داستان

نویسنده


آب که می‌خورم، نگاهم به سمت بالاست. به سوی دستشویی آخری و لانه‌ی یاکریم روی دیوار آن. دو تا تخم گذاشته است به اندازه‌ی توپ تنیس. زنگ کلاس را می‌زنند. می‌دانم یاکریم‌ هرجا که باشد زنگ را می‌شنود و می‌نشیند روی تخم‌هایش. زنگ‌های تفریح نمی‌دانم کجا می‌رود؟ شاید می‌رود توی خانه خرابه‌ی بغل مدرسه! اصلاً چرا از همان اوّل لانه‌اش را آن‌جا نساخته. آن‌جا که آرام‌تر است. امّا شاید او هم حرف‌های بچّه‌ها را شنیده. بچّه‌ها می‌گویند توی آن خانه، جن است. اربابی وقتی رفته بوده توپ والیبال را بیاورد، خودش با چشم‌های خودش جن‌ها را دیده. می‌گوید: «آن‌جا مدرسه‌ی جن‌هاست.» به طرف کلاس راه می‌افتم. شکمم قار و قور می‌کند. چشم‌هایم فقط پیراشکی‌هایی را می‌بیند که گوشه‌گوشه‌ی حیاط در دست‌های بچّه‌هاست. این زنگ فیزیک داریم. اصلاً حوصله‌اش را ندارم. یکی از بچّه‌ها قبل از این‌که خانم بیاید می‌گوید: «من می‌روم کلاس جن‌ها! کی با من می‌آید؟» اربابی می‌گوید: «جن‌ها هم از تو فرار می‌کنند! کجا می‌خواهی بروی؟» مبصر داد می‌زند: «ساکت! اربابی کلاس را شلوغ نکن!» اربابی می‌خندد: «این می‌خواهد برود کلاس جن‌ها، به من چه مربوط است.» نگاهم از پنجره‌ی کلاس به یاکریم می‌افتد که از مدرسه‌ی جن‌ها به سوی دستشویی‌ها پرواز می‌کند. زنگ‌های تفریح حتماً جن‌ها را به ما ترجیح می‌دهد. بچّه‌های مدرسه از جن بدترند. دیروز داوودی می‌خواست تخم‌های یاکریم را ببرد خانه‌ی‌شان و باهاشان نیمرو درست کند که بچّه‌ها التماسش کردند این کار را نکند. اربابی گفت: «اگر تخم‌ها نباشد، از چشم تو می‌بینم و حسابت را می‌گذارم کف دستت.» شاید این شایعه که یک ناخن توی دستشویی آخری بالا و پایین می‌پرد هم کار اربابی است. همه می‌ترسند به آن دستشویی بروند. اربابی با این شایعه خواسته بچّه‌ها آن‌جا نروند و یاکریم را اذیت نکنند. خانم ناظم سر صف پشت بلندگو داد می‌زند: «این مزخرفات چیست که از خودتان در می‌‌آورید؟ ناسلامتی اسم دانش‌آموز روی‌تان است و با علم سر و کار دارید نه با این مزخرفات. درباره‌ی دستشویی چرت و پرت می‌گویید. در مورد خانه‌ی بغلی چرت و پرت می‌گویید. من ببینم چه کسانی از این چرت و پرت‌ها می‌گویند پرونده‌ی‌شان را می‌گذارم زیر بغل‌شان بروند همان مدرسه‌ی جن‌ها ثبت نام کنند که این‌قدر حرفش را می‌زنند.» یکی از بچّه‌های صف کناری آرام می‌گوید: «هرچه باشد آن‌جا شهریه‌اش کم‌تر است و ناظمش خوش‌ اخلاق‌تر!» چند نفر پف جلوِ مقنعه‌شان را می‌گیرند جلو دهان‌شان و پیک پیک می‌خندند. من نگاهم به روی دستشویی آخری است و یاکریم که با آرامش روی تخم‌هایش نشسته است. حالتش دقیقاً مثل وقتی است که آبجی‌ام به بچّه‌اش شیر می‌دهد. انگار که به چیزی فکر می‌کند! شاید دارد به روز تولد بچّه‌هایش فکر می‌کند! اگر می‌دانست بچّه‌ها می‌خواستند آن‌ها را نیمرو کنند آن‌جور آرام نبود. نفر پشت سری‌ام می‌گوید: «برو دیگر! خوابی؟» از نفر جلویی‌ام یک عالم فاصله دارم. بچّه‌ها تند و تند دارند می‌روند طرف کلاس‌ها. اربابی بلند به خانم ناظم سلام می‌کند. خانم ناظم می‌گوید: «سلام دخترم!» اگر می‌دانست تمام این شایعه‌ها کار اوست این‌قدر تحویلش نمی‌گرفت. روی تخته پر است از مربع‌هایی که مثلاً استخر هستند و خط‌هایی که مثلاً نور هستند و در آن‌ها فرو رفته‌اند و در لبه‌ی سطح آب دچار شکست شده‌اند. معلوم نبود جن‌ها الآن چه درسی داشتند. اربابی می‌گفت آن روز که رفته توپ والیبال را از آن‌جا بیاورد، فیزیک داشته‌اند. یکی از جن‌ها بلد نبوده اندازه‌ی زاویه‌ی شکست نور را در آب حساب کند و خانم معلم‌شان داشته سرش داد می‌زده. نگاهم به آب استخر‌های روی تخته است که خانم معلم با گچ آبی کشیده است. اصلاً متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید. معلّم جن‌ها آمده است بالای سرم و دارد سرم را نوازش می‌کند. ناخن‌های