داستان طنز


هاجر زمانی نسیم ملایمی می‌وزید و برگ‌های درخت بزرگ سیب را تکان می‌داد. درخت سیب آن سال پر از سیب‌های قرمز و آبدار بود. یک نفر زیر سایه‌ی درخت خوابیده بود و خواب می‌دید. سیب‌های روی شاخه‌ها که حالا نسیم داشت قلقلک‌شان می‌داد حوصله‌ی‌شان بدجور سر رفته بود. بالأخره سیبی که از همه کوچک‌تر بود، دلش طاقت نیاورد و چیزی را که توی دلش مانده بود به زبان آورد: «من اول! من اول!» سیبی که جای چند تگرگ و لکه از بارش چند وقت پیش روی تنش مانده بود و قیافه‌اش را بفهمی نفهمی اخمو کرده بود، با بدخلقی گفت: «اصلاً چرا تو اول؟» سیبی که از همه کوچک‌تر بود برگ کناری‌اش را آورد روی صورتش: «خوب من خیلی دلم می‌خواد این کارو انجام بدم. تازه من از همه‌تون کوچیک‌ترم!» سیبی که نصفش زرد مانده بود و خوب نرسیده بود گفت: «خیال کردی! همه‌ی ما الآن می‌دونیم توی هسته‌ی کوچیک تو چی می‌گذره!» سیبی که درست زیر شاخه‌ی سیب کوچک‌تر بود گفت: «مگه این که از روی شاخه‌ی من رد بشی!» سیبی که از همه گنده‌تر بود و معلوم بود آب و هوای پاییزی بدجور بهش ساخته به حرف آمد: «حالا فکر کردی که چی؟ معروف می‌شی؟ تو هیکلت کوچیکه، ممکنه اگه صاف هم روی دماغش بیفتی متوجه افتادنت نشه!» با این حرف سیب‌ها زدند زیر خنده. سیبی که از همه کوچک‌تر بود، دوتا از برگ‌های کناری‌اش را کاملاً جلوِ صورتش گرفت تا کسی او را در حال خجالت کشیدن نبیند. سیبی که یک سوراخ ریز روی تنش بود فکر کرد الآن وقت خوبی است. برای همین سریع گفت: «نه بزرگ، نه کوچک، خود تو هم این‌قدر گنده‌ای که ممکنه بزنی دماغ طرفو له کنی!» سیبی که از همه گنده‌تر بود عصبانی شد. آنچنان چشم غره‌ای به سمت سیبی که یک سوراخ ریز روی تنش بود، رفت که کرم‌های توی تنش ترسیدند و شروع کردند به وول خوردن. سیبی که یک سوراخ ریز روی تنش بود از رو نرفت. سعی کرد صدایش را تا جایی که ممکن است مظلوم کند: «از همه‌تون خواهش می‌کنم این نوبت‌رو بدین به من که اگه چند روز دیگه روی شاخه‌ی این درخت اضافه‌تر بمونم ممکنه...» تقریباً گریه‌اش گرفته بود. با این حال ادامه داد: «... ممکنه اون کرم‌های کوچولوی داخل تنم...» آنچنان دماغش را بالا کشید که برگ بالای سرش محکم کنده شد و توی هوا رفت: «... کارمو بسازن... فاسد بشم و هیچ کار مفیدی توی زندگی‌ام انجام نداده باشم.» حالا نطقش بدجور گرم شده بود: «خوب اگه اجازه بدین من این کارو انجام بدم...» یک نگاه به باقی سیب‌ها انداخت. اشک توی چشم‌های همه جمع شده بود. همه داشتند به عاقبت سیبی که یک سوراخ ریز روی تنش بود فکر می‌کردند. با این حال هیچ کدام از سیب‌ها دلش نمی‌آمد این فرصت مهم را به این آسانی به یکی دیگر بدهد. اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود، توی خواب غلت زد و پهلو به پهلو شد. با این که زمین سفت بود و جایش راحت نبود، انگار خواب‌های شیرینی می‌دید؛ چون لبخند قشنگی روی لب‌هایش نشسته بود. همه‌ی سیب‌ها با نگرانی به این صحنه نگاه می‌کردند و هزار جور فکر توی هسته‌های سیبی‌شان چرخ می‌خورد. اگر اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود، بیدار می‌شد چی می‌شد؟ چه کسی باید این مأموریت بزرگ تاریخ‌ساز را به اتمام می‌رساند؟ سیبی که یک هسته بیش‌تر از بقیه داشت با نگرانی گفت: «ای بابا! اصلاً چه فرقی می‌کنه چه کسی این کار رو انجام بده؟ هدف ما اینه که علم و دانش متحول بشه نه چیز دیگه‌ای! ما با این کارمون می‌خواهیم آدم‌ها متوجه بشوند که زمین جذبه داره! اِ... چیز، جاذبه داره! پس چرا این دست اون دست می‌کنید؟» پچ پچی میان سیب‌ها به راه افتاد، هر کس برای خودش نظری داشت: - بله! مهم علم و دانشه نه چیز دیگه‌ای! - تا کی این آدم‌ها می‌خوان فکر کنند همه‌ی سیاره‌ها به دور زمین می‌چرخند؟ - همه باید بدونند چرا سیب وقتی از درخت جدا می‌شه، روی زمین می‌افته و نمی‌ره توی هوا! - همه باید بدونند کل نیروی وارد بر یک جسم برابر است با حاصل‌ضرب آن جسم در شتاب آن! * - می‌گی چی‌کار کنیم؟ - نه، تو بگو چی‌کار کنیم؟ - بی‌خیال! حالا همگی می‌گین چی‌کار کنیم؟ سیبی که از همه گنده‌تر بود، دید که موقعیت خوبی گیرش آمده تا نقشه‌اش را عملی کند. برای همین گفت: «من دیگه طاقت ندارم! دلم می‌خواد همین الآن بیفتم روی کله‌ی اونی که زیر درخت خوابیده. من خیلی دوست دارم معروف بشم! از همه‌ی شماها معروف‌تر! خداحافظ شما! من رفتم.» و با یک نیم تاب جانانه، خودش را از شاخه جدا کرد. بعد چرخ خورد و چرخ خورد و روی پیشانی اونی که زیر درخت خوابیده بود، فرود آمد. صورتش را به سمت رفقایش کج کرد و نیشخند جانانه‌ای نثار آن‌ها کرد. اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود، با وحشت از خواب بیدار شد: «این دیگه چی بود؟ تیرغیب بود؟ آخ سرم! واخ سرم!» بعد با چشم‌های نیمه باز خواب‌آلود، دنبال شی محکمی گشت که او را به این حال و روز انداخته بود. سیب‌های روی شاخه‌های درخت که این منظره را دیدند، عصبانی شدند: «این چه کاری بود که سیب گنده کرد؟» - پس آن همه شهرتی که قرار بود بابت این موضوع نصیبم بشه چی می‌شه؟ هر کدام از سیب‌ها این را به خود گفت و در یک لحظه صدها سیب از روی شاخه‌ها به پرواز درآمدند و هر کدام سعی می‌کرد محکم‌تر از دیگری به سمت هدف نشانه برود. اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود و حالا کاملاً بیدار شده بود، از وحشت درجا خشکش زد. صدها سیب قرمز رسیده و نرسیده را می‌دید که داشتند روی سر و کله‌اش سقوط می‌کردند. پس بیش‌تر از این معطل نکرد. گیوه‌هایش را که زیر سرش گذاشته بود، برداشت. آن‌ها را زیر بغلش گذاشت و حالا ندو کی بدو. سیب‌ها که حالا همگی روی هم تلنبار شده بودند، با صدای بلند داد زدند: «پس چرا داری دَر می‌ری؟ یه کم صبر کن تا علم و دانش متحول بشه! شکوفا بشه! آی آقا! پس جامعه بشری چی می‌شه؟ تکلیف شهرت ما چی می‌شه؟» بعد که دیدند نخیر! اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود، دارد دورتر و دورتر می‌شود، گفتند: «هه! قیافه‌ات از اول هم داد می‌زد که نمی‌توانی علم و دانش را متحول کنی!» بعد یکهو همه با هم به هسته‌های سیبی‌شان خطور کرد که: «اگر قیافه‌اش داد می‌زد، پس چرا زودتر نفهمیدیم و خودمان را آواره کردیم؟» سیب‌های لت و پار شده با هم آه کشیدند و مشغول دید زدن خورشید شدند که داشت غروب می‌کرد و این زمین بود که به دور خورشید می‌گشت؛ ولی چه‌قدر حیف که این مطلب مهم را فقط سیب‌ها می‌دانستند! کمی بعد، چوپانی که با گله‌اش از آن طرف‌ها رد می‌شد، درخت سیب و سیب‌های ریخته شده‌ی زیر درخت را دید. به سمت آن‌ها رفت. دستش را دراز کرد و سیبی را که یک سوراخ ریز روی تنش بود، برداشت. به او یک گاز جانانه زد؛ اما... حسابی چهره‌اش درهم رفت. آن تکه سیبی را هم که توی دهانش مانده بود به سمت باقی سیب‌ها تف کرد. با چوب‌دستی‌اش سیب‌ها را به پایین، سمت گله‌ هل داد. سیب‌ها فقط چشم‌های پر از برق گوسفندها را دیدند و دیگر هیچ... شب هنگام، اونی که زیر درخت سیب خوابیده بود و حالا توی خانه‌اش بود، در دفترش نوشت: «تجربه ثابت کرده است خوابیدن زیر درخت سیب خطرناک است. پس، از خوابیدن زیر درخت سیب برحذر باشید!» * یکی از قوانین سه‌گانه نیوتن﷼
CAPTCHA Image