نویسنده
مرد زاهد سر به کوه و بیابان گذاشت و چشم خود را به مردم، بازار و همه چیز شهر بست. او که از قوم بنی اسرائیل بود غاری را برای زندگی در بیرون از شهر انتخاب کرد. چیزی هم که نداشت با خود ببرد؛ خودش بود، زهدش و تمام سادگیاش. همین باعث تعجب مردم شهر شده بود. مردم از یکدیگر میپرسیدند: «این مرد پارسا چگونه میتواند بدون این که خورد و خوراکی داشته باشد، زنده بماند؟»
- انسان هر چهقدر هم که توانا باشد، باز به غذا احتیاج دارد.
- آری! به راستی او چگونه میتواند غذای خود را تأمین کند؟
- کاری، ثروت و مالی هم که ندارد!
همهی این سؤالهای مردم به گوش زاهد که از شهر خارج میشد، رسید. مرد زاهد لبخندی زد و گفت: «غصهی روزی مرا نخورید. من به خدا توکل میکنم تا روزیام برسد.»
مردم که انگار چیز تازهای یاد گرفته باشند، سر تکان دادند و حرف زاهد را تأیید کردند!
- آری، توکل چیز خوبی است.
- با توکل میتوانیم به هر چه میخواهیم برسیم.
- واقعاً چه زاهد با ایمانی! چهقدر با اعتقاد قوی از توکل حرف میزند.
زاهد روزها را به شب میرساند و شبها را هم به روز؛ بی آنکه خورد و خوراکی داشته باشد. دل بسته بود به تنهایی خودش و راز و نیاز با خدا. فضای نیمه روشن غار برایش دلنشین بود. روز اول را با شوق شروع کرد و خوشحال بود که دیگر از مردمان دور است و با خدا بهتر میتواند راز و نیاز کند. چند روز گذشت. احساس گرسنگی کرد. همانطور که رو به قبله نشسته بود، گاهی حواسش هم به در غار بود، تا کسی چیزی به او برساند. منتظر روزی بود. منتظر غذایی که بتواند از گرسنگیاش بکاهد. گاهی از پای بساط عبادت بلند میشد و به عقب برمیگشت تا شاید کسی را ببیند و غذایی را بیابد؛ اما نه، خبری نبود. سرش گیج میرفت و دلش ضعف. کمکم عبادت داشت برایش سخت میشد. در شهر که بود، لااقل مردم برایش قوت و غذایی میآوردند و او با پندهایش مردم را آگاه میکرد؛ اما در این غار از همه جا بیخبر بود. از تشنگی و گرسنگی نزدیک بود بمیرد. یک هفته همینطور به او سخت گذشت تا او ضعیف و درمانده، روی زمین افتاد.
پیامبرِ روزگار زاهد مشغول عبادت بود که وحی به او نازل شد: «ای پیامبر! به زاهد بگو، به عزتم قسم تا او به شهر نیاید و در میان مردم نباشد، به او روزی نمیدهم.»
پیامبر وقتی این پیام را از طرف خدا شنید، زاهد را به شهر دعوت کرد و کسی را فرستاد تا او را از غارنشینی و عزلت برهاند. مرد زاهد با کمک دوستان و همراهان، از غار بیرون آمد و به شهر رفت. یارانش برایش غذا آوردند و مردم هر کدام چیزی به او دادند. حالا زاهد در شهر بود و مردم به او کمک میکردند.
روزها گذشت و زاهد همهاش میپرسید: «عیب کار کجا بود! چرا در حالی که در غار بودم، روزی به من نمیرسید؟ مگر عبادت آنجا با عبادت اینجا فرق دارد؟»
این سؤالها باعث شد که فکر کند و فکر کند؛ اما به نتیجهای نمیرسید. تا اینکه از پیامبر عصر خود پرسید: «ای پیامآور خدا! حکمت این کار در چه بود؟»
به پیامبر وحی آمد که: «به او بگو تو میخواستی که با زهد خودت، حکمت خدا را باطل کنی؛ اما نمیدانی که خدا دوست دارد روزی بندهاش را از دست دیگران بدهد، نه از قدرت خودش. تو بندگی کن، کار خدایی و روزی را به خدا واگذار کن.»
مرد زاهد حرفها را به گوش جان خرید و دریافت که اسراری در این دنیاست که او بیخبر است. مردم هم باید در زندگی وجود داشته باشند.
شفای بیدارو
موسی پیامبر(ع) بیمار شده بود. رنجور و بیقرار بر بستر بیماری افتاده بود. طبیب بر بالینش آمد و موسی(ع) را معاینه کرد. درد پیامبر خدا(ع) را تشخیص داد و گفت: «ای پیامبر! دارویی هست که باید از آن استفاده کنید تا این بیماری رفع شود.»
حضرت موسی(ع) سری تکان داد و گفت: «نه! من اصلاً از دارویی که گفتی استفاده نمیکنم، تا خداوند خودش به من شفا دهد.»
روزها گذشت. بیماری موسی(ع) خوب که نشد هیچ، روز به روز هم بدتر میشد. موسی(ع) شگفتزده بود که چرا این بیماری چنین طولانی است. طبیب دیگری آمد و او هم تشخیص دارو داد. طبیب گفت: «اگر از این دارو بخوری، حتماً شفا پیدا میکنید. علاج شما در این داروست.»
باز موسی(ع) جواب رد به دارو و طبیب داد. تا اینکه وحی آمد: «ای موسی! تا دارو را نخوری، من شفا نمیدهم.» موسی(ع) با شنیدن کلام خدا از دارو استفاده کرد و خوب شد. تعجب کرد و با خودش گفت: «خدایا! حکمت این کار در چیست؟»
وحی آمد: «یا موسی! به دلیل این مسأله فکر نکن و دنبال اسرار الهی مباش. علاج تو فقط در آن دارو بود.»﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله