کوچه یخی


کوچه یخی اوضاع تحصیلی مردی برای پرسیدن وضع تحصیلی پسرش به مدرسه‌ی او رفت و هر کدام از معلمان به صورت زیر جواب دادند: معلم ریاضی: اوضاعش سه. معلم هندسه: ریشه‌ای ضعیفه. معلم ورزش: شوتِ شوت. معلم اقتصاد: زیر خط فقر. معلم جغرافی: وضعش ابریه. معلم زیست: باید از ریشه تقویت بشه. معلم زبان خارجی: نرمال نیست. بیژن غفاری ساروی‌- ساری﷼ کوچه یخی چندش خون جلوی چشمانم را گرفته بود. تنها چهره‌ی مات اطرافیانم را می‌دیدم. خانم ایزدان را فقط از هیکلش تشخیص دادم. پوست شکلات را توی دستش گرفته بود و جیریق، جیریق می‌کرد. بعد هم انداخت توی جیبش؛ برگشت توی دفتر تا یک شکلات دیگر بردارد و بخورد. پایم را به نشانه‌ی انتظار کشیدن بیش از حد روی زمین زدم. خانم ایزی(مخفف ایزدان) با خانم حجازی پچ‌پچ‌کنان آمدند سراغ من. ایزی‌خانم بالای لبش را با انگشتای تپلش خاراند و گفت: «ببینم، آتشی، او جانور را برای چی آورده بودی مدرسه؟» در آن لحظه احساس کردم به عنوان گناهکار باید مؤاخذه شوم؛ اما بعد فکر کردم که من این‌جا شاکی‌ام نه آن‌ها. دستم را پشتم محکم مشت کرده بودم. دهانم مثل اژدها باز شد: «ببخشید خانم! اون بی‌آزار که توی کمدم بود حتی بیرون نیاوردمش. فکر کنم این‌جا کس دیگری مقصر است، نه من.» خانم حجازی دستی روی مانتوی چارخونه‌ی گنده‌ی قهوه‌ای‌اش کشید و گفت: «دختر، این‌جا مدرسه است. آزمایش‌گاه جانورشناسی که نیست. تو نمی‌گی اون قورباغه را می‌آری بچه‌ها می‌ترسن، شب خواب‌شان نمی‌بره؟» می‌دانستم که اگر تمامش نکنم سر و کارم با خانم مدیر است. ولی این‌ بار از حقم نمی‌‌گذرم. کف دستانم را روی هم گذاشتم و انگشتانم را لابه‌لای هم قفل کردم. سعی کردم که کُفر خانم ایزدان را درنیاورم. به آرامی گفتم: «ببخشید! من اون جانور سبزرنگ را آوردم، ولی به کسی نشان ندادم. می‌خواستم بعد از مدرسه بیندازمش توی یه جوی، تا بِره.» قطره‌های اشک مثل بال زدن سنجاقک توی چشمانم وول می‌خورد تا بالأخره سرازیر شد. هق هقم بالا رفت، گفتم: «نه این‌که آن را توی آزمایش‌گاه...» فریده که در حین پایین آمدن از پله‌ها بود، تا گریه‌ی مرا دید، عین جلبک خودش را انداخت روی من و گفت: «چی شده آتشی؟ چی شده خانم حجازی؟ آها، برای چندشت عزاداری؟» بعد نیشش را تا بناگوش باز کرد و رفت. این بدترین نوع مردن حیوان‌های من بود؛ حتی بدتر از مردن ماهی فایترم درون ماکروویو و به بند کشیدن همسترم زیر آفتاب داغ و لِه کردن لاک‌پشتم زیر چرخ ماشین؛ این خیلی بدتر از همه بود: تشریح بدون بی‌حسی. خانم ایزدان با لحنی شبیه به جیغ گفت: «آتشی! پس کی قورباغه را برداشته؟ حتماً خودش بوی سوسیس شنیده و پریده بیرون؟» اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «خانم، من به کسی نشونش ندادم. فقط به یه نفر گفتم. همین!» خانم حجازی دستانش را مثل بادبزن توی هوا تکان داد و گفت: «خب بگو کی! هم ما و هم خودت را راحت کن.» یه کم فکر کردم و دیدم حق چندش این نبود. بنابراین وجدانم کاملاً اجازه داد بگویم: «خانم فقط صبا می‌دانست که من چندش را آوردم.» خانم حجازی آن‌قدر خشمگین به من نگاه می‌کرد که می‌خواستم پیشنهاد بدهم به جای خانم ایزدان ناظم مدرسه بشود تا دفتردار. بالأخره صبا هم احضار شد. نمی‌دانم بعد از رفتن من چه بلایی به سر صبا آمد؛ اما فکر می‌کنم پاک کردن خراب‌کاری‌های چندش از روی قسمت‌های مختلف آزمایش‌گاه زیر نظر خانم غرغروی آزمایش‌گاه، به عنوان مجازات واقعاً حقم بود.﷼ کوچه یخی کاریکلماتور چون خانه‌اش دل‌باز نبود، دلش را زندانی می‌کرد. برای پاهایش لالایی خواند تا خواب‌شان ببرد. دایره‌ی لغاتش را آن‌قدر گسترش داد که نمی‌دانست شعاعش چه‌قدر است. آن‌قدر روشن‌فکر بود که نیازی به لامپ نداشت. برای آن‌که خستگی‌اش در نرود، آن را به بازداشت‌گاه برد. نیلوفر شهسواریان‌- تهران﷼
CAPTCHA Image