روزی روزگاری

نویسنده


مرد بی‌نوا به خاطر گرسنگی زیاد، نایِ راه رفتن نداشت. او هنوز پیر نشده بود، بیمار نبود، هیچ عضوی از بدنش نقصی نداشت؛ فقط گرسنه، بی‌نوا و دستِ‌خالی بود. برگشت و به ته صحرا خیره شد؛ جایی که در پایین آن کوهی بود و در کنار آن کلبه‌ای کوچک، که همسر و فرزندانش در آن زندگی می‌کردند. حالا در کنار تپه‌ای کبود، در مقابل باغ بزرگ و مجلل اربابی قرار داشت که مال و منال بسیارش در میان مردم آن دیار ضرب‌المثل بود. آرام‌آرام جلو رفت و کوبه‌‌ی آهنی در بزرگ را گرفت و آهسته به در زد. یکی از غلامان(1) ارباب در را باز کرد. مرد بی‌نوا سراغ ارباب را گرفت. ارباب که نزدیکِ در بود صدایش را شنید و جلو آمد. بنالید درویش از ضعفِ حال بَرِ تند خویی، خداوند(2) مال مردی بی‌نوا که آبرومند و بلند طبع بود، فقط چند کلامی کوتاه گفت: «من حال و روز خوشی داشتم. اکنون گرفتارم و برای کمک نزد تو آمده‌ام!» نه دینار دادش سیه‌دل، نه دانگ بر او زد به سر، باری از طَیْره(3) بانگ ارباب بی‌آن‌که کمی دیگر به حرف او گوش بسپارد، از حالِ او جویا شود و به فکر چاره بیفتد، داد و هوار کرد. غلامان دیگر تعجب‌کنان به آن‌جا آمدند. ارباب شانه‌ی مرد بی‌نوا را گرفت و او را هُل داد. مرد بی‌نوا نزدیک بود بر زمین بیفتد. دهان ارباب به ناسزا باز شد که: «من مالِ مفت ندارم که توی حلق تو بریزم. مالِ مفت می‌خواهی، برو سنگ‌های بیابان را بر دوش بکش و بفروش!» دل سائل(3) از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت: ای شگفت توانگر تُرُش رویْ، باری چراست مگر می نترسد ز‌تلّخیِ، خو است(5) بفرمود کوته(6) نظر، تا غلام براندش به خواری و زجرِ تمام ارباب به غلام اشاره کرد که: - همین الآن این گدای بی‌سر‌و‌پا را از این‌جا دور کن. اگر نرفت، به ضرب چوب و کتک فراری‌اش ده! غلام شانه‌های مرد بی‌نوا را گرفت و او را به جلو هُل داد. مرد بی‌نوا به سختی زمین خورد. آه کشید، به زحمت برخاست و سلّانه سلّانه به طرف خانه، به راه افتاد؛ امّا زبانش، نه از خدا شکایتی کرد و نه ناسپاس شد. امّا بشنوید از سرنوشت ارباب که دیری نپایید و ابر سیاهِ بدبختی بر سرِ او و دار و ندارش سایه گسترد. به نا کردن شکرِ پروردگار شنیدم که برگشت از او روزگار بزرگیشْ سر در تباهی نهاد عطارد(7) قلم در سیاهی نهاد گوسفندان، شتران و گاوهایش بیمار شدند و یکی‌یکی مردند. به انبار بزرگش کرم افتاد و همه‌ی دارایی‌اش از قبیل کشمش، گندم، جو، خرما و گردو از بین رفت. روز به روز حال او بد و بدتر شد. به این‌سو و آن‌سو زد. دست به دامان این ارباب و آن بزرگ شد؛ امّا کسی کمکش نکرد. غلام‌هایش را یکی‌یکی فروخت؛ امّا پولی در دستش نماند و ناگاه صاعقه از راه رسید، خانه، باغ و ثروتش سوخت. آن مرد بی‌نوا که دایم در شکر خدا بود، آن‌قدر تلاش کرد و دست به کار خیر برد که به ثروت، جلال و مقام رسید. روزی از روزها ارباب بخت برگشته و