با گذشتگان قدمی بزنیم


با گذشتگان قدمی بزنیم

سیدسعید هاشمی

میان مردمان

اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده. گفت: «السلام علیک یا الله!»

گفت: «من الله نیستم.»

گفت: «یا جبرائیل!»

گفت:‌‌ «مرد! من جبرائیل نیستم.»

گفت: «الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا آن بالا تنها نشسته‌ای؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین!»

اخلاق الاشراف- عبید زاکانی

هدیه

روزی جعفر برمکی (وزیر هارون الرشید) در صحرایی پهلوی هارون الرشید می‌راند. ناگاه یک قطار شتر پُر زَر پیش آمد. هارون الرشید پرسید: «این خزینه از کجاست؟»

گفتند: «این هدیه‌ای است که علی بن عیسی از ولایت خراسان فرستاده.»

هارون در آن ایام فضل- برادر جعفر- را از ولایت خراسان عزل کرده، علی بن عیسی را والی خراسان قرار داده بود. پس روی به جعفر کرده از روی سرزنش گفت:‌ «این مال در زمان حکومت برادرت کجا بود؟»

گفت:‌ «در جیب مردم!»

لطایف الطوایف- فخرالدین علی صفی

جهنم و بهشت

از ملا نصرالدین پرسیدند: «زندگی نوع انسان تا کی خواهد بود؟»

گفت: «تا وقتی که جهنم و بهشت پر شود.»

خنده سازان و خنده پردازان- عمران صلاحی

تخم ماکیان

هنوزم به یاد اندر است که وقتی در مشهد از احمقان حکایتی چند می‌گفتیم و می‌شنفتیم. یکی حکایت کرد که: شخصی ده تخم ماکیان به دامن داشت. احمقی را گفت که: «اگر گفتی چه در دامن دارم، تخم‌ها از آن تو، و اگر گفتی چندتاست، هر ده از آن تو!»

گفت: «ای برادر! خدا نیستم که از غیب خبر بدهم. نشانی بگو. باشد که بگویم.»

گفت: «چند چیز زرد است در میان چند چیز سفید.»

گفت: «دانستم. هویج است در میان ترب.»

چندان از این حکایت خندان شدیم که امکان سخن گفتن نماند. قضا را یکی از اُمرای خراسان حاضر بود.

متحیرانه گفت: «عاقبت معلوم شد که چه در دامن داشت؟»

پریشان- قاآنی

تو هَم!

ملا چغندر (تلخک دربار) به محمد شاه گفت: «کجا بودی؟»

گفت: «به قضای حاجت رفته بودم.»

گفت: «تو هم خودت به قضای حاجت می‌روی؟ پس فرق ما و تو چیست؟ آخر تو شاهی!»

ریاض الحکایات- حبیب الله کاشانی

علاج خارش انگشتان در صبح زمستان

کسی کانگشتکانش در زمستان

بخارد سخت، وقت بامدادان

نمک، لختی در آب گرم آمیز

از آب آن گَهی بر دست او ریز

نباید کرد اندر کار، سستی

به دَهَن، وِرْد گو، دستش بیندای

به یک هفته از این دارو بفرمای

دانشنامه‌ی مسیری حکیم- 367 هجری

عناصر

روزی جعفر صادق(ع) در محضر پدرش محمدباقر(ع) به این قسمت از فیزیک ارسطو رسید که در جهان بیش از چهار عنصر وجود ندارد که عبارت است از: خاک، آب،‌ باد و آتش.

جعفر صادق(ع) ایراد گرفت و گفت: «حیرت می‌‌کنم که مردی چون ارسطو چگونه متوجه نگردیده که خاک یک عنصر نیست، بلکه در خاک عناصر متعدد وجود دارد و هر یک از فلزات که در خاک است یک عنصر جداگانه به شمار می‌آید.»

از زمان ارسطو تا دوره‌ی جعفر صادق(ع) تقریباً هزار سال گذشته بود و در اندیشه‌ی هیچ کس خطور نمی‌کرد که با آن عقیده مخالفت نماید. بعد از هزار سال یک پسر که هنوز دوازده سال از عمرش نمی‌گذشت، گفت که خاک یک عنصر نیست، بلکه متشکل از عناصر متعدد است. همین پسر بعد از این که خود شروع به تدریس کرد، عنصر دیگر را هم از لحاظ بسیط بودن تخطئه نمود و گفت: «باد یک عنصر نیست، بلکه متشکل از چند عنصر است.»

اگر در مورد خاک می‌پذیرفتند که یک عنصر نیست و چند عنصر است، در مورد باد کسی از لحاظ این‌که یک عنصر است، تردید نداشت.

مغز متفکر جهان شیعه- مرکز مطالعات اسلامی استراسبورگ

احوال کریمخان

از احوال پدر و از دوران کودکی کریمخان و برادرانش اطلاعات درستی در دست نیست. دوران نوجوانی او در خراسان ظاهراً در سختی گذشت. از جمله یک بار به امر نادر در چاه تاریکی محبوس شد و حتی بعدها هم که به عنوان سرباز وارد سپاه نادر شد، هر چند سردار او در حق او عنایتی داشت، در آن کار توفیقی نیافت.

چنان تنگدست بود که یک بار ناچار شد زین اسبی را از کارگاه زین ساز اردو بدزدد، اما چون دید زین ساز به خاطر آن در معرض بازخواست واقع است پنهانی آن را به جای خود نهاد. با آن که شمشیرزنی چالاک و سوارکاری ماهر بود، در اردوی نادر هرگز امتیازی حاصل نکرد، اما بعد از نادر چون طایفه‌ی خود را از تبعید دره‌گز ناراضی یافت به هم‌راه برادران و عدّه‌ای دیگر از جوانان طایفه‌ی آن‌ها را از خراسان کوچ داد و به حوالی ملایر برگرداند.

روزگاران- عبدالحسین زرین کوب﷼

 

CAPTCHA Image