شهری به نام کشف الاسرار

نویسنده


شهری به نام کشف الاسرار کُشتی عابد و شیطان مرد عابد رو به قبله نشسته بود و نیایش می‌کرد. نام خدا را بر زبان می‌راند و از خلوت خود با خدا لذت می‌برد. یکدفعه مردی با عجله وارد شد و با احترام سلام کرد. مرد عابد سر برگرداند و گفت: «سلام برادر! تو را چه شده که این‌طور پریشانی؟» مرد نفسی تازه کرد و گفت: «در بیرون شهر درختی است که عده‌ای آن را می‌پرستند. هر روز هم بر پرستندگان درخت بیش‌تر می‌شود.» عابد به خاطر خدا خشمگین شد. از جا برخاست به انباری خانه‌اش رفت. تبر را از انباری برداشت. سر بلند کرد و گفت: «خدایا! می‌بینی چه‌قدر این مردمان نادان‌اند. تو را رها کرده‌اند و با درخت راز و نیاز می‌کنند. به خاطر تو باید این درخت را قطع کنم.» تبر را روی دوش گذاشت و راهی شد. در راه پیرمردی جلوش را گرفت. آن پیرمرد کسی نبود جز شیطان. شیطان با احترام ایستاد و پرسید: «ای مرد خدا، کجا می‌روی که این گونه خشمگین و پریشانی؟» عابد ماجرای درخت و پرستندگانش را تعریف کرد و ادامه داد: «حالا می‌روم تا درخت را قطع کنم.» شیطان عصایش را بلند کرد و گفت: «برو مرد، برو به عبادتت مشغول باش!» عابد پرسید: «چرا؟ من باید به این کار مهم برسم.» شیطان لبخندی از سر شیطنت زد و گفت: «این کار از تو بر نمی‌آید. کار تو عبادت است و بس.» پس از کلی حرف و جدل، آن دو با هم گلاویز شدند. هر کدام می‌خواست پشت آن یکی را به خاک بمالد. پس از کلی یقه‌گیری و زد و خورد، عاقبت عابد، شیطان را بر زمین زد و روی سینه‌اش نشست. شیطان دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: «ای عابد، دست از من بکش تا حرف خوبی به تو بزنم.» عابد از سینه‌ی شیطان برخاست. شیطان همان‌طور نشست و گفت: «ای مرد خدا! خدا، پیامبر دارد. اگر قرار بود این درخت قطع شود، خداوند پیامبر را به این کار فرمان می‌داد. اصلاً تو را چه به این کار. به تو که دستوری نداده‌اند.» اما عابد هنوز سر حرف خود بود: «هرگز من از قطع کردن درخت، دست نمی‌کشم.» با هم گلاویز شدند و عابد بر او چیره شد. این بار هم شیطان سر تسلیم فرود آورد و گفت: «ای جوان‌مرد! تو مرد بینوا و فقیری. تو باید به مردم کمک کنی. چه اصراری داری که این درخت قطع شود. می‌خواهی یک کار خوب به تو بگویم.» عابد گفت: «گوش می‌کنم؛ اما مرا از قطع درخت منصرف نکنی.» شیطان از جا بلند شد. دستی به شانه‌ی عابد زد و گفت: «اصلاً این چیزها به من چه. ببین مردم به تو احتیاج دارند. اگر می‌خواهی این‌طور به مردم کمک کنی، من راهی به تو پیشنهاد می‌دهم. ببین، من هر روز دو دینار زیر بالین تو می‌گذارم. با این دو دینار خیلی کارها می‌توانی بکنی. می‌توانی هم به مردم کمک کنی و هم به عابدان دیگر.» عابد سر به زیر انداخت و فکر کرد: «راستی، فکر بدی هم نیست. چه چیزی بهتر از این. یک دینار را صدقه می‌دهم و یک دینار دیگر را هم خرج زندگی‌ام می‌کنم. بهتر است که این درخت را قطع نکنم؛ چرا که مرا برای این کار نیافریدند.» با این فکر به طرف خانه راه افتاد. صبح وقتی از خواب بیدار شد، فوری به سراغ بالینش رفت. متکایش را بلند کرد. زیر متکا دو دینار برق می‌زد. خوش‌حال شد و گفت: «خدایا شکر! چه روز خوبی.» روز دوم هم همین اتفاق افتاد، روز سوم هم همین‌طور بود؛ اما روز بعد وقتی بیدار شد و متکایش را بلند کرد، چیزی نیافت. همه جا را گشت؛ اما از دو دینار خبری نبود. عصبانی شد. تبر را برداشت و به طرف درخت به راه افتاد. همان‌طور که با خشم می‌رفت، شیطان سر راهش سبز شد و گفت: «کجا؟» مرد عابد راه کج کرد و گفت: «از جلو چشمم دور شو که می‌خواهم بروم درخت را قطع کنم.» شیطان باز جلو مرد ایستاد و گفت: «برو پی کارت که دیگر نمی‌توانی درخت را قطع کنی.» دوباره مرد عابد و شیطان با هم درگیر شدند. طولی نکشید که شیطان بر مرد عابد چیره شد و روی سینه‌ی عابد نشست. می‌خواست او را