به خاطر یک نوشمک

نویسنده


مشکل‌های کوچکی در زندگی ما هستند که اگر نتوانیم با آن‌ها به خوبی برخورد و یا ارتباط برقرار کنیم، ممکن است برای‌مان دردسرساز شود. این مشکل‌های کوچک می‌تواند تبدیل به مشکل‌های بزرگ‌تری شوند. فرض کن داری راه می‌روی، یک‌دفعه در پایت احساس سوزش می‌کنی. بی‌توجه از کنارش می‌گذری؛ ولی بعدها سوزش بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود و می‌فهمی که یک تکه‌ی خیلی ریز شیشه در پایت فرو رفته است. در صورتی که باید اول به آن توجه می‌کردی. یا فرض کن خودکارت تمام شده است؛ ولی این را قبول نمی‌کنی. با خودت می‌گویی هرطور شده باید این خودکار را به کار بیندازم. اول آن‌را روی کاغذ می‌کشی. آن‌قدر خودکار را روی کاغذ این‌ور و آن‌ورش می‌کنی تا کاغذ پاره می‌شود. بعد سر خودکار را درمی‌آوری. کمی جوهر روی لباست می‌ریزد و دردسرهای بعدی هم شروع می‌شود. در صورتی که از همان اول باید این مشکل کوچک را دور می‌انداختی و به آن اهمیت نمی‌دادی. از این مثال‌ها دور و بر ما زیاد است. برخوردهای ما با اطرافیان هم می‌تواند دردسرساز باشد. گاهی خودمان را صاحب‌نظر می‌دانیم و می‌خواهیم ثابت کنیم که خیلی بلدیم؛ اما همین «خیلی بلدی» هم باعث هزینه و دردسر می‌شود. بهتر است برویم سراغ خانواده‌ی آقای بی‌رویه تا ببینیم چه کار کردند. به خاطر یک نوشمک آبجی پرید بغل بابابزرگ. بابابزرگ آبجی را بوسید و گفت: «چطوری نوشمک من؟ خوشگل من!» آبجی خودش را لوس کرد و گفت: «باباجونی! برام چی آوردی؟» پدر که داشت روزنامه می‌خواند گفت: «دخترم، این چه حرفی است که می‌زنی! بابابزرگ مهمان ماست. ما باید برایش چیزی ببریم.» و روبه من کرد و گفت: «پاشو ببینم! پاشو آب خنکی، چایی داغی، میوه‌ای بردار بیاور.» بابابزرگ، آبجی را روی پاهایش نشاند. از جیبش دوتا شکلات درآورد و به آبجی داد. آبجی هم شکلات را گرفت و دوید طرف مامان که توی آشپزخانه بود. من هم بلند شدم و رفتم آب خنکی، چایی داغی، میوه‌ای برای بابابزرگ بیاورم. آبجی دوتا شکلات را گذاشت توی دهانش و همان طوری که می‌خورد چسبید به مامان. مامان گفت: «ولم کن! چایی می‌ریزد روی سرت‌ها. چی می‌خوای؟» آبجی سرش را که بالا برده بود سعی می‌کرد روی پنجه‌ی پا بایستد تا قدش به مامان برسد. دید فایده‌ای ندارد گفت: «مامان گوشت را بیاور پایین.» مامان چایی را داد دستم تا ببرم و خودش خم شد تا قدش به آبجی برسد. مثلاً آبجی یواش می‌خواست بگوید. گفت: «مامان! نوشمک می‌خواهم.» همان‌طور که چایی دستم بود گفتم: «لوس نشو دیگه. حالا بابابزرگ یک چیزی گفت.» مامان گفت: «من که پول ندارم برو از بابات بگیر.» دوید طرف بابا و گفت: «باباجون! نوشمک می‌خواهم.» بابا روزنامه را کنار گذاشت و گفت: «الآن شکلات خوردی. نوشمک می‌خواهی چکار؟» بابابزرگ دست کرد توی جیبش و گفت: «بیا لواشکم، برو نوشمک بخر.» اما بابا محکم چسبید به دست آبجی و گفت: «نه پدرجان! نوشمک برایش ضرر دارد. من خودم درست می‌کنم.» خودکار را از جیبش درآورد و روزنامه را جلو آبجی گذاشت: «بیا ببینم نقاشی بلدی!» - نه، من نوشمک می‌خواهم. تازه لواشک هم می‌خواهم. بابا روبه من کرد و گفت: «برو یک موز برای آبجی بیاور.» غرغرکنان بلند شدم که گفت: «نه، همه‌اش را بیاور. ما هم بخوریم. یک دانه از آن بزرگ‌هایش را هم بدهیم به دختر گلم.» بعد خم شد و به آبجی گفت: «یکهو نگویی گل هم می‌خواهم‌ها! خودت گلی.» موز را جلو همه گذاشتم و یکی هم دادم به آبجی. آبجی مثل آدم‌های گرسنه موز را خورد و گفت: «بابا نوشمک می‌خواهم!» مادر شربتی را که درست کرده بود آورد. گفت: «دخترم! شکلات و موز خوردی. بیا این هم شربت پرتغالی که دوست داشتی.» لیوان شربت را جلو دهان آبجی گرفت و آبجی هم از خداخواسته همه را خورد. پدربزرگ گفت: «آفرین نوشمک من! چه قدر تو شیرینی. بیا بغل باباجونی.» حرصم درآمده بود؛ انگار من نوه‌اش نبودم! درست بود که قد کشیده بودم؛ اما دوست داشتم بابابزرگ به من هم چیزی می‌گفت. آبجی رفت طرف بابابزرگ و پهلویش نشست. بابابزرگ هم دست گذاشت پشت گردنش و نازش کرد. آبجی گفت: «باباجون! تا حالا نوشمک خوردی؟» بابابزرگ گفت: «نه عزیزم، من که دندان ندارم.» آبجی شروع کرد به توضیح دادن: «نوشمک یک چیزی هست این قدر. بعد سرآن را می‌بری و می‌خوری این قدر خوش‌مزه است که نگو.» بابابزرگ گفت: «خب بیا این پول را بگیر و برای خودت بخر.» بعدخندید و به پدر گفت: «واقعاً بچّه‌های امروز عجب سیاستی دارندها!» بابا داد زد: «نروی‌ها! نوشمک بخری خودت می‌دانی!» بابابزرگ گفت:‌ «این چه طرز صحبت با بچه است! یک نوشمک می‌خواهد. پولش را دادم. بگذار برود و بخرد.» و رو به من کرد و گفت: «پاشو ببینم. پاشو برو برایش بخر. مگر داداشش نیستی؟» گفتم: «آخه بابابزرگ، کار همیشه‌اش است. هر کسی می‌آید این جا یک چیزی می‌خواهد.» بابا حرفم را تأیید کرد و ادامه داد: «نوشمک برایش ضرر دارد. همه‌اش یخ است.» مادر، آبجی را بغل کرد و گفت:‌ «عیب ندارد. خودم می-روم برایش می‌خرم.» پدر بلند شد و جلو در ایستاد. نه! من نمی‌گذارم بروی. بچه را تو بد بارآورده‌ای که این طوری لوس شده. بگذار یک بار نخرم ببین چطور بچّه‌ی آدم می‌شود. آبجی گریه کرد. بابا دست‌هایش را دراز کرد و گفت:‌ «بیا بغلم.» اما آبجی چسبید به مامان و ساکت شد. بابا، آبجی را به زور از مادر گرفت و برد توی آشپزخانه. در یخچال را باز کرد و گفت: «وای، ببین چی این جاست! کمپوت آناناس. دوست داری؟» لب‌های آبجی رو به پایین بود. انگار دلش می‌خواست گریه کند، اما می‌ترسید. بابا همان‌طور که آبجی را