ضرب‌المثل


مسابقه‌های والیبال بین محله‌ها شروع شده بود. تیم محله‌ی ما هم داشت یواش یواش خودشو جمع و جور می‌کرد. ترکیب اصلی تیم مشخص شده بود و مسعود هم جزو بهترین‌ها بود. پاس‌های خوبی که می‌داد و توپ را درست روی تور می‌فرستاد توجه همه را جلب می‌کرد. خبر بازی‌های خوب مسعود در مدرسه هم پیچید و معلم ورزش او را عضو تیم والیبال مدرسه کرد. آن‌ها هر روز بعد از پایان کلاس‌ها در مدرسه می‌ماندند و با بقیه‌ی بچه‌ها تمرین می‌کردند. روز و شب مسعود شده بود والیبال و از این همه توجه و تشویق اطرافیانش خیلی خوش‌حال بود. هم توی مسابقه‌های مدارس رتبه آورده بودند و هم در مسابقه‌های محله‌ها به مرحله‌ی فینال راه پیدا کرده بودند. همیشه لباس ورزشی‌های خیلی خوب و گران‌قیمت می‌پوشید و کفشی که من توی خواب هم نمی‌دیدم. راستش رو بخواهید به مسعود حسودی‌ام می‌شد؛ اما... مدتی نگذشت که روزگار آن روی سکه را هم به او نشان داد. بشنوید از آن روزی که امتحان‌های ترم اول تمام شد و روز دادن کارنامه‌ها فرا رسید. معمولاً روزی که کارنامه‌ها را به دانش‌آموزان می‌دهند، عده‌ای خوش‌حال‌اند و عده‌ای ناراحت. اما این‌ دفعه بچه‌ها با چیزی روبه‌رو شدند که اصلاً انتظارش را نداشتند. آن‌ها که همیشه مسعود را شاد و خوش‌حال و پرانرژی می‌دیدند، این بار مسعود را با چهره‌ای درهم و ناراحت می‌دیدند. عدّه‌ای از دوستانش دورش جمع شده بودند که علت ناراحتی‌اش را از او بپرسند و اگر توانستند کمکش کنند؛ اما مسعود از ناراحتی، سرش را پایین انداخته بود و به هیچ کس توجه نمی‌کرد. شب وقتی پدرش به خانه آمد، ماجرا را از زبان مادر مسعود شنید و او از این که مسعود نمره‌های بدی در امتحان‌های ترم اول آورده بود، عصبانی شده بود و با صدای بلند می‌گفت: «چطور می‌شه که معدل بالای 19 یک‌دفعه به زیر 15 برسه؟» آره، آدمی که شب و روزش شده والیبال، دیگه وقت برای درس خواندن نداره. ورزش خوبه، اما به اندازه‌اش. اگه ورزش به درس لطمه بزنه به هیچ دردی نمی‌خوره. بعد رو کرد به مسعود و گفت: «پسر‌جان! حالا بگو ورزش به دردت می‌خوره یا درس؟» مسعود که صورتش از خجالت سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود، منّ و منّی کرد و گفت: «خوب باباجون، من هم درس رو دوست دارم، هم والیبال رو. می‌خوام هر دو رو با هم داشته باشم.» پدر مسعود گفت: «نه عزیزم! یکی از این دو تا باید برای تو اصلی باشه و اون یکی فرعی. نمی‌شه که هر دو تا اصلی باشه. پسرم! قدیمی‌ها خوب گفتند که نمی‌شه هم خدا رو خواست هم خرما رو. کار تو الآن شبیه این ضرب‌المثل شده که هم خدا رو می‌خواهی هم خرما رو. حالا هر چی که بود گذشت، این بار تجربه‌ای شد برای آینده‌ات. از این به بعد باید درس برای تو اصل باشه و هر وقت درس‌هاتو درست و کامل خوندی، می‌تونی در وقت‌های بیکاری و تعطیلات، ورزش کنی. حالا برای این‌که از این ناراحتی دربیای خوبه که داستان این ضرب‌المثل رو هم براتون تعریف کنم. در گذشته‌های دور بت‌پرستی رواج داشت و مردم به جای خدای یگانه، بت‌های ساخته شده از سنگ و چوب را عبادت می‌کردند. برخی از مردم در خانه‌های خود نیز بت‌هایی داشتند که با دست خود، آن‌ها را ساخته بودند. بعضی از آن‌ها هم با انواع غذا و میوه برای خود بت می‌ساختند و آن را خدای خود می‌دانستند. روزی یکی از بت‌پرستان با خرما برای خود خدایی ساخت و آن را عبادت می‌کرد. چند ساعت گذشت و او گرسنه شد و غذایی برای خوردن نداشت. به ناچار بخشی از بت یا خدای خود را که از خرما بود خورد. بعد از چند ساعت دوباره گرسنه‌اش شد و او در حالی که دلش نمی‌خواست خدای خود را از دست بدهد، اما گرسنگی مجبورش کرد که بخش دیگری از بت خرمایی خود را بخورد. او می‌خواست هم خدا را داشته باشد و هم خرمایش را بخورد؛ اما چنین چیزی ممکن نبود و او باید یا خدا را انتخاب می‌کرد و یا خرما را.»
CAPTCHA Image