بکشد که مرد عابد با ترس و لرز گفت: «نه، مرا رها کن! قول می‌دهم برگردم و دست از درخت بردارم!» شیطان وقتی این را شنید، از جا بلند شد. مرد عابد هم بلند شد. لباسش را تکاند و تبر را برداشت. شیطان گفت: «حالا برو پی کارت.» مرد عابد رو به شیطان کرد و پرسید: «چرا بار اول من به تو مسلط شدم و این بار از تو شکست خوردم؟» شیطان خنده‌ای کرد و گفت: «چون در اولین بار به خاطر خدا می‌خواستی درخت را قطع کنی و خداوند تو را بر من پیروز کرد؛ اما این بار به خاطر حرص و طمع خود و دنیا خشمگین شدی، تابع هوای خودت شدی و نتوانستی بر من پیروز شوی.» شیطان وقتی حرف‌هایش تمام شد، منتظر حرف عابد نماند و غیبش زد. عابد به دور و بر خود نگاه کرد. یک بیابان بی‌آب و علف را دید و تبری که در دستش بود. هنوز تا عابد شدن و برای خدا شدن،‌ راه زیادی داشت. محبت بایزید بسطامی از کوچه عبور می‌کرد که سر و صدایی شنید. گام‌های بلند برداشت و به سر کوچه رسید. در خیابانی که جویی از وسط آن می‌گذشت مردم جمع شده بودند و به چیزی نگاه می‌کردند. بایزید خود را به مردم رساند. از جوانی که آن‌جا بود پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» جوان گفت: «کودکی توی جوی پر از گل و لای افتاده.» بایزید خود را به نزدیک جوی رساند. کودک در جوی پر از گل و لای دست و پا می‌زد. کسی برای کمک نمی‌رفت. فقط حرف بود که از دهان مردم بیرون می‌آمد. - نترس، الآن نجات پیدا می‌کنی. - فرزند کیستی؟ چرا خودت را توی آب انداختی؟ - الآن پدرت می‌آید. - کاش می‌توانستم بیایم کمکت کنم! یک جوان‌مرد پیدا نمی‌شود این کودک را بیرون بکشد. ناگهان سر و صدا و شیون زنی برخاست. زن آشفته و پریشان داد می‌زد و به طرف مردم می‌آمد: «ای پسرکم! عزیز دلم! خدایا چه به سر پسرم آمده؟» بایزید زن را شناخت. همان زنی که هر وقت بیرون می‌آمد، مرتب و تمیز بود و لباس شیک و چشم‌گیری به تن می‌کرد؛ اما حالا این زن، وضع آشفته‌ای داشت. پریشان و درهم بود. زن دوید و بی‌آن‌که به عمق جوی و گل و لای داخل آن توجه کند پرید و پسرش را از میان گل و لای بیرون آورد. همان‌جا پسرش را در آغوش گرفت، سر و رویش را تمیز کرد و بوسید. به خاطر زنده بودن پسرش گریه کرد و گفت: «خدایا شکر!» از جوی عمیق بیرون آمد و همان‌طور کودک را در آغوش گرفته، رفت. بایزید با دیدن این صحنه گفت: «دلسوزی آمد و آرامش را برد. محبت آمد و گناه را برد، و توجه آمد و جنایت را برد.» مردم پراکنده شدند و هنوز بایزید محو در واژه‌ی محبت و عشق بود و فکر می‌کرد که این واژه‌ها چه‌قدر می‌توانند در زندگی پررنگ و عمیق باشند. غرق معشوق بازار بغداد مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. این بار شلوغ‌تر از روزهای قبل بود. مردم در میدان جمع شده بودند و مردی را تماشا می‌کردند که داشت شکنجه می‌شد. بُشر حافی جلوتر رفت و مرد را دید که به چوبی بسته شده بود. با شمارش سردسته‌ی مأموران تازیانه می‌خورد. جریمه‌اش هزار تازیانه بود. اما چیزی که باعث تعجب مردم و بشر حافی شده بود این بود که مرد اصلاً آه و ناله نمی‌کرد. انگار اتفاقی نیفتاده بود! شکنجه که تمام شد، مأموران مرد را باز کردند و به طرف زندان بردند. مردم پراکنده شدند و هر کسی سر کار و قرارش رفت؛ اما بشر، دنبال مأموران راه افتاد. دوید و خود را به مأموران رساند. به یکی از مأموران گفت: «من سؤالی از این مرد دارم. اجازه هست!» مأموران ایستادند. بشر به مرد نزدیک شد. دست‌هایش بسته بود، چهره‌اش رنجور و چشم‌هایش از درد قرمز و پر از اشک. بشر پرسید: «این شکنجه برای چه بود؟» مرد گفت: «به خاطر این بود که سرگشته‌ی عشق بودم.» بشر حافی پرسید: «پس چرا زیر شکنجه ناله و زاری و التماس نکردی؟ چرا داد نزدی که شکنجه‌ات کم‌تر شود؟» گفت: «چون معشوقم مشغول تماشای من بود. من چنان غرق معشوقم بودم که وقت ناله و زاری نداشتم.»﷼
CAPTCHA Image