ستم‌کار که فقط تکه‌لباسی پاره بر تن داشت از شدّت گرسنگی، راه بیابان را در پیش گرفت تا به خانه‌ای بزرگ در میان باغی پر درخت رسید. جلو رفت و در زد. غلامی در را باز کرد و پرسید: «چه می‌خواهی؟» ارباب بخت برگشته با عجز و ناله گفت: «گرسنه‌ام، بی‌لباسم، جایی ندارم، پولی در بساطم نیست؛ برگ و نوایم بدهید که سخت محتاجم!» غلام با عجله، صاحب خود را‌- که همان مرد بی‌نوای دیروزی بود‌- خبر کرد. بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود آن مرد خواهنده(8) را چو نزدیک بردش ز‌خوان بهره‌ای برآورد بی‌خویشتن نعره‌ای شکسته دل آمد برِ خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز غلام رفت و طبقی از غذا، شربت و میوه آماده کرد. ارباب بخت‌برگشته را با احترام به یکی از اتاق‌ها برد. بعد طبق را کنار او گذاشت. ارباب بخت‌برگشته شال از صورت خود کنار زد. ناگهان صدای ناله‌ی غلام به هوا برخاست! ارباب بخت‌برگشته ترسید. دو غلام دیگر به آن‌جا دویدند و هر دو با هم پرسیدند: «چه شده! مار تو را گزید یا نزدیک بود در چاه بیفتی؟» غلام که دست‌پاچه بود، ناگهان پیش صاحب نیک‌بخت خود دوید و سراسیمه گفت: «او‌... آن مرد فقیر، روزگاری در پای تپه‌ی کبود، ارباب بزرگی بود و من غلامش بودم؛ امّا از بدِ روزگار و به خاطر ستم‌های بسیار، اکنون به بدبختی و فلاکت افتاده است‌... او همان ارباب است!» بعد نشست و گوشه‌ای از ماجرای بیچارگی او را برای صاحب نیک‌بخت خود تعریف کرد. دست آخر هم گفت: «ببین، ببین‌... چه ستمی بر او رفته؛ این بیچاره با آن خَدَم و حَشَم، اکنون چه به روزش آمده!» مرد نیک‌بخت که بعد از تعریف‌های غلام، ارباب بخت‌برگشته را شناخته بود، لبخندی زد و گفت: «بر او هیچ ستمی نرفته است، چه آن که سیر روزگار بر هیچ‌کس ستم و بیداد روا نمی‌دارد.» بخندید و گفت: ای پسر جور نیست ستم بر کس از گردش دور نیست! غلام، هاج و واج نگاه به دهان صاحب نیک‌بخت خود داشت که او می‌گفت: «او همان تاجر سخت‌گیر و بی‌گذشت است که به خاطر غرور و تکبّر زیاد، پهلو به آسمان می‌زد و خدا را بنده نبود. من همان مردی هستم که روزی از سرِ نیاز به درگاهش آمدم و او با درشتی و ناسزا مرا از آن‌جا راند.» غلام یاد آن شب افتاد. همان شبی که به دستور ارباب بخت‌برگشته، مرد نیک‌بخت را هُل داد و از آن‌جا دور کرد. غلام با شرم زیاد سر به زیر انداخت و زبانش بند آمد. من آنم که آن روزم از در براند بروز مَنَش دور گیتی نماند نگه کرد باز آسمان سوی من فرو شست گرد غم از روی من خدا در به حکمت ببندد دری گشاید به فضل و کرم، دیگری. 1) خدمتکار 2) صاحب ثروت 3) بی‌عقلی و نادانی 4) فقیر 5) گدایی، بی‌نوایی 6) ارباب کوتاه نظر 7) نام ستاره‌ای است از سیارات که او را دبیر و کاتب فلک گویند. 8) صاحب به غلام گفت: آن مرد فقیر را با کمک کردن، خشنود کن. این قصه بازآفرینی یکی از شعرهای بوستان سعدی است.﷼
CAPTCHA Image