قلب سنگی

نویسنده


آیا تا به حال اسم «جزیره‌ی سوماترا» را شنیده‌اید؟ شاید هم به آن جا رفته‌اید! جزیره‌ی سوماترا جزئی از کشور «اندونزی» است. در قسمت غربی این جزیره، تخته سنگ بزرگی به شکل انسان است. انسانی که ناامید از همه جا به سمت دریا به حالت سجده افتاده است. افسانه‌ای میان مردم اندونزی وجود دارد که می‌گوید: «زمانی این تخته سنگ یک انسان بوده است؛ انسانی واقعی به نام مالین!» دوستم عرفان، که خودش نیز اهل اندونزی است، این افسانه را برایم تعریف کرد. «قلب سنگی» کشتی آرام و متین، سینه‌ی آب را می‌شکافت و همچنان جلو می‌آمد. آن روز نه تنها برای مالین، بلکه برای همه‌ی مردم دهکده، یک روز شگفت‌انگیز و استثنایی بود. موجی از پرندگان دریایی، مانند تکه ابری سفید، روی کشتی در حال پرواز بودند. لحظه به لحظه به جمعیتی که هیاهوکنان کنار ساحل برای دیدن آن کشتی عظیم جمع شده بودند، افزوده می‌شد؛ حتی پیرمردها هم یادشان نمی‌آمد کشتی به آن بزرگی، در ساحل دهکده‌ی‌شان بیاید. «ناخدا ینوار» که تا آن روز فکر می‌کرد، قایقش بزرگ‌ترین کشتی دنیاست، هاج و واج با دهانی نیمه‌باز، به سمت دریا نگاه می‌کرد. قایق ناخدا ینوار، گنجایش 30 نفر را داشت. «سوپارنو» جیغ کشید: «اوه، خدای من! قایق ناخدا ینوار، پیش این کشتی مثل یک جوجه گنجشک کنار یک فیل بزرگ است.» اهالی دهکده سوت زدند و با صدای بلند خندیدند. «مالین» از میان جمعیت گردن می‌کشید تا کشتی را بهتر ببیند. جمعیت همین‌طور درهم می‌لولید و منتظر بود. مالین به زحمت از میان جمعیت بیرون آمد و خودش را از تخته سنگی بزرگ، کنار ساحل بالا کشید. بارها از این تخته سنگ بالا رفته بود. دریا کمی بیقرار بود. جمعیت مثل مورچه درهم می‌لولید. کشتی به جزیره‌ای باشکوه می‌ماند که ناگهان از آب سر برآورده بود. مالین از بالا مادرش را دید که لای جمعیت به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. به نظر می‌آمد دنبال کسی می‌گردد. کشتی که جلوتر آمد، همه‌ی اهالی دهکده، دماغه‌ی بزرگ و زیبای کشتی را دیدند که به شکل اژدهایی غول‌پیکر بود و مردی چاق و کوتاه‌قد، روی سکویی بلند، با حالتی تمسخرآمیز به جمعیت نگاه می‌کرد. «مالین» حدس زد صاحب کشتی همین مرد باشد، و برای اولین بار احساس کرد، چه قدر دوست دارد، صاحب یک کشتی، مثل همین کشتی مرد چاق باشد، و از تصور چنین خاطره‌ای به هیجان آمد. آرزوهای قبلی او یک جفت چکمه‌ی نو و صورتی بود که وقتی باران می‌بارید، توی گل و لای راه برود، یا این که یک روز پسر «ارباب جری» اجازه بدهد، سوار اسب خاکستری رنگش بشود. بارها صدای شیهه‌اش را که نیمه‌های شب در دهکده پیچیده بود، شنیده بود و از خواب پریده بود و به جای این که عصبانی بشود، وسوسه شده بود توی تاریکی راه بیفتد و دزدکی سوار اسب بشود و روی یال‌هایش دست بکشد. مالین دوباره مادرش را