شهری به نام کشف الاسرار

نویسنده


بازی در نماز مرد ایستاد و مشغول نماز خواندن شد. همان‌طورکه نماز می‌خواند نگاهش به‌جلو بود.‌گاهی هم‌ به ‌دست‌هایش نگاه می‌کرد. سرش را می‌خاراند. با دست‌هایش ور می‌رفت. به ناخنش نگاه می‌کرد ببیند بلند شده یا نه. دستش را بالا آورد و به پوست تیره‌ی دستش دقت کرد. لباسش را هم ورانداز کرد ببیند مرتب است یا نه. هر کسی هم گوشه‌ای مشغول به کاری بود. یکی داشت قرآن می‌خواند. دیگری دعا می‌کرد. آن یکی مشغول سجده بود. گروهی هم دور پیامبر(ص) نشسته بودند و حرف‌های دل‌نشین پیامبر(ص) را می‌شنیدند. یک دفعه نگاه پیامبر(ص) به آن مرد افتـاد که نماز می-خواند، ولی با دست خود بازی می‌کرد. پیامبر(ص) آهی کشید. سری تکان داد و فرمود: «اگر این مرد دلی خاشع و خداترس داشت،‌ در برابر خدا ثابت و بی‌حرکت می‌ایستاد و خشوع می‌کرد.» بی‌خبر از دنیا طبیبان هر کاری می‌کردند، نمی‌توانستند تیر را دربیاورند؛ تیری که در جنگ به بدن امام علی(ع) اصابت کرده بود. اطرافیان هم دور امام حلقه زده بودند و غمگین این صحنه‌ی دل‌خراش را نظاره می‌کردند. اشک در چشم‌های زینب حلقه زده‌بود و باگریه به‌طبیبان می‌گفت که کاری بکنند. معلوم بود که امام درد زیادی را دارد تحمل می‌کند. با این همه، سکوت کرده‌بود و ذکر می‌گفت. موقع نماز شد. امام با آن حال ناخوش و وضع وخیم، روبه قبله ایستاد و دل به دوست داد. دیگر از طبیبان کاری ساخته نبود. همه رفتند و فقط یکی از آن‌ها ماند. خانواده‌ی امام می‌دانستند که مولا علی وقتی روبه نماز می‌ایستد، دیگر از همه چیز دنیا بی‌خبر می‌شود. این را یکی از آن‌ها به مرد معالج گفت. مرد معالج به طرف امام رفت. امام غرق در نماز بود و تیر را از بدن امام بیرون آورد. همه به چهره‌ی امام چشم دوختند. تغییری در چهره‌ی امام دیده نمی‌شد. همه نفس راحتی کشیدند. تیر خون‌آلود در دست مرد معالج بود. او با تعجب به امام نگاه می‌کرد که بدون عکس‌العملی نمازش را می‌خواند. نماز که تمام شد، امام به طرف بسترش رفت و گفت: «دردم کم‌تر شده است.» لبخند بر لب جمع نشست. مرد معالج تیر را به امام نشان داد و گفت: «مولای من! این تیر را با زحمت زیاد از بدنت خارج کردم. آیا متوجه نشدید؟ آیا بی‌خبر بودید؟» امام نفسی تازه کرد و گفت: «وقتی که در مناجات با خدا باشم، اگر جهان هم زیرو رو شود، بی‌خبر می‌شوم.» دوست خدا فرشته‌ها جمع شدند و به خدا گفتند:‌ «ای خدای عزیز! از وقتی که گفتی خداوند ابراهیم را دوست خود گرفت، ما ترسیدیم. به راستی چه شد که به ابراهیم لقب «خلیل» دادی؟» فرشته‌ها منتظر جواب ماندند. ندا آمد: «ای جبرئیل! بال‌های طاووسی‌ات را باز کن، از بالای کوه سدره به طرف ابراهیم برو و او را امتحان کن تا جواب خود و دیگر فرشته‌ها را بیابی.» جبرئیل، پر باز کرد و به طرف کوه سدره پرواز کرد. به آن جا که رسید، به شکل انسانی درآمد و فریاد زد: «یاقدوس!» صدا در دل کوه پیچید. ابراهیم با شنیدن «یاقدوس» حالش دگرگون شد و بی‌هوش بر زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، مردی را بالای سر خود دید. ابراهیم دریافت که صدای یاقدوس از اوست. گفت: «ای بنده‌ی خدا! یک بار دیگر این نام را بر زبان بیاور تا تعدادی از گوسفندانم را به تو بدهم.» جبرئیل با صدایی رسا و شیوا گفت: «یاقدوس!» ابراهیم باز هم سرگشته و پریشان شد. نزدیک بود از هوش برود؛ اما با آن حال آشفته و شیدایی‌اش خود را نگه داشت و در حالی که شور و شعفی در صدایش بود، گفت: «یک بار دیگر نام دوست را بر زبان بیاور تا همه‌ی گله‌ام را به تو ببخشم.» این بار هم جبرئیل، یاقدوس را تکرار کرد. ابراهیم دست از کار خود کشید. گله را رها کرد و دست‌هایش را بالا گرفت. به آسمان چشم دوخت و نام خدا را بر زبان آورد. عرق بر صورتش نشسته بود. آشفته‌تر شد و گفت: «ای بنده‌ی خوب خدا! این بار هم نام دوست را بگو تا جانم را نثار کنم.» اما جبرئیل چیزی نگفت. ابراهیم چشم‌هایش را بسته بود و ذکر می‌گفت. جبرئیل که تا پیش از این به شکل انسان بود، پرهای طاووسی‌اش را گشود. پرهایش سایه بر سر ابراهیم انداخت و گفت: «ای ابراهیم! به راستی که خداوند تو را به دوستی خود گرفته است. کوتاهی از ماست و تو عشق به خدا را کامل کردی.»
CAPTCHA Image