چشمه ‌چشمه نور

نویسنده


قسمت یکصد و چهل و پنجم پرنده‌ها می‌آیند خورشید، هنوز نبود؛ امّا از کوه‌های دور، شعله‌های سفیدش از آسمان بالا رفته و تاریکی را شکافته بود. آسمان تازه به سفیدی می‌زد. «اَبرَهه» نگاهی به آسمان کرد. بعد سر چرخاند و به سپاه نیرومندش نگاه کرد. سپس پا در رکاب کرد و مثل برق بر اسب جهید. فریاد زد: «حرکت...» صدای تیز و برّنده‌اش طنین انداخت. طبّال‌ها بر طبل‌ها کوبیدند. فیل سواران در ردیف جلو، جای خود را بر پشت فیل‌ها محکم کردند. صدای طبل و شیپور که ساکت شد، ابرهه دوباره فریاد زد: «حرکت کنید!» و دستش را به سوی کوه‌هایی که از او نه چندان دور بودند نشانه گرفت. فیل‌بانان بر سر فیل‌ها کوبیدند؛ امّا فیل‌ها انگار نمی‌خواستند تن بزرگ و کرخت خود را حرکت بدهند. فیل‌بانان به تقلا افتادند و بیش‌تر بر سر فیل‌ها کوبیدند. فیل بزرگی که جلودار بود و گوش‌های پهن و سفره‌ای‌اش را به عقب و جلو می‌برد، آرام ایستاده بود و از جا تکان نمی‌خورد. ابرهه بار دیگر فریاد کشید. فریاد این بار او موجی از خشم با خود داشت. می‌خواست تا آفتاب بالا نیامده و هوا گرم نشده راه نه چندان دراز پیش رویش را بپیماید. اگر هوا داغ می‌شد سپاهیانش خسته و گرمازده می‌شدند و گرما آن‌ها را کلافه می‌کرد. با فرمان دست ابرهه همه‌ی طبل‌ها دوباره به صدا درآمدند. اسب سواران، اسب‌ها را هی کردند و فیل‌بانان دوباره بر سر فیل‌ها زدند. غریو و فریاد از سپاه برپا شده بود. آسمان هر لحظه بیش‌تر سفید می‌شد؛ امّا هنوز از گرمای سوزان خبری نبود. فیل‌بانان تلاش می‌کردند. سربازان اسب سوار که می‌دیدند فیل‌ها راه نمی‌روند، از اسب‌ها پیاده می‌شدند و به کمک می‌آمدند. حالا پشت هر فیلی چند سرباز ایستاده بود و پاهای بزرگ و پهن فیل‌ها را هل می‌دادند؛ امّا انگار پای فیل‌ها مثل ستونی سنگی در زمین فرو رفته بود! ناگهان یکی از فرماندهان سپاه فکری به سرش زد. به سرعت از سپاه جدا شد و خودش را به ابرهه رساند: «قربان! دستور دهید سر فیل‌ها را به طرف «یمن» برگردانند.» ابرهه ابرو درهم کشید. نگاه عمیق و معناداری به فرمانده کرد. پرسشی در چهره‌ی او چنگ انداخته بود. فرمانده معنای نگاه او را دریافت و گفت: «قربان! برای امتحان بد نیست. شاید رازی در این کار باشد! اگر فیل‌ها به سمت یمن به راه افتادند...» ابرهه نگذاشت حرف او تمام شود. با اشاره‌ی دست پیشنهاد او را پذیرفت. فرمانده با عجله به سوی فیل‌ها رفت و فریاد زد: «فیل‌ها را به طرف یمن برگردانید.» به دستور او سربازان جلو دویدند و با فیل‌بانان فیل‌ها را به طرف دیگر راندند. این بار همه با تعجب دیدند که فیل‌ها راه افتادند. فرمانده با خود گفت: «پس فیل‌ها می‌توانند راه بروند.» سپس فریاد زد و فکرش را به زبان آورد: «فیل‌ها می‌توانند راه بروند. صبر کنید! بازگردید!» فیل‌ها ایستادند. فرمانده گفت: «فیل‌ها را بازگردانید.» فیل‌ها بازگشتند؛ امّا همین که روی‌شان به همان طرف اول شد دوباره میخ‌کوب ماندند. فرمانده نگاهی به پادشاه کرد. ابرهه به او اشاره کرد. فرمانده از