سبزینه

نویسنده


روزهای متفاوتی را دارم تجربه می‌کنم. آن‌قدر متفاوت که گاهی به یگانه بودن‌شان شک می‌کنم. دلم که می‌گیرد، برای دوست نارنجی‌ام نامه می‌نویسم و پست می‌کنم. دست‌هایم را به هم گره می‌زنم و آرزو می‌کنم نامه‌هایم هر چه زودتر به دستش برسد، که ذوق کند و دوباره یادش بیاورد که یک صورتی هست که همیشه شبیه او می‌خندد، شبیه او دلش می‌گیرد، و شبیه او در یک دنیا خلا پرت می‌شود... توی دفترم حرف‌های قشنگی می‌نویسم. این که به دنیا هنوز امیدوارم. به این زندگی و به این سطرهایی که می‌نویسم و نمی‌نویسم. توی دفترم می‌نویسم که همه را دوست دارم؛ حتی وقتی به اندازه‌ی تمام دنیا بد می‌شوند و تا می‌توانند خنده‌هایم را خط خطی می‌کنند. این روزها وقتی کوچه و خانه آرام می‌شود،‌ صدای گریه‌های آذر خانم را می‌شنوم؛ صدای هق هق‌هایش را. هنوز هم دلش می‌خواهد دخترش طلاق بگیرد. با خودم دعوا می‌کنم. سر خودم جیغ می‌زنم. بعد برای این‌که با خودم آشتی کنم برای خودم عروسک می‌خرم. با پینه‌دوزهای کوچولوی چوبی که اندازه‌ی ناخن انگشت دستم هستند بازی می‌کنم. مامان به عقلم شک می‌کند؛ این که قربان صدقه پینه‌دوزهایم می‌روم. می‌گوید راستی راستی خل شده‌ام. پینه دوزهایم را می‌ریزم توی جیبم و همه جا با خودم می‌برم‌شان و هر وقت از جلو شیرینی فروشی سر کوچه مامان بزرگ رد می‌شوم، چند تا پینه‌دوز می‌خرم تا پینه‌دوزهایم زیادتر شوند. مامان هنوز به این فکر می‌کند که من کی می‌توانم شعور پس انداز کردن را پیدا کنم! شب‌ها از خواب می‌پرم. نه به خاطر کابوس و نه به خاطر هیچ چیز دیگر. فقط نمی‌دانم چرا ساعت 3- 4 صبح از خواب بیدار می‌شوم و آن‌قدر سرفه می‌کنم که مجبور می‌شوم یک قاشق غذاخوری از شربتم بخورم. بعد می‌ترسم از این که خوابم نبرد. از این که مجبور شوم تا صبح به خودم و خیلی چیزهایی که قبلاً دوست داشتم و حالا نه، فکر کنم. این روزها که می‌گذرد، حساب می‌کنم که با این همه درس و تجربه قرار است چه قدر بزرگ شوم؟ یعنی می‌شود آن قدر بزرگ شوم که دیگر هیچ اتفاقی مرا به گریه نیندازد؟ که شعرهایم را از من نگیرد؟ که دیگر کسی توی گوشم نگوید که دارم به خاکی نزدیک می‌شوم! بازی قطره‌ها فریبا دیندار خورشید مادر تمام قطره‌هایی بود که از دل آب‌های زمین جدا می‌شدند و به آسمان پرواز می‌کردند. او هر روز با قطره‌های آب «عمو زنجیرباف» بازی می‌کرد. خورشید تمام قطره‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و شعر می‌خواند. قطره‌ها هم دستان یکدیگر را محکم می‌گرفتند و وقتی که ابر می‌شدند، آرام می‌نشستند و به زمین زل می‌زدند تا قطره‌های دیگر هم بیایند و دوباره با خورشید «عمو زنجیرباف» بازی کنند. خورشید خیلی مهربان بود و دوست نداشت قطره‌هایی که از آب‌های زمین جدا می‌شدند در آسمان احساس تنهایی کنند. برای همین آن‌ها را دور هم جمع می‌کرد و با آن‌ها بازی می‌کرد. *** خورشید به قطره‌هایی که ابر شده بودند سفارش کرد از جای‌شان تکان نخورند تا برود و قطره‌های دیگر را هم جمع کند و با یک‌دیگر بازی کنند. ابرها کمی ترسیده بودند، ولی خورشید قول داد که خیلی زود با دوستان جدیدی برگردد. ابرها ساکت و آرام نشسته بودند و به زمین نگاه می‌کردند. در همین لحظه بادی وزید و آرامش ابرها را برهم زد. ابرها ترسیده بودند و گریه می‌کردند. باد هم مدام دور ابرها می‌چرخید و با صدای بلند می‌خواند: «ابرها این‌جا نشسته‌اند گریه می‌کنند، زاری می‌کنند...» وقتی خورشید برگشت، هیچ خبری از ابرها نبود. ابرها تمام خودشان را گریه کرده بودند.﷼
CAPTCHA Image