
صدا گفت: «تو فکر میکنی که با این عبادتهایت، تحفهای را به درگاه خداوند هدیه دادهای؟»
پیرمرد جا خورد. تنش به لرزه افتاد. صدا ادامه داد: «هرگز! هرگز! به خودت بیا مرد! بیدار شو!»
ایستاد و با آشفتگی برگشت و خوب در اطراف چشم گرداند. کسی دوروبَرش نبود. فقط غلامش داشت پشتسرِ کاروان، افسار شترش را به دنبال میکشید.
به احسانی آسوده کردن دلی
به از اَلفِ رکعت به دو منزلی
هاتف گفت: «اگر با احساس و لطف، دلی را به دست آری و به بندهای کَرَم کنی، از هزار رکعت نماز در درگاه خداوند بهتر و مقبولتر است!»
پیرمرد پیرشان احوال شد. دستار از سر گرفت و دو دستی بر سر زد و فریاد ناله و افغانش به هوا رفت. او حالا خوب میفهمید که در همهی این مدت راه، چه راحت تسلیم شیطان شده است.
1) حیله، فریب.
2) ندا دهنده.
ارسال نظر در مورد این مقاله