رؤیا پرداز

نویسنده

رؤیا پرداز


داستان

رؤیا پرداز

محدثه رضایی

جامعه می‌تواند جنایت‌کاران را ببخشد؛ اما هرگز یک رؤیا پرداز را نخواهد بخشید.

اسکار وایلد

اول‌ها که در شکم مامانی بودم و شکل لوبیا، فکر می‌کردم آن‌جا یک استخر کوچولوست. صدای تاپ تاپ قلب مامانی مثل آن صدایی است که حالا وقتی می‌روم استخر و سرم را می‌کنم زیر آب، آن صدا توی گوشم می‌پیچد. بعد که آمدم توی دنیا، وقتی مامانم را دیدم خیلی تعجب کردم. آخر من او را توی رؤیاهایم یک جور دیگر دیده بودم. مثلاً بگویم شکلی که دیده بودم؟ شکلِ... شکلِ... آهان شکل مربی ورزش‌مان؛ لاغر، ظریف. گردنش انگار مثل یک ساقه‌ی نازک گل، از پیراهن یقه انگلیسی‌اش زده است بیرون؛ اما مامانی من چاق بود. من توی شکم مامان با مربی ورزش‌مان  حرف می‌زدم. او به من پاس‌های بدمینتون را یاد داد. شوت سه امتیازی بسکتبال را هم یاد داد. اسپک والیبال را هم یاد داد. من هی لگد می‌پراندم به شکم مامانی بیچاره، و او به بابایی می‌گفت: «رامین داره شیطونی می‌کنه! مثل خودت.»

من بابایی را شکل آن پسره تصور کرده‌ام که در تبلیغ شامپوی تلویزیون، موهایش در باد تکان می‌خورد؛ اما بابایی شکل خودش بود. بینی عقابی با ابروهای پرپشت. مو هم نداشت؛ اما خب مامانی و بابایی خوب بودند. مرا که در گهواره بودم به نوبت تکان می‌دادند و با هم حرف می‌زدند. من در گهواره بدون این که گوشم به لالایی مامانی که می‌گفت: «لالا لالا، گلم خوابه، لالا لا» بدهکار باشد، به آینده‌ام فکر می‌کردم. خدا خدا می‌کردم که مثل مامانی چاق، و مثل بابایی کچل نشوم. الآن هم برای این که مثل مامانی چاق نشوم، دستم را می‌گیرم به لبه‌ی اوپن آشپزخانه و روی چرخونک می‌چرخم. آن‌قدر می‌چرخم تا کمرم مثل کمر مربی ورزش‌مان باریک شود. حالا جای شکرش باقی است که گردنم باریک است، هر چند به قشنگی گردن مربی ورزش‌ام نیست. برای موهایم هم فکری کرده‌ام، از آن شامپوها می‌زنم که آن پسره در تبلیغ تلویزیون می‌زند. بویش آن‌قدر خوب است که نگو. وقتی می‌زنم احساس شیکی می‌کنم. مامانی را هم وادار کرده‌ام روی چرخونک من بچرخد تا شبیه مربی ورزش شود. در مورد کله‌ی بابایی که مو ندارد، فکری به ذهنم نرسید؛ اما هر دفعه که می‌روم حمام می‌بینم شامپویم کم‌تر و کم‌تر شده است.  فکر کنم کار بابایی است. یواشکی هی از شامپوی من می‌زند تا شاید مو درآورد. خودش می‌گوید: «جوان که بودم موهایم شبیه همین پسره بود.» اما نمی‌داند که من وقت به دنیا آمدنم را یادم است، او اصلاً مو نداشت. بگذریم! من مامانی و بابایی را همین‌جوری هم دوست دارم؛ ولی خوب جلو رؤیاهایم را که نمی‌توانم بگیرم. داشتم می‌گفتم وقتی از گهواره بیرون آمدم، مامانی گفت که می‌خواهد برایم یک نی‌نی‌کوچولو از بازار بخرد؛ اما من می‌دانستم که نی‌نی‌کوچولو توی شکمش است. همان‌جا که قبلاً من بودم. از نی‌نی‌کوچولوی حسود، لجم گرفت. وقتی مامانی می‌گفت: «بیا سرت را بگذار روی دلم و صدای پای نی‌نی‌کوچولو را که لگد می‌پراند، گوش کن!» نمی‌رفتم. نی‌نی‌کوچولو هم داشت ورزش‌کار می‌شد؛ حسود کوچولو! او را شکل آب‌نبات چوبی تصور می‌کردم؛ از آن آب‌نبات چوبی‌هایی که نزدیک خانه‌ی مادربزرگ می‌فروختند، و وقتی لیس‌شان می‌زدی کم‌‌کم بینی، چشم و دهان‌شان محو می‌شد. وقتی به دنیا آمد، دیدم اصلاً شبیه آب‌نبات چوبی نیست. یک کم شبیه خودم است؛ وقتی تازه به دنیا آمده بودم. وقتی عکس مرا در آلبوم می‌دید فکر می‌کرد عکس خودش است، و من حرصم می‌گرفت. مامانی بهش شیر می‌داد. من دلم برای شیر مامانی تنگ شده بود؛ اما مامانی تا مرا می‌دید تندی دکمه‌های پیراهنش را می‌بست. من هم از لجم انگشت‌های کوچولوی نی‌نی را که مثل لوبیاهای کوچولوی سفید بود، گاز می‌گرفتم. نی‌نی‌کوچولو جیغ می‌زد و من فرار می‌کردم. مامانی هم می‌دوید تا مرا بزند. نی‌نی در گهواره‌ی من می‌خوابید. مامانی می‌گفت تکانش بدهم و برایش لالایی بخوانم. من به جای لالایی برایش قصه‌ی مادربزرگ را می‌گفتم که در آن اسب سفید رؤیاها می‌آمد و او را برای همیشه از خانه‌ی ما می‌برد توی شکم مامانی، تا او، من و بابایی از دستش راحت شویم؛ تا دیگر نصفه شب‌ها گریه نکند و ما بیدار نشویم. تا دیگر جیش نکند و هی مامانی لاستیک‌اش را عوض نکند. مادربزرگ می‌گفت: «نی‌نی که قصه حالی‌اش نیست!» اما من می‌دانستم که نی‌نی همه چی حالی‌اش است، و حتی یک عالمه ورزش توی شکم مامان از مربی ورزش‌مان یاد گرفته است. مامان‌بزرگ قصه‌ی لولوی قرمز را برایم گفت: «لولوی قرمز بچه‌های بد را می‌برد توی یک غار. توی این غار، یک اژدها زندگی می‌کرد. یک اژدها که چشم‌هایش و دماغش قرمز بود. این اژدها روی سرش هم دو تا اژدهای کوچولو داشت.»