دید که این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت: «مالین، پسرم کجایی؟» هیچ وقت حوصله‌ی شنیدن نصیحت‌های مادرش را نداشت؛ مخصوصاً آن موقع هیجان‌انگیز که فقط دوست داشت به کشتی و حرکتش توی آب نگاه کند. کشتی نزدیک‌تر که آمد همهمه‌ی کارگران و ملوانانش هم به گوش می‌رسید که با سر و صدا سعی در پایین آوردن بادبان‌های کشتی داشتند و چند نفر هم لنگر بزرگش را به سمت پایین هدایت می‌کردند. بالأخره کشتی با ناز و کرشمه، کنار ساحل پهلو گرفت. مرد چاق به آرامی و بدون این که عجله داشته باشد، در میان نوکرها و کارگرهایش از کشتی پایین می‌آمد. مادر مالین دوباره صدا زد: «مالین! پسرم کجایی؟» چند نفر با بی‌حوصلگی، با انگشت اشاره مالین را نشان مادرش دادند و از او خواستند ساکت باشد و بعد دوباره مشغول تماشای کشتی شدند. مادر فریاد زد: «مالین، بیا پسرم! بیا پایین... از آن بالا می‌افتی دست و پایت می‌شکند.» مالین با بداخلاقی گفت: «حوصله ندارم.» و بعد دوباره مشغول تماشای کشتی شد. چند بار با خودش فکر کرده بود، چرا مادرش با مرد فقیری مثل «هری نجار» ازدواج کرده بود؛ پدری که نمی‌توانست یک اسب سواری برای مالین بخرد و یا حتی یک جفت چکمه‌ی نو و صورتی؛ و یک بار هم که با مادرش دعوا کرده بود همین سؤال را از مادرش پرسیده بود. مادر جیغ زده بود: «این فکر شیطان است مالین! این فکر را از کله‌ات بیرون کن!» و مالین فکر کرده بود: «روی زمین فقط یک شیطان وجود دارد و آن هم «ارباب جری» است که فکر می‌کند، همه‌ی زمین‌های دهکده مال اوست. مالین همه‌ی بعد از ظهر آن روز را جیغ زده بود و گریه کرده بود. شاید با این کار، پدر و مادرش یک جفت چکمه‌ی صورتی برایش می‌خریدند؛ ولی مادر گفته بود: «تو دیگر بزرگ شده‌ای! آدم بزرگ که گریه نمی‌کند.» مرد چاق با دست به مردم اشاره کرد که ساکت باشند. همه‌ی مردم مثل بچه‌های خوب ساکت شدند. مردم چاق با صدای بلندی گفت: «اهالی دهکده! این کشتی بزرگ مال من است و این افرادی را هم که می‌بینید در کشتی من هستند، کارگران من هستند. من با این کشتی برای تجارت به همه‌ی دنیا سفر می‌کنم و به بندرهای بزرگ جهان می‌روم. می‌دانم می‌خواهید بپرسید پس چرا به دهکده‌ی شما آمده‌ام. می‌خواهید بپرسید می‌خواهم توی دهکده‌ی شما چه کاری انجام بدهم.» هیچ کس این سؤال به ذهنش نرسیده بود. تقریباً همه مطمئن بودند که کشتی برای خرید از ماهی‌گیرها، به دهکده‌ی آن‌ها آمده است؛ ولی هیچ کس حرفی نزد و مثل مترسک‌های بی‌آزار، بدون هیچ حرکتی فقط گوش می‌کردند. مرد چاق ادامه داد: «کشتی من از بهترین الوارها ساخته شده است؛ ولی باز هم طوفان چند شب پیش کار خودش را کرد و ستون یکی از بادبان‌ها را دچار آسیب کرد. من هیچ کاری جز تعمیر کشتی‌ام توی دهکده‌ی خراب شما ندارم. مطمئن هستم اگر دو‌- سه روز بیش‌تر این‌جا بمانم، از