قرمز و درازش را که روی مقنعه‌ام کشیده می‌شود احساس می‌کنم. شبیه عکس همان جنّی است که در اینترنت دیده‌ام. زبانم بند می‌آید. هی می‌خواهم به بغل‌دستی‌ام بگویم، امّا نمی‌توانم. روبه‌رویم زاویه‌های شکست نور در هم بر هم شده است. ناخن‌های قرمزش را می‌گذارد روی آب استخر که با خودکار آبی کشیده‌ام. می‌گوید: «اندازه‌ی زاویه‌ی شکست نور که این نیست!» خیره می‌شوم به آب. ناخنی در آن بالا و پایین می‌پرد. یاکریم همان‌طور که روی تخم‌هایش نشسته نگاهم می‌کند. انگار نه انگار که کنارم معلم جن‌ها ایستاده است! اربابی از چند نیمکت جلو برمی‌گردد و به ما نگاه می‌کند و می‌خندد. داوودی نگاهش به تخم‌های یاکریم است. معلم جن‌‌ها یک پیراشکی می‌گذارد روی دفترم. جای روغن پیراشکی روی دفترم می‌ماند. بدم می‌آید پیراشکی را بخورم. هنوز جای ناخن‌های قرمز او را روی پیراشکی می‌بینم. آن‌قدر به پیراشکی، شکست نور و آب استخر نگاه می‌کنم که زنگ می‌خورد. از پنجره‌ی کلاس یاکریم را می‌بینم که از مدرسه پر می‌زند و می‌رود. شکمم باز قار و قور می‌کند. کاشکی پول توجیبی امروزم را دیروز جلوتر از مامان نمی‌گرفتم. توی حیاط پر است از دست‌هایی که پیراشکی می‌خورند. دستی ماهیتابه دارد و دو تا تخم یاکریم؛ دست‌های داوودی است. می‌خواهد با تخم‌های یاکریم نیمرو درست کند. می‌خواهم بگویم یکی از تخم‌ها مال من. داوودی با ماهیتابه یک طرف میز تنیس ایستاده است. دسته‌ی ماهیتابه را می‌گیرد و تخم یاکریم‌ را می‌زند آن طرف. تخم یاکریم می‌خورد به راکت اربابی و می‌شکند. اربابی داد می‌زند. یاکریم بالای سر هر دوتا‌ی‌شان پر می‌زند. اربابی و داوودی می‌ترسند. فرار می‌کنند به طرف خانم ناظم که گوشه‌ی حیاط دارد با یکی از بچّه‌ها حرف می‌زند و پشت سرش قایم می‌شوند. یاکریم می‌نشیند روی میز تنیس. می‌روم طرف دستشویی آخری. به لانه‌ی یاکریم نگاه می‌کنم. تخم‌ها سرجای‌شان هستند. نفس راحتی می‌کشم. می‌آیم بیرون. از یاکریم خبری نیست. از اربابی و داوودی هم همین‌طور. زنگ کلاس می‌خورد. دوباره فیزیک داریم. دو ساعت پشت سر هم فیزیک. به کاج مدرسه‌ی جن‌ها که از دیوارشان زده بالا نگاه می‌کنم. باید خانه‌ی یاکریم آن‌جا باشد. اگر من جای یاکریم بودم لانه‌ام را آن‌جا می‌ساختم. برمی‌گردم و به لانه‌ی یاکریم نگاه می‌کنم. بچّه‌ها همچنان پیراشکی می‌خورند. به طرف کلاس راه می‌افتم. دوباره از پشت پنجره‌ی کلاس یاکریم را می‌بینم که می‌رود طرف دستشویی آخری. خوش به حالش که فیزیک ندارد. بچّه‌ها می‌گویند بچّه‌هایش درس‌خوان بار می‌آیند؛ چون توی مدرسه به دنیا می‌آیند؛ حتّی اگر دستشویی مدرسه باشد. خانم معلّم می‌آید. دوباره می‌رود پای تخته. بچّه‌ها ساکت به حرکت دست او روی تخته نگاه می‌کنند. دوباره استخر می‌کشد. از جایی دور صدای سرود خواندن می‌آید. نمی‌دانم از کدام کلاس‌ها. خوش به حال‌شان که فیزیک ندارند! شاید این صدا از مدرسه‌ی جن‌ها می‌آید! دست‌هایم توی دفتر فیزیک یک عالم فلش و دایره کشیده است. اگر اربابی ببیند، حتماً حس روان شناسی‌اش گل می‌کند و خصوصیاتم را می‌گوید. یک بار یادم نیست چه کشیده بودم، می‌گفت: «تو خیلی رؤیایی هستی!» دوباره فلش می‌کشم؛ به سمت بالا، پایین، راست، چپ... دو تا دایره می‌کشم. دوباره فلش، یک دایره... تا آخر زنگ چند صفحه فلش و دایره می‌کشم. زنگ خانه که می‌خورد، باز هم یاکریم را از پنجره می‌بینم که دارد به بیرون از مدرسه پرواز می‌کند. بچّه‌ها کیف‌های‌شان را انداخته‌اند پشت‌شان و همدیگر را هل می‌دهند تا از درِ کلاس بیرون بروند. از کلاس بیرون می‌آیم. تشنه‌ام. به سمت آبخوری‌ها می‌روم. دوباره چشمم می‌افتد به دستشویی آخری و لانه‌ی یاکریم. شیر آب را باز می‌کنم. دستم را زیر آب می‌گیرم. دهانم را جلو می‌برم که چشمم به دوتا قلمبه‌ی پشمالو توی لانه می‌افتد که با چشم‌های ریزشان نگاهم می‌کنند.﷼
CAPTCHA Image