مامانی همان‌طور که به نی‌نی شیر می‌داد، به مادربزرگ ‌گفت: «این‌ها را نگو برایش! خیال‌باف بار می‌آید.» مادربزرگ ساکت شد، اما من جیغ زدم: «بقیه‌اش را بگو!» و مادربزرگ بقیه‌‌ی قصه را الکی گفت. گفت: «اژدها چون بچه‌ی خوبی بود، یک پری زیبا با لباس عروس تبدیل شد.» نی‌نی هم سرش را از روی سینه‌ی مامانی برگردانده بود و به قصه گوش می‌داد. من پرسیدم: «پس آن دو تا اژدها کوچولو چه شدند؟» مادربزرگ گفت: «قصه‌ی آن‌ها را یک روز دیگر می‌گویم.» نی‌نی دوباره برگشت طرف سینه‌ی مامانی تا شیر بخورد. من دعا کردم نی‌نی آن‌قدر شیر بخورد تا مثل مامانی چاق شود. دوست داشتم شامپو بچه‌اش که شکل توت فرنگی بود جنسش خوب نباشد، تا کچل شود؛ اما نی‌نی هرچه بزرگ‌تر می‌شد بیش‌تر شکل من می‌شد؛ حتی خوشگل‌تر! این را یک‌بار وقتی مامانی فکر کرد من خوابم به بابایی گفت. قربان بابایی بروم، مامان را خیت کرد. گفت: «رؤیایم خوشگل‌تر است.» و من نزدیک بود از جایم بپرم و بروم بابایی را ماچِ ماچ کنم. دل نی‌نی‌کوچولو حتماً سوخت. مدرسه که رفتم نی‌نی‌کوچولو که امضاهایش مثل خانم معلم بود، مشق‌هایم را خط می‌زد. یک‌بار گیس‌هایش را کشیدم و مامانی مجبور شد برایم یک میز تحریر کوچولو بخرد که دست نی‌نی‌کوچولو به آن نرسد. کلاس پنجم که رفتم، نی‌نی‌کوچولو، کلاس اولی شد. با هم می‌رفتیم مدرسه. من سوار اسب سفید بودم؛ اما او پیاده می‌آمد. من تند تند می‌رفتم تا او به من نرسد؛ اما نی‌نی‌کوچولو می‌دوید، صورتش قرمز می‌شد و نفس نفس می‌زد. می‌رسید به من. می‌گفت: «مرا هم سوار اسب سفید کن!»

