روزی روزگاری


یکی بود، یکی نبود. روزی قوچ، گاو و شتری در راهی عبور می‌کردند و هر سه بسیار گرسنه بودند. در بین راه بند گیاهی را دیدند؛ بندی که مثل ریسمان، از علف به هم بافته شده بود. قوچ گفت: «دوستان، معلوم است که این بند گیاهِ ناچیز قابل تقسیم نیست. اگر آن را بین خود تقسیم کنیم، هیچ یک از ما سیر نخواهد شد. پس هر کس سنش بیش‌تر باشد، سزاوار خوردن آن‌ است؛ زیرا از سُنت پیامبر(ص) است که بزرگان را مُقدّم بدارید.» که اکابر را مقدم داشتن آمدست از مصطفی اندر سُنن این پیشنهاد مورد قبول واقع شد؛ امّا ثابت کردنِ این که کدام یک سنش بیش‌تر است، مشکل ایجاد می‌کرد. قوچ گفت: «سن من از هر دوی شما بیش‌تر است؛ زیرا من دوست و هم چراگاه آن قوچی بودم که حضرت ابراهیم(ع) آن را به جای فرزندش اسماعیل قربانی کرد.» گاو گفت: «نه، اصلاً این طور نیست! سن من بیش‌تر است. من جُفت آن گاوی هستم که حضرت آدم(ع) داشت و ما دو تا زمین او را شخم می‌زدیم.» شتر وقتی لاف و فضل فروشی گاو و قوچ را شنید، خنده‌اش گرفت. فوری بند گیاه را به دندان گرفت، به هوا بلند کرد و گفت: «ای دوستان! من با این جسم قوی و گردنِ بلندی که دارم نیازی به ذکر تاریخ و سوابق خود نمی‌بینم. همه می‌دانند که من از شما کوچک‌تر نیستم!» که مرا خود حاجت تاریخ نیست کین چنین جسمی و عالی گرد نیست خود همه کس داند ای جان پدر که نباشم از شما من خُردتر﷼
CAPTCHA Image