ماجراهای آقای بی‌رویه

نویسنده


ماجراهای آقای بی‌رویه علی باباجانی در اطراف ما پر از چیزهایی است که برای ادامه‌ی حیات‌مان نیاز به مصرف کردن آن داریم. از آب و هوا و غذا بگیر تا مسائل روحی و روانی. اگر این‌ها نباشد، ما چگونه می‌توانیم ادعا کنیم که زنده‌ایم. برای رفع تشنگی نیاز به آب داریم و برای رفع گرسنگی نیار به غذا. برای این‌که از تنهایی دربیاییم نیاز به دوست داریم و برای این‌که بتوانیم در زندگی، درس و کار پیشرفت کنیم نیازمند دانایی هستیم. همه‌ی این چیزها دور و برمان هست. اطراف‌مان سرشار از نعمت‌های ریز و درشتی است که اگر چشم‌مان را باز کنیم، می‌توانیم دریابیم که چه‌قدر بودن این‌ها برای ما مفید و کارساز است. همه‌چیز‌ در قالب و رنگ و شکل مختلف‌، خودشان را به ما نشان می‌دهند و می‌گویند که ما متعلق به تو هستیم؛ تویی که آمده‌ای در این دنیا به خیلی چیزها برسی؛ تویی که آمده‌ای پله‌های پیشرفت را یکی‌یکی طی کنی تا به کمال برسی. حالا این تویی و نعمت‌های دور و برت. راستی آیا فکر کرده‌ای چطور باید از این‌ها استفاده کنیم؟ چه نیاز‌ی به استفاده‌ی این‌هاست؟ چه اندازه باید از این نعمت‌ها استفاده کنیم؟ هر چه هست، استفاده‌ی به اندازه از آن‌ها مهم‌تر از همه چیز است. فرض کن از صبح که بیدار می‌شوی تا شب، یکسره آب بخوری؛ فقط آب. خیلی خنده‌دار است، نه! اگر یک روز کامل‌مان را فقط به مصرف آب بگذرانیم، خیلی چیزها را از دست می‌دهیم. اصلاً از این شکل فعلی درمی‌آییم. واقعاً بعضی‌ها این طوری‌اند. تمام روزشان را صرف یک چیز می‌کنند و بی‌توجه به چیزهای دیگر می‌شوند. با دقت در اطراف‌مان می‌توانیم این آدم‌ها را ببینیم. یکی همه‌اش جلو آینه است و فقط به قیافه‌اش می‌رسد؛ آن‌قدر که شانه و وسایل آرایشی از دستش خسته می‌شوند. یکی همه‌اش به فکر کار است و کار؛ آن‌قدر که اعضای خانواده دلتنگش می‌شوند و از او فاصله می‌گیرند. یکی فقط به خورد و خوراک می‌پردازد؛‌ آن‌قدر که از کارهای مهم دور می‌شود. کمی فکر کن. تو چطور از این نعمت‌ها استفاده می‌کنی؟ آیا در مصرف کردن اعتدال را رعایت می‌کنی؟ هرچه هست باید به اندازه باشد. اگر تمام روزت را حتی به مطالعه هم بپردازی، باز هم بی‌فایده است؛ چون از خورد و خوراک، روابط دوستانه و کارهای دیگر دور می‌مانی. دنیا، دنیای اعتدال و میانه‌روی است. ما به عنوان یک انسان نیاز داریم که به همه‌ی کارهای‌مان برسیم و هر کاری هم باید درست و حسابی صورت بگیرد. بیاییم و به مصرف آن چیزی که هست فکر کنیم. فکر کنیم که وقت، غذا، درس، کار، روابط و خیلی چیزهای دیگرمان چگونه است. آیا زیاده‌روی نمی‌کنیم؟ آیا کم‌روی نمی‌کنیم؟ باید یک الگو و مدل برای هر چیزی داشته باشیم تا بدن و وجودمان سرشار از اعتدال و رضایت باشد. دوستی بیش از حد، دشمنی بیش از حد، خورد و خوراک زیاد، گرسنگی زیاد، کار و درس زیاد، خوشگذرانی زیاد، گوشه‌گیری زیاد و هر چه که فکرش را بکنی، اگر به اندازه نباشد، آن وقت همه‌ی وجود ما بی‌اندازه می‌شود. آنچه می‌خوانید ماجرای آقای بی‌رویه است که می‌خواهد فکری به حال خود و خانواده‌اش بکند، اما راهش را بلد نیست. اصلاً هدفش را گم می‌کند و از آنچه که در فکرش بود دور می‌شود. این بار سراغ نحوه‌ی غذا خوردن آقای بی‌رویه رفته‌ایم. غذا را این‌جوری بخور ناهار آماده بود. فقط بابا را کم داشت. آبجی مینا داد زد: «گشنمه.» مامان گفت: «الآن بابا می‌آید. تا ده بشمار.» مینا شروع کرد به شمردن که در خانه باز شد و بابا آمد. یک پلاستیک میوه دستش بود؛ چهار تا پرتغال، چهار تا سیب و هشت تا خیار. پلاستیک را گذاشت روی اوپن. بعد دست‌هایش را شست و گفت: «علیک سلام بچه‌های گلم! خیلی خوش اومدم.» همیشه از این بامزه‌بازی‌ها داشت. نشست و گفت: «خانم غذا بیاور که گرسنه‌ام.» مادر چهار تا بشقاب گذاشت و توی هر