بهش می‌گفتم: «کلاس اولی‌ها باید پیاده بیایند. اسب سفید مال کلاس پنجمی‌هاست.»

کلاس نی‌نی‌کوچولو طبقه‌ی اول بود؛ درست زیر کلاس ما که طبقه دوم بود. او هم مثل من میز اول ردیف وسط می‌نشست. من سر کلاس به او فکر می‌کردم که آن پایین دارد چه کار می‌کند؟ حتماً داشت با آن مدادش که بالایش سر گربه بود مشق می‌نوشت. دوست داشتم زیر نیم‌کت سوراخ درست کنم تا بتوانم از آن‌جا او را ببینم و برایش شکلک درآورم. خانم معلم یک‌بار دعوایم کرد. گفت: «چرا همه‌اش داری زیر میز را نگاه می‌کنی؟ حواست باید به تخته باشد!»

 اما نی‌نی‌کوچولو که روی تخته نبود. نی‌نی‌کوچولو زیر پای من بود. به مادربزرگ که کنار من نشسته بود می‌گفتم: «اگر خانم معلم، قصه‌ی جادوگر شهر زرد را بپرسد و من وسط‌هایش را یادم برود، باید چه‌کار کنم؟»

شبنم می‌خندید. چشم‌هایش پشت عینکش انگار دو تا بود. عینکش مثل مادربزرگ بود. می‌گفت: «مگر خانم درس جدید داده؟»

من یادم می‌افتاد که امروز مادربزرگ غایب است و حتماً الآن توی اتاقش با پیرزن‌های همسایه نشسته‌اند و دارند درباره‌ی ماه پیشانی و لولو زنگی حرف می‌زنند.

خانم معلم صدایم می‌زد پای تخته. می‌رفتم آن‌جا. می‌گفت جواب مسأله‌ی ریاضی را آن‌جا بنویسم. من جواب مسأله‌ی ریاضی را بلد نبودم. نی‌نی کوچولو سرش را از توی تخته سیاه می‌آورد بیرون و تند تند جواب مسأله را می‌گفت. وقتی می‌آمدم سر جایم بنشینم، احساس می‌کردم کسی دارد قوزک پایم را نیشگون می‌گیرد. زیر میز را که نگاه می‌کردم می‌دیدم دست‌های نی‌نی‌کوچولو از سوراخ‌زده بیرون. پاهایم را می‌کوبیدم روی دست‌هایش. جیغ می‌زد. معلم می‌زد روی میز: «ساکت!» زنگ تفریح می‌خورد. من و نی‌نی‌کوچولو خوراکی‌های‌مان مثل هم بود. بعضی وقت‌ها که من پیشش نبودم دوست‌هایش به زور خوراکی‌هایش را می‌گرفتند، و او با گریه می‌آمد پیش من. آن وقت من می‌رفتم سراغ دوست‌‌های شکمویش و می‌گفتم‌: «اگر یک‌بار، فقط یک‌بار دیگر خوراکی‌های او را بگیرید شما را از سوراخ‌ بالای سر نی‌نی‌کوچولو می‌فرستم کلاس پنجم. آن‌جا، آن زنگ ریاضی دارند و مجبورید جواب همه‌ی مسأله‌ها را بدهید.»

آن‌ها تا این را می‌شنیدند فرار می‌کردند.

مادربزرگ از کنار آبخوری‌های مدرسه برای‌مان دست تکان می‌داد. زنگ کلاس می‌خورد. من و نی‌نی‌کوچولو بعضی وقت‌ها جاهای‌مان را عوض می‌کردیم. او می‌رفت بالا و من پایین. توی کلاس نی‌نی‌کوچولو قدّم بلند بود. پشت سری‌ها نمی‌دیدند. خانم معلم‌شان مرا برد میز آخر. از آن‌جا خیلی سخت می‌شد سوراخ بالای میز اول را ببینی که می‌رسید به نی‌نی‌کوچولو. سال دیگر من از آن مدرسه رفتم به یک مدرسه‌ی راهنمایی. نی‌نی‌کوچولو هم از آن کلاس که سقفش سوراخ داشت رفت یک کلاس دیگر. در مدرسه‌ی راهنمایی بود که مربی ورزش را دیدم. هی فکر کردم: «خدایا! او را کجا دیده‌ام؟» که ناگهان یادم افتاد توی شکم مامانی او را دیده‌ام. اول گردنش را ندیدم که شکل ساقه‌ی گل بود؛ چون مقنعه‌ سرش بود؛ اما وقتی در باشگاه ورزش، مقنعه‌اش را در آورد مطمئن‌تر شدم که او همان است که در شکم مامان دیده‌ام. ورزش من از همه بهتر بود. مرا گذاشت توی تیم‌های والیبال، بسکتبال و بدمینتون. وقتی سر زنگ انشا پرسیدند: «می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟» نوشتم: «مربی ورزش.» در هفته یک روز ورزش داشتیم. من آن روز حمام می‌رفتم. کفش‌هایم را واکس می‌زدم و مانتو روزهای دوشنبه را می‌پوشیدم. چه‌قدر دوشنبه‌ها را دوست داشتم. بیچاره نی‌نی‌کوچولو نمی‌فهمید عشق یعنی چی! مامان می‌گفت: «رفتارت عوض شده است. با او بد اخلاق شده‌ای!»