توی بغل داشت، گفت: «وای، چه آناناس خوبی! الآن درش را باز می‌کنم و همه با هم می‌خوریم.» - نه! همه‌اش مال خودم. - باشه دخترم. همه‌اش مال خودت. آهان، درش باز شد. بیا بخور. ولی یک کم هم به بابابزرگ بده. - باشه. یک تکه از آناناس را به بابابزرگ داد و بقیه‌اش را خورد. سرحال که شد رفت سراغ اسباب‌بازی‌‌هایش و عروسکش را آورد. روبه عروسکش کرد و گفت: «وای، چرا غصه می‌خوری؟‌ نوشمک می‌خواهی! مامان! مامان! عروسکم نوشمک می‌خواهد.» بابا گفت:‌ «باز هم شروع کردی. ببین بچه، اعصابم را خرد نکن. من نوشمک بخر نیستم.» آبجی رفت طرف مامان و گریه کرد. مامان گفت: «دیدیم تربیت کردن بچّه‌ات را! چرا امروز این طوری شده‌ای؟ بچه دلش نوشمک می‌خواهد بگذار بخورد. نترس چیزی‌اش نمی‌شود.» بابا گفت: «مسأله نوشمک نیست. اگر الآن بخرم، دیگر دست بردار نیست. باید هر روز بخرم.» مامان گفت: «نترس! پولت کم نمی‌شود. پاشو بچه را ببر بیرون. دارد از غصه دق می‌کند.» پدر گفت: «وای! امان از دست تو.» و آبجی را بغل کرد و رفت بیرون. طولی نکشید که برگشت. آبجی خوش‌حال بود. توی دستش یک سی‌دی کارتون بود. از بغل بابا پرید پایین و گفت: «داداش، داداش، یک فیلم قشنگ خریدم.» گفتم: «آفرین! نوشمک هم خوردی؟» تا اسم نوشمک آمد. آبجی سی‌دی را انداخت زمین و گفت: «نه! بابای بد نوشمک نخرید.» بابابزرگ خوابیده بود. مشغول تماشای کارتون بودیم که آبجی گفت: «مامان، غذا می‌خوام!» مامان گفت: «وای، الآن غذا خوردی!» بابا گفت: «بیا بشین خسته شدی.» روکرد به آبجی و گفت: «نون و پنیر می‌خوری؟» آبجی گفت: «نه. قلقلی می‌خورم.» آبجی به تخم‌مرغ آب پز می‌گفت، قلقلی. بابا فوری غذای آبجی را آماده، کرد و گفت: «بیا دخترم. آفرین که بچّه‌ی خوبی بودی! غذایت را بخور. فیلمت را هم ببین و بعد بخواب.» آبجی با تخم‌مرغ بازی می‌کرد. گفتم: «چی شده! نمی‌خوری؟» همان‌طور که تخم‌مرغ را توی بشقاب قل می‌داد گفت: «نه. بیا بخور.» تخم‌مرغ را درسته توی دهانم گذاشتم و شروع کردم به خوردن. تا تخم‌مرغ را خوردم. آبجی بلند شد و دوید طرف مامان. با گریه گفت: «مامان! مامان! داداش تخم-مرغم را خورد.» با گریه‌ی آبجی، بابابزرگ از خواب بیدار شد و گفت: «لااله الاالله. ببین به خاطر یک نوشمک چه مصیبتی امروز کشیدن.» از جا بلند شد و دست آبجی را گرفت و گفت: «بیا برویم نوه‌ی گلم. خودم برایت می‌خرم.» بابا خواست جلوی بابابزرگ را بگیرد که بابابزرگ گفت: «جلو نیا، از اولش هم تو کله‌شق بودی. ببین به خاطر نوشمک چه قدر خرج کردی. چه قدر بچه را به گریه انداختی. چه قدر اعصاب ما را به هم ریختی. اگر از همان‌ اولش می‌خریدی الآن این ‌مصیبت‌ را‌ نمی‌کشیدی.» آبجی همان‌طور که می‌رفت، برگشت، لبخندی زد و بعد برای من زبان درآورد.﷼
CAPTCHA Image