بوی گند این جا مریض خواهم شد!» چند نفر هو کردند و فریاد زدند: «درست حرف بزن!» مرد چاق صدایش را بلندتر کرد و فریاد زد: «می‌خواهم بدانم کسی بین شما هست که به من کمک کند و پول خوبی نصیبش شود.» دوباره ولوله‌ای میان جمعیت افتاد. چند نفری هری نجار را به هم‌دیگر نشان می‌دادند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. یک نفر از میان جمعیت گفت: «هری نجار، کشتی را تعمیر کن! بالأخره یک شب می‌توانی غذای سیر بخوری!» همه‌ی جمعیت با صدای بلند قهقهه زدند. مالین از خجالت سرخ شد و برای چند لحظه صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرد. مرد چاق نگاهی به هری نجار کرد و گفت:‌ «امروز روز خوش‌بختی تو است! یالاّ دست به کارشو!» هری نجار روی زمین تف کرد و بدون این که به کسی نگاه کند، گفت: «حاضرم از گرسنگی بمیرم، ولی به این مردک خودخواه کمک نمی‌کنم.» و بعد راهش را کشید و رفت. جمعیت کم‌کم متفرق می‌شد. کشتی داشت جذابیت خودش را از دست می‌داد. مرد چاق همین‌طور به کارگرانش دستور می‌داد و با بداخلاقی آن‌ها را به این طرف و آن طرف می‌فرستاد. مالین با یک پرش، از روی تخته سنگ پایین پرید و کمی نزدیک‌تر رفت. مرد چاق از این که کسی به او اهمیت نداده بود، کمی عصبانی به نظر می‌رسید. مالین از همان فاصله گفت: «هِی آقا! سلام!» مرد چاق پرسید: «هِی پسر! تو می‌دانی چه کسی توی دهکده، الوار خوب برای فروش دارد؟» مالین به مغازه‌ی پدرش فکر کرد که هیچ چوب به درد بخوری تویش پیدا نمی‌شد؛ ولی به زور خنده‌ای کرد و گفت: «همان مردی که روی زمین برایت تف کرد!» مرد چاق دست به کمر زد و گفت: «یک نفر غیر از آن آشغال!» مالین هم به تقلید از مرد چاق دست به کمر زد و همان طوری که در عرض ساحل راه می‌رفت، گفت: «متأسفم، توی این دهکده فقط دو نفر هستند که نجاری بلدند و می‌توانند به تو کمک کنند. یکی همان که حاضر نشد به تو کمک کند و آن یکی هم پسرش مالین، که دست کمی از پدرش توی نجاری ندارد.» مرد چاق به مالین که همین‌طور کم‌کم دور می‌شد، گفت: «حالا داری کجا می‌روی؟ بگو ببینم، از کجا می‌توانم پسر نجار را پیدا کنم؟» مالین، احساس لذتی تمام نشدنی داشت. وقتش بود نقشه‌اش را عملی کند. به آرامی برگشت و گفت: «من خودم هستم، مالین.» مرد چاق ناباورانه به مالین نگاه کرد. مالین می‌خواست بدود پیش مرد چاق و بگوید: «اوه! خواهش می‌کنم اجازه بدهید در تعمیر کشتی به شما کمک کنم. لازم نیست پول خیلی زیادی خرج کنید. من آدم قانعی هستم. اوه آقا! خواهش می‌کنم...» ولی خیلی زود به خودش مسلّط شد و منتظر شد دعوت از سمت مرد چاق صورت بگیرد. مرد چاق گفت: «خیلی خب! به من کمک می‌کنی؟» مالین فقط نگاه کرد. مرد چاق پرسید: «توی این کار واردی، نه؟» - من کارم نجاری است. از کودکی اسباب بازی‌ام چوب بوده است. - من نمی‌دانستم آن مرد نجار