کوچه یخی


- ببخشید آقا! می‌شه یک لحظه موبایل‌تون رو بدین یه زنگ کوتاه بزنم؟ - شارژش تموم شده. تلفن عمومی که هست. مرد گفت: «خیلی ممنون!» آقای سلیمی که جلو رفت، زنگ موبایلش به صدا درآمد. نزدیک دکه بود. جواب داد: «بله، بفرمایید!» خانمی پشت خط بود: «سلام! من از بیمارستان تماس می‌گیرم. هول نکنید ها؛ ولی متأسفانه باید بگم که... پسرتون تصادف کرده. الآن این‌جاست. زنگ زدم برای پولش بیاین این‌جا. این‌جا بیمارستان...» آقای سلیمی قلبش تند تند می‌زد. پرسید: «چی؟» زن دوباره توضیح داد؛ ولی این بار آقای سلیمی حرف‌هایش را نمی‌شنید. روی دو زانو افتاد. آرام گفت: «بازهم باید پول بدم؟» چشمانش باز بود، اما معلوم نبود کجا را نگاه می‌کرد. موبایل از دستش روی زمین افتاد. دکه‌دار که در دکه‌اش نشسته بود، چشمش به او افتاد. از صندلی بلند شد. در را باز کرد و به طرف او دوید. گفت: «آقای سلیمی؟ چه شده؟» چند نفر از مردم به طرف آقای سلیمی دویدند. هر کس چیزی می‌گفت. آقای سلیمی متوجه اتفاق‌های دور و بَرش نبود. دکه‌دار جواب داد: «نمی‌دونم، برم براش آب بیارم.» آقای سلیمی همان‌طور خشکش زده بود. دکه‌دار یک شیشه آب معدنی آورد. داشت درش را باز می‌کرد که آقای سلیمی از آن حالت درآمد و گفت: «نه! نه! بازش نکن! گرونه.» دکه‌دار گفت: «گرونه چیه؟ دویست‌تومن که چیزی نیست. مهمونت می‌کنم.» و به چند نفر که ایستاده بودند گفت: «شما بفرمایید! من مواظبشم.» آن‌ها رفتند. آقای سلیمی آب را تا تَه خورد. دکه‌دار پرسید: «توضیح بده ببینم چی شده؟» - بعداً بهت می‌گم. فعلاً موتورت رو راه بنداز بریم خونه، پول بردارم. بعدش بریم یه جایی. دکه‌دار کمکش کرد تا بلند شود. چون آقای سلیمی قدبلند و لاغر بود، دکه‌دار باید بالا را نگاه می‌کرد و حرف می‌زد: «آخه توی دکه کسی نیست. با تاکسی برو.» - لازم نکرده. - من پولش رو می‌دم. - نمی‌خوام، پول خون باباشون رو می‌گیرن. دکه‌دار به ناچار گفت: «خیلی خب، صبر کن دکه‌ رو ببندم.» روزنامه‌ها و مجلات را در دکه گذاشت. درش را قفل کرد. سوار موتور شدند. دکه‌دار با احتیاط موتور می‌راند. به خانه که رسیدند، جلو خانه منتظرش ماند. آقای سلیمی وارد خانه شد. - سلام! چرا الآن می‌آی خونه؟ - همین جوری. - قیافه‌ات چرا این جوریه؟ - همین جوری. - چیزی شده؟ از این همه سؤال عصبانی شد و گفت: «اَه! ولم کن دیگه سمیه! مسابقه‌ی بیست سؤالیه مگه؟» نزدیک اتاق رسید. سمیه دنبالش بود. تند داخل شد و در را قفل کرد. فوری تکه‌کاغذ کوچکی برداشت. با چسب نواری به اندازه‌ی سر ناخن به سوراخ قفل دَر چسباند تا سمیه از آن طرف نگاه نکند. پنجره خیلی کم باز بود. پرده‌ی کهنه و کثیف قهوه‌ای آن را پوشانده بود. آقای سلیمی پنجره را بست. وقتی خیالش از هر جهت راحت شد، خیلی آهسته و بی‌صدا لوله‌ی بخاری را باز کرد. دویست هزار تومان را شمرد و برداشت. بقیه‌ی اسکناس‌ها را سر جایش گذاشت. از پشت قاب عکس خودش هم صد هزار تومان برداشت و توی کیفش گذاشت. موبایلش به صدا درآمد. همان خانم بود. همان‌طور که صحبت می‌کرد، از خانه بیرون آمد. - بله. بیمارستان فجر. اگه زودتر بیایید ممنون می‌شم. دکه‌دار