جلو ردیف فیل‌ها عبور کرد و خودش را به ابرهه رساند. ابرهه گفت: «خیلی عجیب است! سر فیل‌ها که به سوی شهر می‌شود دیگر قدم از قدم برنمی‌دارند.» فرمانده گفت: «آری! ای پادشاه بزرگ. من تا به حال چنین چیزی ندیده‌ام. شاید رازی در این کار است!» ابرهه سر تکان داد و گفت: «راز! آری، رازی در این کار است.» و دیروز یادش آمد که در چادر بزرگ خود نشسته بود و داشت با فرمانده‌هانش برای حمله به شهر نقشه می‌کشید. غلام مخصوص او آمد و گفت‌: «پادشاه بزرگ یمن به سلامت باشد! پیشوا و بزرگ مکّه آمده است.» ابرهه منتظر آمدن او بود. فوری دستور داد تا «عبدالمطلب» به حضورش بیاید. پرده‌ی خیمه که بالا رفت ابرهه پیرمرد خوش‌سیما، باشکوه و بااُبُهتی را دید که دَم در ایستاده، با چشمان نافذش به او نگاه می‌کند. شکوه و وقار از چهره‌ی او می‌بارید. ابرهـه بی‌اختیار از روی تخت خود بلند شد و به پیشواز آمد. دست عبدالمطلب را گرفت و او را هم‌راه خود برد. همین یک لحظه انگار محبت پیشوای باوقار شهر مکه در دلش افتاده بود. در دلش گذراند که: «این پیرمرد هر خواهشی از من بکند انجام می‌دهم؛ حتی اگر بگوید به شهر حمله نکن. به خانه‌ی کعبه کاری نداشته باش.» سپس نشست و از عبدالمطلب دعوت کرد تا کنار او روی تخت مخصوص خودش بنشیند. عبدالمطلب نشست و سرتاپای پادشاه یمن را برانداز کرد، امّا چیزی نگفت. ابرهه سر حرف را باز کرد: «ای پیرمرد! گمانم لشگر بزرگ ما را دیده‌ای؟» عبدالمطلب سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. ابرهه گفت: «امروز چون مهمان ما شده‌ای و به خیمه‌ی ما پا گذاشته‌ای، و چون تو را بسیار با ادب و باشکوه یافته‌ایم، می‌خواهیم از ما خواهشی کنی تا آن را برآورده کنیم.» عبدالمطلب سر برداشت و در چشمان ابرهه نگاه کرد. ابرهه با خنده‌ای ساختگی ولی با محبّت عبدالمطلب را می‌نگریست. عبدالمطلب گفت: «ای پادشاه! شتران من در این کوه‌ها چرا می‌کرده‌اند. لشگریان تو که به این جا آمده‌اند، دویست تای آن‌ها را گرفته‌اند. فرمان بده تا آن‌ها را به من بازگردانند.» ابرهه با این سخن عبدالمطلب شانه‌هایش فرو افتاد و نگاه حقارت‌آمیزی به عبدالمطلب کرد و گفت: «تماشای چهره‌ی باوقارت خیلی به دلم نشست. خیال کردم مرد بزرگی هستی؛ امّا خواهشت خیلی کوچک و حقیر است. آیا در این هنگام که می‌خواهم به شهر تو حمله کنم و عبادت‌گاه تو و پدرانت را نابود کنم از چند شتر سخن می‌گویی؟» عبدالمطلب گفت: «من صاحب این شترها هستم. خانه‌ی کعبه نیز صاحبی دارد. صاحبش هر چه بخواهد انجام می‌دهد.» سپس از جایش بلند شد. ابرهه دستور داد تا شتران عبدالمطلب را به او بدهند؛ امّا احساس کرد از حرف عبدالمطلب، توی دلش خالی شده است. فرمانده هنوز ایستاده بود و به ابرهه نگاه می‌کرد. وقتی سکوت پادشاه طول کشید به حرف آمد: «ای پادشاه بزرگ! چه دستوری می‌دهید؟» ابرهه به خود آمد و گفت: «گفتم که حرکت کنید. اگر فیل‌ها نمی‌روند آن‌ها را رها کنید. زود باشید. اگر آفتاب بالا بیاید سربازان و حیوان‌ها تشنه می‌شوند.» ادامه دارد...
CAPTCHA Image