فیله اومد آب بخوره

نویسنده


فیله اومد آب بخوره... دست مشت شده‌ی کوچولویش را دراز کرد روبه‌رویم و همین طور که تو چشم‌هایم نگاه می‌کرد، لبخند زد . گفت: «بازم می‌خوام، بازم بگو!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خسته شدم، بسه دیگه!» همین‌طور که توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد با لحن محکم‌تری تکرار کرد: «بازم می‌خوام، بازم بگو!» انگشت کوچولوی دستش را گرفتم لای انگشت‌هایم. لبخندی روی لب‌هایش موج می‌زد، زودتر از من شروع کرد:‌ «لی‌ لی لی لی حوضک، فیله اومد آب بخوره...» مشتش را باز کردم و بلند گفتم: «امّا یادش اومد تشنه نیست و رفت خونه‌‌شون!» و دستش را انداختم روی پایم. گریه نکرد؛ حتی نگاهم هم نکرد تا دوباره اصرار بکند. عروسکش را گرفت بغلش، سیب گاز‌زده‌اش را انداخت روی فرش و رفت خانه‌ی‌شان...﷼
CAPTCHA Image