پرواز با نهج الحیاة
یک نفر دوستت دارد
علی باباجانی
برداشت اول
خیلی وقت بود که به مرخصی نرفته بودم. از پدر و مادر و اعضای خانه خبری نداشتم. پادگان هم تلفن نداشت که زنگ بزنم. مرخصی چند ساعته گرفتم و رفتم شهر تا زنگ بزنم. شماره را گرفتم و منتظر ماندم. بوق دوم را که زد، صدای مادر به گوشم خورد. گفتم: «الو، سلام مادر!»
صدای مادر گرفته بود. نمیدانم چه چیزی گفت؛ اما پشت بند حرفش صدای گریه آمد؛ گریه پشت گریه. تعجب کردم. مگر چه اتفاقی افتاده بود که مادرم گریه میکرد. گریه میکرد و حرفهای نامفهومی به گوشم میرسید. آرزو کردم بال داشتم و سریع میپریدم و این راه طولانی را در مدت چند دقیقه طی میکردم تا به خانه برسم؛ اما چه فایده! بالی نداشتم. سرباز بودم و دور از پدر، مادر، برادر و خواهر. پرسیدم: «چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟ بابا چیزیاش شده؟»
گفت: «نه!» و باز گریه کرد. حدس زدم مادرم میخواهد خبر ناخوشایندی به من بدهد، اما نمیتواند. گریهاش نمیگذارد که آن حرف را بزند. بعد فکر کردم شاید از دست من ناراحت است. از این که بعد از مدتها تلفن زدم. خب، نامه که نوشته بودم. شاید به دستش نرسیده و ناراحت شده! گریههای مادرم اجازهی هر فکری را به من میداد: «مامان تو را خدا راستش را بگو! داداش و خواهرهایم خوب هستند؟ برایشان اتفاقی که نیفتاده؟»
گفت: «نه!» اینبار گریهاش کمتر شد. سکوت کردم. داشتم کلافه میشدم. مگر چی شده بود که مادرم داشت گریه میکرد. خواستم بگویم: «اگر حرف نزنی گوشی را قطع میکنم.»، اما باز سکوت کردم. من هم گریهام گرفته بود. یاد خواب بد دیشب افتادم؛ خوابی که در آن مرگ و این حرفها بود؛ یک خواب سیاه. احتمالاً داشت خوابم تعبیر میشد. همهی اعضای خانواده را به یاد آوردم. آخر سر گفتم: «مامان! تو را خدا گریه نکن. بگو چی شده؟ چرا مثل غریبهها با من رفتار میکنی؟ مگر اشتباهی از من سر زده؟ دارم نگران میشوم ها. حتماً چیزی شده و نمیخواهی بگویی.»
مادر گریهاش را قطع کرد و آرام گفت: «نه پسرم! خیالت راحت باشد. همه خوباند و سلام میرسانند.»
- پس چی شده؟
مکثی کرد و گفت: «هیچی. دلم برایت تنگ شده.» و باز گریهاش را ادامه داد.
کمی حرف زدم. دلداریاش دادم. آرام شد و او گفت و من شنیدم و من گفتم و او شنید.
از تلفن خانه بیرون آمدم. حس عجیبی به من دست داد. احساس کردم اتفاق زیبایی درونم افتاده. تا حالا به این فکر نکرده بودم که کسانی در آن دور دست هستند که نگران من هستند. دلشان برای من میتپد؛ مخصوصاً مادرم که گریههایش از ته دل بود. از عمق جانش بود. انگار عضوی از اعضایش را از دست داده که اینطور نگران است. آن روز به این نکتهی جالب رسیدم: «هر کجا هستی، کسی هست که تو را دوست دارد. در دلش یاد و نامی از تو هست.» همینطور که راه میرفتم احساس کردم دور و برم را یک حباب دعا و دوست داشتن گرفته که به من قوت قلب میدهد. قدمهایم تندتر شد تا به پادگان برسم و بیشتر فکر کنم و مطمئن شوم که حتماً من به یاد آنها هستم. همانطور که آنها به یاد من هستند. حتماً دارند برای سلامتیام دعا میکنند و از خدا میخواهند که زودتر برگردم. این خیلی خوب است که فکر کنی دوستت دارند. مگر نه؟
برداشت دوم
دعاهای زیادی از بزرگان دین به یادگار مانده. این همه دعا بهجا ماند، تا یاد بگیریم چگونه با خدا حرف بزنیم. داشتم کتابی را مطالعه میکردم که پر از حرفهای زیبای حضرت فاطمه(س) بود. توی آن کتاب خیلی چیزها میشد دید. مهربانی، مادری، پاکی، مظلومیت، محبت، حجاب و همهی چیزهای خوب دنیا را میشد در وجود حضرت فاطمه(س) دید. از حرفهای بزرگوارانهاش و از روابط آن بانوی بزرگ با پدر و همسر و فرزندانش خیلی چیزها میشد یاد گرفت. کتاب قشنگی بود. همینطور که داشتم مطالعه میکردم به یک دعای زیبا از حضرت فاطمه(س) رسیدم؛ دعایی که همان حس قبلی را در من زنده کرد. با این دعا آدم احساس میکند که بجز مادر و پدر، کسان دیگری هستند که نگران ما هستند. کسانی هستند که خیلی پیشتر از ما بودند و آرزوی خوبی و خوشی برای ما کردهاند. دلشان برای ما میتپید. حضرت فاطمه(س) یکی از آنهاست؛ بهترین مادر دنیا و مادر مادرهای جهان. کسی که از طرف خدا آمده بود و برای نجات ما. کسی که از بهترین خانواده و از پاکترین آنها بود. این بانوی مظلوم جهان که هیچ وقت دست از حمایت پدر، همسر و فرزندانش برنداشت، در نمازهایش گل دعا و نیایش میرویید. دستهایش مثل برگهای گل رو به آسمان بود و آرزو میکرد همهی دوستدارانش به بهشت بروند. برای دیگران بیشتر دعا میکرد.
وقتی این دعا را خواندم، دلم گرم شد. فهمیدم که این حس قشنگ دوست داشتن و دلنگرانی در وجود پاک آن عزیز هست. اصلاً همهی مادران جهان، حس دوست داشتن و عشق به فرزند را از او یاد گرفتهاند. دلم تپید. دوباره زنده شدم. اشک شوق در چشمهایم حلقه زد و خدا را شکر کردم به خاطر آن بانوی بهشتی که برای یاری ما آمده بود. خدا را شکر کردم به خاطر اینکه آن عزیز دلش نمیخواهد بد ببینیم و از خدا خواستم همیشه به یاد خدا و پیروان پاکش باشیم و خوب زندگی کردن را از او یاد بگیریم. در آخر میخواهم از این مادر مادرها، از این خورشید روشن پاکی تشکر کنم که برای ما دعا کرد. دعا را بخوانید. شاید حس خوبی به شما دست داد!
پروردگارا! ای بزرگ ما، به حق پیامبرانی که آنها را انتخاب کردی و به گریههای حسن و حسین در دوری من، از تو میخواهم گناهکاران شیعیان من و شیعیان فرزندان مرا ببخشایی.
نهجالحیاة، حدیث 76﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله