افسانه‌های ملل

نویسنده


مار یکی بود یکی نبود. روزی مردی در راهی می‌رفت که چشمش به یک مار افتاد. مار بیچاره روی زمین خوابیده بود و سنگ بزرگی هم رویش افتاده بود؛ طوری که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. مرد جلو رفت و سنگ را از روی مار برداشت؛ اما همین که مار آزاد شد، جلو رفت تا مرد را نیش بزند. مرد گفت: «صبر کن! چه کار می‌کنی؟ من بودم که نجاتت دادم. حالا می‌خواهی نیشم بزنی؟» مار گفت: «من کاری به این حرف‌ها ندارم. حالا نیشت می‌زنم تا...» مرد دوباره گفت: «خواهش می‌کنم دست نگه دار! بهتر است یک نفر خردمند پیدا کنیم و از او بخواهیم تا بین ما داوری کند.» مار پذیرفت و آن دو به راه افتادند تا به کفتار رسیدند. مرد ماجرا را برای کفتار تعریف کرد و گفت: «حالا تو بگو، درست است که مار مرا نیش بزند، در حالی که من جانش را نجات داده‌ام؟» کفتار با بی‌اعتنایی گفت: «گیریم که او تو را نیش بزند، مگر چه می‌شود؟» مار با شنیدن این حرف به طرف مرد حمله‌ور شد؛ ولی مرد دوباره گفت: «بگذار از یک حیوان دیگر هم بپرسیم. اگر دومی هم به نفع تو حکم داد، من دیگر حرفی ندارم.» به این ترتیب دوتایی به راه افتادند و به شغال رسیدند. مرد داستان را برای شغال هم تعریف کرد و گفت: «حالا تو بگو، آخر این انصاف است که مار مرا نیش بزند، در حالی که من جانش را نجات داده‌ام؟» شغال فکری کرد و جواب داد: «من نمی‌توانم تصور کنم که چطور ممکن است یک مار زیر یک سنگ گیر کند و نتواند تکان بخورد. تا با چشم‌های خودم نبینم، باور نمی‌کنم. باید مرا به آن‌جایی ببرید که مار افتاده بود و همه چیز را نشانم بدهید.» همگی به راه افتادند و به جایی که ماجرا اتفاق افتاده بود، رسیدند. شغال گفت: «خوب، مار، حالا برو و آن جا بخواب تا سنگ را رویت بگذاریم.» مار هم حرف شغال را اطاعت کرد. بعد مرد سنگ را روی مار گذاشت. شغال پرسید: «حالا می‌توانی از زیر سنگ خودت را بیرون بکشی؟» مار هر چه تلاش کرد، نتوانست سنگ را از روی خود کنار بزند و خواهش‌کنان به شغال گفت: «نه، زودتر برش دارید!» مرد جلو رفت تا سنگ را از روی مار بردارد؛ اما شغال گفت: «چه کار می‌کنی؟ اگر سنگ را برداری، نیشت می‌زند. به او نباید کمک کرد!» شیر بیمار افسانه‌ای از آفریقا هوتن توتن مترجم: فاطمه اتراکی روزی در جنگل خبر رسید که سلطان جنگل بیمار شده است. حیوان‌ها از همه جا برای عیادت از شیر به لانه‌ی او می‌رفتند. در این میان شغال هم که به موضوع شک کرده بود، در اطراف لانه‌ی شیر پرسه می‌زد تا سر و گوشی آب بدهد. کمی دقت کرد و دید پای حیوان‌هایی که وارد لانه‌ی شیر شده‌اند، دیده می‌شود؛ اما اثری از خروج آن حیوان‌ها به چشم نمی‌خورد. کفتار هم همان اطراف بود و دید که شغال همه جا را برانداز می‌کند، ولی وارد لانه‌ی شیر نمی‌شود. پس دوان دوان نزد شیر رفت و گفت: «جناب شیر، نگران حال‌تان بودم و آمدم تا سری به شما بزنم. بلا دور است قربان! راستی شغال را دیدم که بی‌خیال بیرون خانه‌ی شما پرسه می‌زد. انگار نه انگار که شما بیمارید و به احوال‌پرسی دوستان امید دارید.» شیر کفتار را به دنبال شغال فرستاد. پس از چند دقیقه کفتار هم‌راه شغال وارد شد. شیر از شغال پرسید: «می‌بینم که گستاخ شده‌ای! چرا به عیادت من نیامدی؟» شغال پاسخ داد: «عمو‌جان، خواهش می‌کنم، شرمنده‌ام نفرمایید. من همیشه نگران و جویای احوال شما بوده و هستم. موضوع از این قرار است که همین که از بیماری شما باخبر شدم، به یاد جادوگری افتادم که در وسط جنگل کلبه دارد. پیش او رفتم و از او دارویی برای درمان درد شما خواستم. او گفت: «به نزد عمویت برو و به او بگو باید کفتار را بگیرد، پوستش را بکند و بخورد تا حالش بهتر شود.» قربان من فکر می‌کنم کفتار اصلاً به فکر سلامت شما نیست؛ وگرنه خودش این پیشنهاد را می‌داد.» شیر طمع‌کار فوری به پیشنهاد شغال عمل کرد و به فریادهای کفتار هم هیچ اعتنایی نکرد.
CAPTCHA Image