مادربزرگ هم دیگر برایم قصه نگفت. حوصله‌ی قصه‌هایش را نداشتم؛ اما نی‌نی‌کوچولو تازگی‌ها به قصه‌های او علاقه‌مند شده بود؛ مخصوصاً به قصه‌ی اسب سفید رؤیاها. روزی صد بار این قصه را در خانه می‌شنیدم و اعصابم خرد می‌شد. به مادربزرگ گفتم: «لااقل شب دوشنبه آن را نگو!» چون حواسم پرت می‌شد و دوست داشتم در رخت‌خواب فقط به مربی ورزش فکر کنم، به وقتی که دارم با توپ بسکتبال دریبل می‌کنم، او می‌آید توپم را بزند و دست‌هایش می‌خورد به من. توپ را از من می‌قاپد و من می‌دوم دنبالش. قبل از این که توپ را ازش بگیرم، با پرش سه‌گام آن را شوت می‌کند توی حلقه. موقعی هم که با مادربزرگ بدمینتون بازی می‌کردم همه‌اش مواظب بودم توپ نیفتد؛ چون شاید درست همان لحظه که او مرا نگاه می‌کرد توپ می‌افتاد و آبرویم می‌رفت. خیز برمی‌داشتم و به هر سختی که بود زیر توپ می‌زدم و او نگاهم می‌کرد. چه‌قدر کیف می‌کردم. انگار راکت، بالم بود که با آن پرواز می‌کردم! موقع والیبال هم همین‌طور؛ وقتی سرویس می‌زدم دوست داشتم مرا ببیند. خوب شد که نی‌نی‌کوچولو همه‌جا با من نبود، و گرنه او هم عاشق مربی ورزش می‌شد و اعصابم را خرد می‌کرد. مادربزرگ زنگ‌های ورزش قصه‌ی پری دریایی را می‌گفت که ماهی‌هایی را که حرف پدر و مادرشان را گوش می‌دهند، از دریا برای تفریح به اقیانوس می‌برد. من اما حواسم فقط به مربی ورزش بود. به گردن باریکش که مثل ساقه‌ی گل از لباس ورزشی‌اش زده بود بیرون. حتماً باید مربی ورزش می‌شدم. نی‌نی‌کوچولو می‌خواست قصه‌گو شود؛ مثل مادربزرگ. به او می‌گفتم: «اگر راست می‌گویی یک قصه‌ برای مربی ورزش ما بگو!»

یک قصه می‌گفت. مربی ورزش قصه‌اش، گردنش مثل ساقه‌ی گل نبود؛ حتی مادربزرگ هم نتوانست قصه‌ی او را بگوید. مامانی هم نتوانست. همان‌طور که دست‌هایش را به لبه‌ی اوپن گرفته بود و روی چرخونک می‌چرخید گفت: «برو از بابات قصه‌اش را بپرس!»

رفتم از بابا که تازه از حمام درآمده بود خواستم قصه‌ی مربی ورزش‌مان را بگوید. کله‌اش بوی شامپوی مرا می‌داد. گفت: «قصه‌اش در کتاب‌های زمان ما نیامده است.»

من تا دوشنبه صبر کردم، تا از مربی ورزش‌مان بخواهم خودش قصه‌ی خودش را برایم بگوید. دوشنبه شد، اما او هم بلد نبود قصه‌ی خودش را بگوید. زنگ بعد انشا داشتیم. هنوز انشای هفته‌ی قبل را نخوانده بودم. دفتر انشایم را باز کردم و به جای «مربی ورزش» نوشتم: «قصه‌گو.»﷼

CAPTCHA Image