آقای آذر یزدی! الآن که جایتان خوب است؟ خب خدا را شکر!


اوّلین‌بار یکی‌- دو جلد از مجموعه‌ی «قصه‌های خوب برای بچّه‌های خوب» را در منزل اقوام دیدم. کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم. در همان فرصت اندکی که در آن مهمانی داشتم، یکی‌- ‌دو‌تا از داستان‌هایش را خواندم. روان و ساده نوشته شده بود، و من که کودکی بیش نبودم دوست داشتم کتاب‌ها را همان‌طور بخوانم و بروم جلو؛ مّا حیف که زمان مهمانی به‌سر آمد و من به خانه برگشتم. *** رفت و رفت تا به کلاس دوم راهنمایی رسیدم. دفاع مقدس اوج گرفته بود. قم زیر بمباران‌های وحشیانه‌ی رژیم بعثی دست‌و‌پا می‌زد. دولت مدارس قم را بعد از عید نوروز تعطیل کرد. تعطیلی‌اش هم به خاطر این بود که مردم بروند به جاهای امن. هفته‌های اول قم خلوت و ساکت شد؛ امّا مردم دیدند نمی‌شود این‌جوری زندگی کرد. این بود که با بمباران‌ها کنار آمدند و برگشتند سر خانه و زندگی‌شان. زندگی زیر بمب‌های سیاه و داغ بعثی‌ها جریان پیدا کرد؛ امّا مدارس تعطیل بود. خانه‌ی ما در آن زمان در شهرکی در حاشیه‌ی شهر بود. صبح می‌رفتیم کوچه، شب پدر و مادرمان می‌آمدند و ما را کشان‌کشان به خانه می‌بردند. یک روز صبح توی کوچه مشغول بازی بودم که در دست یکی از بچّه‌محل‌ها کتابی دیدم مشابه همان کتابی که در منزل اقوام دیده بودم؛ کتابی با جلد سبز رنگ که عکس چهره‌ی چند‌تا بچّه‌ی شوخ‌و‌شنگ روی آن نقاشی شده بود و بالای آن نوشته بود قصه‌های خوب برای بچّه‌های خوب. من که هنوز لذت آن دو‌سه قصه‌ای که سال‌ها پیش در این کتاب‌ خوانده بودم زیر زبانم بود، به دوستم گفتم: «کتاب را به من قرض می‌دهی؟» دوستم با سخاوت تمام گفت: «آره، بیا ببر بخون. از این کتابا زیاد دارم.» وقتی از او خواستم بقیه‌ی کتاب‌ها را بیاورد، هفت جلد دیگر مجموعه را برایم آورد. خانه‌ی ما در آن زمان یک خانه‌ی نیم‌ساخته بود. زیرزمینش را به صورت هول‌هولکی ساخته بودیم و تویش زندگی می‌کردیم. آن روز در خانه مهمان داشتیم و زیرزمین خانه محشر کبرا بود. من به یک جای دنج احتیاج داشتم. یک زیرانداز و یک بالش برداشتم و به طبقه‌ی ساخته نشده‌ی همکف رفتم. زیرانداز را زیرم انداختم و بالش را زیر سرم گذاشتم و آن روز تا شب تمام کتاب‌های قصه‌های خوب‌... را خواندم. حال کردم. هر چه می‌خواندم تمام نمی‌شد. به قول محمد میرکیانی‌- که او هم از رضا رهگذر نقل‌قول کرده بود‌- آذر یزدی در کتاب‌هایش کم‌فروشی ادبی نکرده بود. کتاب‌ها کت‌و‌کلفت و چاق و چله بودند. حروف کتاب هم ریز بود. کلی قصه داشت. آذر یزدی معجزه کرده بود. قلمش خارق‌العاده بود. در دوران شاه که هیچ قلمی برای بچّه‌ها نمی‌تپید، او چه‌جوری به آن نثر روان و شیرین که گاهی طنز هم در آن پیدا می‌شد دست پیدا کرده بود؟ کتاب‌ها تمام شد و من بعدها مجموعه‌ی ده جلدی «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» او را هم تهیه کردم و خواندم؛ امّا نمی‌دانستم که آذر یزدی کیست. افتاده بودم توی وادی نوشتن و رفته بودم توی بحر نویسنده‌ها. اکثر نویسندگان بچّه‌ها را می‌شناختم؛ امّا آذر یزدی برایم یک نام رازآلود بود. مجله‌ی سوره‌ی نوجوانان در بهمن 1370 ویژه‌نامه‌ای چاپ کرد به نام ویژه‌نامه‌ی مهدی آذر یزدی. آن‌جا بود که من عکس آذر یزدی را دیدم. پیرمرد ساده‌ای که قیافه‌اش اصلاً به نویسنده‌ها نمی‌خورد. با خواندن آن مجله بود که فهمیدم آذر یزدی چه دردها و چه رنج‌هایی را تحمل کرده است. پدر و مادری خشک و متعصب که هیچ‌گاه در کودکی او را نبوسیدند. فقر اقتصادی فراوان، نرفتن به مدرسه، کار کردن از اوایل کودکی، ندیدن روی کتاب و‌... عقده‌هایی بودند که تا آخر عمر در دل او ماندند. آذر یزدی در نوجوانی از خرمشاه به یزد آمد و بعد به تهران کوچید. همه کاری کرد؛ چاپ کتاب، عکاسی، کارگری، ویراستاری و بعد نویسندگی. دو خواهر داشت که آن‌ها بعد از ازدواج هم همچنان در فقر ماندند تا درگذشتند. پدر و مادرش در دوره‌ی جوانی او مرحوم شدند و او در تهران ماند تک‌و‌تنها. به خاطر حُجب و حیای ذاتی یزدی‌اش و نیز به خاطر تنها بودن نتوانست زن بگیرد و تا آخر عمر مجرد ماند. کتاب‌های آذر یزدی جایزه‌های فراوانی گرفتند. امّا هیچ‌کدام دردهای او را درمان نکردند. از تهران به یزد برگشت و در خانه‌ی خشتی و قدیمی پدری ماند. استخوان‌ها و مفاصلش درد می‌کرد. پای بالا و پایین رفتن از پله‌ها را نداشت؛ امّا از مطالعه دست نکشید. همان‌طور می‌خواند و دور و برش پر از کتاب بود. کتاب‌هایش به چاپ چهلم و پنجاهم رسید. ناشر از فروش کتاب‌هایش سود فراوانی کرد؛ امّا خودش در فقر و تنهایی دردآورش ماند و ساخت. هیچ‌وقت دنبال پول نرفت و به کشورهای خارجی نرفت. فخر نفروخت، زندگی بنا نکرد؛ امّا در دل هر یک از بچّه‌های دیروز و امروز ایران خانه‌ای به وسعت همه‌ی مهربانی‌ها زمین ساخت و در آن‌جا ماندگار شد. *** آقای آذر یزدی! ببین من بعد از پانزده‌- شانزده سال که از مصاحبه‌ات و ویژه‌نامه‌ات می‌گذرد، همه‌ی جزئیات آن را به یاد دارم؛ همه‌ی حرف‌های شیرینت را، همه‌ی دردها و رنج‌هایی را که شمرده بودی. ببین حرف‌هایت چه‌جور به دل من نشسته، هما‌ن‌طور که قصه‌هایت به دل من و همه‌ی بچّه‌های ایرانی نشسته. از همان روز که حرف‌هایت را خواندم غصه‌ای در دلم لانه کرد از این‌که هیچ‌وقت نتوانستی آن‌طور که باید زندگی کنی؛ امّا می‌دانم که الآن دیگر راحتی از آن درد پای کوفتی که نمی‌گذاشت به‌راحتی از پله‌های خشتی خانه‌ات بالا و پایین بروی، از تنهایی، از بی‌پولی‌... اگر پدر و مادرت هیچ‌وقت بر روی تو بوسه نزدند، حالا خدا بر روی ماهت بوسه می‌زند. اگر در خانه‌ات کنار پله‌ها طنابی بسته بودی که هنگام بالا آمدن، آن طناب را می‌گرفتی و به کمک آن بالا می‌آمدی، حالا دو بال داری و فرصت پروازی به وسعت آسمان. آقای آذر یزدی، جایت خوب است. حالت هم خوب است. حالا بخند و به پدر و مادر و خواهرانت که در بهشت کنارت ایستاده‌اند فوج بی‌شمار مردم را نشان بده. بگو: ببینید همه‌ی این‌ها به تشییع جنازه‌ی من آمده بودند. *** می‌گفت: گاهی برای وعده‌ی غذایی، آبگوشت می‌گذارم. بعد هوس می‌کنم در آن گوجه و پیاز بریزم. بعد ساعتی می‌گویم خوب است ادویه هم بریزم. بعد هر چه ادویه در خانه هست از هر کدام مقداری در آبگوشت می‌ریزم. بعد نگاهم به سبزی‌های خشک شده‌ای که دارم می‌افتد. هوس می‌کنم از آن‌ها هم در آبگوشت بریزم. دوست دارم عدس و حبوبات دیگر هم بریزم‌... بعد می‌نشینم
CAPTCHA Image