با گذشتگان قدمی بزنیم


با گذشتگان قدمی بزنیم ﷼ دستمال شاهانه ناصرالدین شاه به قدری به عظمت و ابّهت مقام سلطنت اهمیت می‌داد که دستمال‌های جیب خود را که طبعاً چرک می‌شد، از جیب خود خارج نمی‌کرد که مبادا متصدیِ شست‌وشو، آبِ خشک شده‌ی بینی شاه را در دستمال نبیند. زمستان‌ها دستمال چرک خود را به بُخاری می‌افکند و خود را از آن خلاص می‌نمود و تابستان‌ها لای علف‌های باغ و این سر و آن سر پرت می‌کرد. شرح زندگانی من‌ـ عبدالله مستوفی ﷼ مرگ برادر عزیز دلم! امروز ناگهانی خبر بدی به ما رسید، یعنی به خانواده‌ی ما؛ خبر مرگ برادرم در مدینه. فکرش را بکن! من ظهر که برای ناهار رفتم منزل مادرم، پدرم لب حوض داشت وضو می‌گرفت. مسجد نرفته بود و پیدا بود که وضع، غیرعادی است و همان لب حوض خبر را به من هم داد که: «کمرم شکست و یک برادر داشتید از دست‌تان رفت.» و من خسته و از راه رسیده چنان از جا در رفتم که تا یک بعدازظهر گریه می‌کردم... منِ بدبخت را بگو که چه قدر اصرار می‌کردم برگردد و جای پدر را بگیرد که سر پیری حوصله‌ی مسجد و منبر را ندارد. هیچ حالم دست خودم نبود... بدجوری خواهرها گریه می‌کنند. امیدوارم برای هیچ کس پیش نیاید. الآن اشک‌ریزان دارم برایت می‌نویسم. بیچاره برادرم! بیچاره‌تر این مادر بدبخت که گمان نمی‌کنم این عزا را به سر ببرد. پدرم خیلی با خون‌سردی تحمّل می‌کند. پیر است و خبر عزا خیلی شنیده. ولی من تا به حال به این چیزها عادت نداشته‌ام. به هر صورت دلم برای این می‌سوزد که سی سال با یکی برادر بوده‌ام‌ـ مثلاً برادر بوده‌ام‌ـ ولی اصلاً از برادری با او چیزی درک نکردم. بدبخت رفته بود که بقاع ائمه‌ی اطهار را در بقیع بسازد. حالا خودش هم در یک گوشه‌ بی‌نام و نشان... به خاک رفته. نامه‌های آل‌احمد به دانشور، جلد 2 ﷼ تنبل‌ها نقل است که شاه‌عباس خواست تنبل‌ها را شماره کند. دستور داد جار زدند که تنبل‌ها برای گرفتن جیره جمع شوند. طولی نکشید که ثلث مردم شهر به نام تنبل معرفی گردیدند. پس برای معرفی کردن تنبلان واقعی، فرمان داد ایشان را در سر پوشیده‌ها جا داده، کاه‌دود راه بیندازند. چون چنین کرده شد، یک‌یک برخاسته، راه خود را گرفتند و به همین ترتیب تا تنها دو تن باقی ماندند. یک تن‌شان به صدا درآمده که: «کور شدم دود را تمام کنید!» دومی گفت: «از طرف من هم بگو!» تنبل واقعی نفر آخر درآمد. پس چون او را به واقع ناتوان از فعالیت دیدند، برایش وسیله‌ی معاش و همسر فراهم آوردند. قند و نمک‌ـ جعفر شهری ﷼ آرزوی عبید عبید زاکانی از اختلاف کلمه و نفاق میان مسلمانان در رنج بود و در این باب حکایت‌ها دارد که چگونه مخالفت میان پیروان مذاهب، موجب زیان‌ها و بدرفتاری‌ها می‌شد و بسیاری از این ناسازگاری‌ها از ناآگاهی سرچشمه می‌گرفت. برخی از قسمت‌های رساله‌ی دلگشا، گوشه‌هایی از این‌گونه مسایل جامعه‌ی آن روزگار را نشان می‌دهد. از نوشته‌های عبید چنین برمی‌آید که وی آرزو داشت مسلمانان از آیین مبین اسلام الهام می‌گرفتند و دانایان به ارشاد و روشن کردن افکار مردم و رهنمون شدن‌شان به حقایق دین و استقرار حق و عدالت می‌پرداختند تا کار جامعه سامان می‌گرفت و حق به حقدار می‌رسید و اوضاع چنان پریشان و دست‌خوش عیب و خرابی نبود. موارد نقص و عیب، هیچ جا از قلمِ موشکاف و نکته‌گیر عبید، مصون نمانده است. در یک جا خرقه‌ی صوفیان را دام ایشان خوانده است و به طنز می‌گوید: صوفی‌ای را گفتند: «جُبّه‌ات را بفروش!» جواب داد: «اگر صیاد دام خود را بفروشد با چه چیز صید تواند کرد؟» دیداری با اهل قلم‌ـ دکتر غلامحسین یوسفی ﷼ خودشناسی حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) هر نوبت که حضرت رسول(ص) را به خلوت دریافتی، سؤال کردی که: «یا رسول‌الله! چه کار کنم و به چه کاری مشغول باشم تا عمر خود ضایع نکرده باشم؟» حضرت رسول‌الله(ص) فرمودی که: «خود را بشناس تا عمر خود ضایع نکرده باشی که چون خود را شناختی، خدای را شناختی و به خدای رسیدی و عروج را تمام کردی.» شیخ عزیزالدین نسفی‌ـ قرن هفتم ﷼ کاریکاتور پرنده‌ی بلندپرواز، قوه‌ی جاذبه‌ی زمین را پشت‌سر می‌گذارد. عاشق کبوتر نامه‌بری هستم که نامه را نخوانده، به دست صاحبش برساند. برای این که باد، کلاهم را نبرد، کلاهم را از ده قدمی به احترامش بلند می‌کنم. آدم خودپرست، نگاهش در مقابل آینه قد می‌کشد. وقتی در برابر آینه چشمک می‌زنم، تصویرم را یک در میان می‌بینم. فریاد، نجواها را قتل‌عام می‌کند. گربه با دیدن سگ‌ماهی پا به فرار گذاشت. تا در سَرم ضدیخ نریزم به قطب شمال نمی‌اندیشم. برای این که به پشه‌ها اُردنگی بزنم، پایم را از پشه‌بند بیرون می‌گذارم. پایین آمدن درخت از گربه‌ـ پرویز شاپور﷼
CAPTCHA Image