منتظرش بود. به او گفت: «تند برو! می‌دونی که کجاست؟» وقتی می‌خواست روی موتور بنشیند، کت سفیدش را که همیشه به تن می‌کرد بالا داد و نشست. در راه، تمام ماجرا را تعریف کرد. پشت چراغ قرمز ایستادند. چند نفر آن طرف خیابان کتک کاری می‌کردند. چند نفر دیگر جلوشان را می‌گرفتند. همه‌ی راننده‌ها و مردم به آن سمت نگاه می‌کردند. آقای سلیمی پیش خودش گفت: «دیدن دعوای دیگران چه لذتی دارد؟» و سرش را برگرداند. یکدفعه وحشت کرد. دید کیف در دستش نیست. دست راستش را به سر و موهای کم‌پشتش زد و گفت: «یا ابوالفضل!» روبه‌رو را نگاه کرد. یک موتورسوار به سرعت از چراغ قرمز گذشت. گفت: «پولم را زدن!» و از موتور افتاد. *** آقای سلیمی چشمانش را باز کرد. دور و برش را نگاه کرد. سمیه را کنارش روی صندلی دید که با چشمانی کنجکاو او را نگاه می‌کند. سمیه گفت: «حالت خوبه؟» - این‌جا چه خبره؟ سمیه گفت: «هیچی. صد دفعه گفتم به خاطر پول حرص نخور. سکته کردی خوبه؟» - من سکته کردم؟ - سکته‌ی سکته که نه، یه سکته‌ی ناقصه. دکتر می‌گه برطرف شده. خدا رو شکر! آقای سلیمی نگاهی به سِرُم دستش انداخت و گفت: «اینا دیگه چیه به من وصله؟ این لباس بوگندوی بیمارستان چیه تن من؟» می‌خواست از تخت بلند شود. ادامه نداد. خانم سلیمی وسط حرفش پرید: «بشین سر جات. آوردمت بیمارستان دولتی. همون بیمارستان فجر.» - دولتی؟ من الآن توی بیمارستان فجرم؟ فکر می‌کردم خصوصیه. پس الآن سامان توی این بیمارستانه؟ سمیه پرسید: «آهان! چرا به من نگفتی سامان تو بیمارستانه؟» - برای این‌که غش می‌کنی می‌افتی رو دستم، باید پول بیمارستان دو برابر بدم. - من غش می‌کنم یا تو؟ - حالا چه وقت این حرف‌هاست. سامان کو؟ حالش چطوره؟ اصلاً چشه؟ تو چه‌قدر خون‌سردی. - برای این‌که سامان تو خونه‌س. - خونه؟ پس پول بیمارستان رو خودت دادی؟ چه عجب. طلاهاتو فروختی؟ - چی می‌گی تواَم. همش به فکر پولی. همین الآن بهت گفتم، این‌جا دولتیه. بی‌خود پول با خودت آوردی. - گفتم سامان چطوره؟ - بابا، اشتباه گرفته بود. به موبایلت زنگ زد، پرستاره گفت اشتباه شده. شماره‌ی تو آخرش ۲ داره، ولی مال کسی که پسرش تصادف کرده ۳ بود. آقای سلیمی با شنیدن این خبر دلش می‌خواست بال دربیاورد. دستانش را به هم زد و گفت: «جدی می‌گی؟» ولی خوش‌حالی‌اش از بین رفت. - این همه بدبختی کشیدم، پولم رو دزدیدن، ... آهان. پول‌ها چی شد؟ - هیچی دیگه. دکه‌دار دزد رو گرفت. دستش درد نکنه. الآن تو کیفمه. آقای سلیمی دوباره خوش‌حال شد: «راست می‌گی؟ درست سیصد هزار تومن؟» - نخیر! پونزده هزار تومنش رو دادم بیمارستان. - اَی بابا. خیلی خب، حالا بقیه‌ی پول‌ها رو بده. - بقیه‌ی پول نداریم. پول تلفن اومده، می‌خوام پرداختش کنم. از قبل هم بدهی داریم. خوب شد این اتفاق افتاد. لااقل یه پولی دست تو دیدیم. آقای سلیمی قیافه‌اش را ترش کرد. خانم سلیمی ترسید و گفت: «نترس! بقیه‌اش رو بهت پس می‌دم.» و برای آن‌که از دلش درآورد، از یخچال کنار تخت یک ساندیس درآورد. آقای سلیمی طوری نگاهش کرد که انگار دومیلیون تومان را گم کرده است. سمیه گفت: «نترس! نخریدم. دکه‌دار برات آورده.»
CAPTCHA Image