پدرت است! مالین به سمت کشتی مرد حرکت کرد. *** مالین سرش را خم کرد و از در کوتاه خانه‌ی‌شان وارد شد. بوی برنج دم‌کرده می‌آمد. پدرش انتهای اتاق نشسته بود و چای سبز می‌خورد. مادرش انگار کمی خوش‌حال بود. مالین که انگار همه‌ی راه را دویده بود، نفس نفس می‌زد. دست کرد توی جیبش و با سر انگشتانش پول‌های توی جیبش را لمس کرد. انگار پول‌ها به مالین احساس قدرت می‌دادند. برای اولین بار بود که در مقابل کاری که کرده بود، مزدی می‌گرفت. مادر گفت: «بیا مالین، بیا ببین پدرت چی برایت خریده است!» و مانند شعبده‌بازی که می‌خواست چیز عجیبی را از غیب ظاهر کند، یک‌دفعه یک جفت چکمه‌ی صورتی را از پشت سرش درآورد. پدر، با چشم‌هایی نگران، منتظر عکس‌العمل مالین بود. مالین واقعاً نمی‌دانست چه‌کار کند. یک بار دیگر، با نوک انگشتانش پول‌های تو جیبش را لمس کرد و آن‌ها را در دستانش فشار داد. با خودش فکر کرد، با پول‌هایی که دارد، چند تا چکمه می‌تواند بخرد. مادرش با بی‌صبری گفت: «بیا بپوش مالین. با این چکمه‌ها عاشق فصل بارانی می‌شوی!» مالین دل به دریا زد و گفت: «من می‌خواهم بروم توی دریا کار کنم. توی همان کشتی اژدها نشان!» پدر که به پشتی تکیه داده بود سر جایش سیخ نشست. مادر خودش را به نشنیدن زد و از پدر پرسید: «نگفتی چکمه‌ها را چند خریدی؟» مالین دیگر طاقت نیاورد. پول‌ها را از جیبش درآورد و روی هوا تکان داد. - سر چند سال حسابی پول‌دار می‌شویم. پدر گفت: «پیش همان مردک خودخواه...» - خودش گفت: می‌توانی برایم کار کنی. - او اصلاً تو را آدم حساب نمی‌کند. کارش که تمام شد، یک جایی توی دریا خفه‌ات می‌کند. - آن آقا گفت: تو پسر زرنگی هستی. حسابی به دردم می‌خوری. اخم‌های پدر توی هم رفت. با عصبانیت داد زد: «حرف مفت زده است. غلط کرده است.» مادر همان‌طور که چکمه‌ها را توی دستش گرفته بود، دوباره مالین را صدا زد و گفت: «بیا ببین چکمه‌ها اندازه‌ی پایت است.» مالین پول‌ها را پرت کرد کف اتاق و با عصبانیت به سمت رخت‌خوابش دوید. از پشت سرش صدای داد و فریاد پدر و مادرش می‌آمد که انگار با هم دعوا می‌کردند. مالین خودش را توی رخت‌خواب پرت کرد. می‌خواست گریه کند. به خودش زور آورد تا اشکش نریزد. باید ثابت می‌کرد که دیگر بزرگ شده است. آدم بزرگ که گریه نمی‌کند. مادرش هم که چند لحظه‌ی دیگر بالای رخت‌خوابش آمد خودش را زد به خواب و آن قدر صبر کرد که برود. مرد چاق گفته بود: «فردا صبح موقع طلوع آفتاب حرکت خواهیم کرد. اگر می‌خواهی برای من کار کنی، همان موقع بیا؛ ولی مطمئنم پدرت مخالفت می‌کند.» مالین با خودش فکر کرده بود، پدرش پول‌ها را که ببیند نظرش عوض می‌شود. از این پهلو به آن پهلو غلطید. احساس می‌کرد رخت‌خوابش از سنگ شده است. از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق به بیرون نگاه کرد. مهتاب پیدا بود. سایه روشن شب پره‌ای ریز را روی پنجره می‌دید که خودش را به شیشه می‌زد تا راهی به بیرون پیدا کند. شب تمامی نداشت. متوجه نشد چه مدت زمانی از شب گذشته است. گوش تیز کرد تا بفهمد پدر و مادرش خوابیده‌اند یا نه؟ صدای جیرجیرکی از لای علف‌های جلو خانه‌ی‌شان می‌آمد. اسبی شیهه کشید. صدایش توی دل شب پیچید. پول‌دار که می‌شد، ارباب جری و پسرش هم منتش را می‌کشیدند. حتماً چند تا اسب هم می‌خرید. سر جایش نشست. آفتاب که طلوع می‌کرد کشتی هم می‌رفت. معلوم نبود چند وقت دیگر بگذرد که یک کشتی مثل همین دوباره به دهکده‌ی‌‌شان بیاید. شاید هیچ وقت! دوباره سر جایش دراز کشید و سعی کرد بخوابد. صبح روز بعد موقع طلوع آفتاب، صدای بوق کشتی، چند بار در دهکده پیچید. کشتی می‌خواست برود؛ ولی هیچ کس حوصله نداشت به تماشا برود. از آن روز به بعد، کسی از افراد دهکده، مالین را هم ندید. *** سال‌ها بعد، وقتی صدای بوق کشتی، چند بار از ساحل شنیده شد، این خبر هم در دهکده پیچید: «کشتی اژدها نشان برگشته است.» بیش‌تر افراد دهکده، غیر از هری نجار، وقتی این خبر را شنیدند، به سمت ساحل دویدند. ماهی‌گیرها و پیرزنی که یک جفت چکمه‌ی صورتی در دست داشت و غروب هر روز کنار ساحل می‌آمد، زودتر از همه کشتی را دیده بودند. ساحل پر از آدم شده بود. دماغه‌ی بزرگ و زیبای کشتی که به شکل اژدهایی غول‌پیکر بود، توجه همه را به خودش جلب کرده بود. مردی جوان روی سکویی بلند از کنار دماغه‌ی کشتی به جمعیت نگاه می‌کرد. پیرمردها زودتر از همه او را به جا آوردند. - آن مرد مالین است! - خود خودش است. مالین! و جمعیت ناخواسته برای پیرزنی که یک جفت چکمه‌ی صورتی داشت، راه را باز کرد. کشتی با ناز و کرشمه، کنار ساحل پهلو گرفت. مالین جوان، بدون این که عجله‌ای داشته باشد، در میان نوکرها و کارگرهایش پایین آمد. پیرزن به جلو دوید و صدا زد: «مالین، پسرم!» مالین جوان، طوری به جمعیت نگاه کرد که انگار هیچ کس را نمی‌شناسد. بعد با دستش به مردم اشاره کرد که ساکت باشند. همه‌ی مردم، مثل بچه‌های خوب ساکت شدند. مالین با صدای بلندی گفت: «صاحب این کشتی منم؛ یعنی مالین...» پیرزن دوباره جلوتر رفت: «مالین، پسرم!» مالین با صدای بلندتری گفت: «خیلی زود از این جا خواهم رفت. یک ساعت بیش‌تر وقت ندارید تا ماهی‌های‌تان را بیاورید تا از شما بخرم.» ماهی‌گیرها با عجله این طرف و آن طرف می‌دویدند. آسمان ابری شده بود و بادی کمی سرد، از دریا می‌وزید. پیرزن دوباره گفت: «مالین، من را یادت می‌آید؟ یادت می‌آید چه قدر چکمه دوست داشتی؟» مالین بدون این که نگاهی به مادرش بکند، گفت: «هری نجار کجاست؟ فکر می‌کردم او هم دلش برای پسرش تنگ شده است. باید می‌دید پسرش از کارگری کشتی به کجا رسیده است.» پیرزن گل از گلش شکفت! - پدرت پیر و شکسته شده است. مالین، اگر بدانی چه بلایی به سرمان آمد، وقتی که رفتی. نور برقی در آسمان جهید. پیرزن گفت: «بیا برویم خانه. نمی‌دانی پدرت چه قدر خوش‌حال می‌شود.» صدای رعد، آسمان را پر کرد. مالین به آسمان نگاه کرد و گفت: «پیرزن به خانه‌ات برگرد. الآن است که باران بیاید، خیس می‌شوی.» ماهی‌گیرها سبدهای بزرگ ماهی می‌آوردند و تندتند پول می‌شمردند. پیرزن چکمه به دست همین‌طور دنبال مالین راه می‌رفت. مالین بالأخره طاقت نیاورد و فریاد زد: «محض رضای خدا بس کن! این قدر آبرویم را جلو کارگرهایم نبر!» و چکمه‌ها را از دست پیرزن گرفت و پرت کرد. باران کم‌کم باریدن گرفت. مالین فریاد زد: «حرکت می‌کنیم.» و کارگران هم فریاد زدند: «حرکت می‌کنیم.» و با عجله به سمت محل کارشان رفتند. هیچ کس متوجه اشک پیرزن، زیر باران نشد. کشتی چند بار بوق زد و از دودکش‌هایش به سمت آسمان سرفه کرد. ابری از دود سیاه بالای کشتی درست شد. بعد آرام آرام از ساحل دور شد. ماهی‌گیرها خوش‌حال از معامله‌ای رضایت‌بخش، برای کشتی دست تکان می‌دادند. باران کمی شدت گرفت. مردم پا تند می‌کردند و سعی می‌کردند از زیر باران فرار کنند. ساحل داشت خلوت می‌شد. چیزی به تاریکی هوا نمانده بود؛ و اگر باران نمی‌بارید حتماً خفاش‌ها کم‌کم خودشان را برای پریدن توی تاریکی آماده می‌کردند. باران تمامی نداشت. ساحل خالی خالی شده بود؛ حتی پیرزن هم رفته بود. صدای رعد، آسمان را پر می‌کرد و ساحل تاریک و روشن می‌شد. نور رعد و برق برای صخره‌ها سایه‌هایی ترس‌ناک ایجاد می‌کرد. آن شب کسی نگران نشد. همه‌ی مردم دهکده به باران‌های طولانی عادت داشتند. موج‌ها، هیاهوکنان به سمت ساحل یورش می‌آوردند و بی‌رحمانه شلاق به صورت صخره‌های کنار ساحل می‌زدند. طوفان شروع شده بود. ساعتی بعد، موج‌ها تخته‌های چوبی و الوارهای پهن و شکسته‌ای برای ساحل سوغاتی می‌آوردند. هیچ کس آن شب، شبح مردی خیس و لرزان را ندید که هم‌راه تخته‌های چوبی به ساحل برگردانده شده بود. صبح روز بعد، روز خوبی برای ماهی‌گیرها و کسانی که نزدیک ساحل زندگی می‌کردند، بود. دریا، هزاران ماهی را که قبلاً صید شده بود و تاجران خریداری کرده بودند پس آورده بود. برای کسی مهم نبود که علت آمدن این همه ماهی صید شده را بداند. شاید هم هیچ کس دوست نداشت علتش را بداند و یا بپرسد! اما با این وجود، هیچ کس نمی‌توانست تعجبش را از دیدن سر اژدهایی بزرگ که از جنس چوب ساخته شده بود، پنهان کند. کنار سر اژدها، پیرزنی که یک جفت چکمه‌ی گل‌آلود و صورتی به دست داشت، به تخته سنگی سیاه و شبیه انسان تکیه داده بود و آرام آرام گریه می‌کرد. تخته سنگی شبیه به انسان که ناامید از همه جا، به سمت دریا به حالت سجده افتاده بود. سیداحمد مدقق‌- قم 1- مالین: نام کامل این شخصیت می‌باشد malin – kundang که در ادبیات افسانه‌ای ملت‌های اندونزی و مالزی، شخص مشهوری است.﷼
CAPTCHA Image