کدام برنج کشید. بابا گفت: «وای! چه‌قدر زیاد ریختی. می‌ترکم.» مادر، خورش را توی دو بشقاب دیگر ریخت و گفت: «وای! من که نمی‌دانم چطوری با تو رفتار کنم. یک بار می‌گویی کم است، یک بار می‌گویی زیاد است.» بابا برنج‌ها را از بشقاب توی ظرف خالی کرد و گفت: «امروز یک چیز یاد گرفتم. یاد گرفتم که چطور می‌توانیم در خوردن غذا صرفه‌جویی کنیم. اول چهار تا بشقاب سالادخوری بیاور تا بقیه‌اش را بگویم.» مادر از توی کابینت چهار تا بشقاب درآورد و گذاشت جلو بابا و گفت: «بفرما! هر کاری خواستی بکن.» بابا همان‌طور که برنج را توی بشقاب کوچک سالادخوری می‌ریخت گفت: «امروز توی روزنامه خواندم که ما خیلی غذای الکی می‌خوریم. ببین وقتی بشقاب کوچک باشد، برنج کم‌تری جای می‌گیرد. به همین خاطر کم‌تر می‌خوریم. تازه سالم‌تر هم می‌مانیم. اما وقتی بشقاب بزرگ باشد، بشقاب را پر از غذا می‌کنیم، می‌خوریم و دل درد می‌گیریم. از امروز این بشقاب کوچک را برای برنج خوردن انتخاب می‌کنیم.» با بشقاب کوچک، غذا خوردن را شروع کردیم. مینا همان‌طور که غذا می‌خورد گفت: «وای! همه‌ی‌تان توی بشقاب من غذا می‌خورید. همه‌ی‌‌تان بچه شدید.» بابا خندید. یک‌دفعه با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: «این چه وضع غذا خوردن است؟» گفتم: «مگه چی شده؟» - چی شده؟ غذا را یواش یواش بخور. باید سی‌- چهل بار غذا را بجوی. این کار چند خوبی دارد. اول این‌که غذا به خوبی هضم می‌شود. بعد این‌که خسته می‌شوی و غذا را کم‌تر می‌خوری. غذای زیادی هم می‌ماند برای نوبت بعد.» من هم به حرف‌هایش گوش کردم. برای هر بار جویدن می‌شمردم: یک.... دو... سه... چهار... وای خسته شدم!» بابا گفت: «مجبور نیستی بلند بلند بشماری. اصلاً سر غذا که نباید حرف بزنی. توی دلت بشمار.» مینا گفت: «بابا اجازه! خود شما هم سر غذا حرف می‌زنی. تازه من تا ده بیش‌تر بلد نیستم بشمارم.» بابا خندید و گفت: «عیب ندارد. دیگر حرف نمی‌زنم. به اندازه‌ی دندان‌های‌تان بجوید.» گفتم: «بابا جان! مامان‌بزرگ که دندان ندارد چه کار کند؟» مینا هم پرید وسط حرف من: «بابا، سه تا دندان من هم افتاده. الآن چند تا دندان دارم.» بابا گفت: «وای خسته‌ام کردید. غذای‌تان را بخورید.» بعد رو به مادر کرد و گفت: «وای خانم، از شما بعید است!» مادر گفت: «چی شده؟» بابا گفت: «ببین برنج را روی سفره ریختید.» مامان برنج‌ها را جمع کرد و گفت: «آخه مرد، کی توی بشقاب کوچک غذا خورده که ما دومی‌اش باشیم. بشقاب کوچک همین است. تا قاشق را می‌بری توی برنج، بقیه‌اش از بشقاب می‌ریزد روی سفره.» من غذایم را تمام کردم و گفتم: «مامان، سیر نشدم. برایم برنج بریز.» پدر گفت: «نشد پسرم. قرار شد از این به بعد کم بخوریم تا سلامت باشیم و بقیه‌ی غذا بماند برای بعد.» گفتم: «آخه سیر نشدم. همین یک بشقاب!» مامان برایم برنج ریخت. غذای بابا هم تمام شد. از سفره فاصله گرفت. یک لیوان آب خورد و گفت: «خدا را شکر! ما که سیر شدیم.» همان‌طور نشست، به ما نگاه کرد و گفت: «به‌به! من آن‌قدر لذت می‌برم که می‌بینم بچه‌های گلم غذا می‌خورند. بخورید عزیزانم. الهی گوشت تن‌تان بشود!» یک تکه نان را از سفره برداشت و گفت: «وای وقتی آب می‌خورم معده‌ام یک جوری می‌شود! باید پشتش یک تکه نان هم بخورم.» نان را که خورد، همان‌طور به ما نگاه کرد. مامان گفت: «برنج هست‌ها. تعارف نکن.» بابا به ظرف برنج نگاه کرد و گفت: «آره! مثل این‌که زیاد هم آمده. چه‌قدر خوب.» و همان‌طور به برنج نگاه کرد. مامان بشقاب بابا را برداشت و پر از برنج کرد و گفت: «می‌دانم گرسنه‌ای و به روی خودت نمی‌آوری. از صبح تا به حالا چیزی نخوردی. بخور!» بابا خودش را به سفره نزدیک کرد و گفت: «آره خانم! تازه صبح هم صبحانه نخورده بودم. بشقاب اولی برای صبحانه‌ام بود.» بابا بشقاب دومی را هم خورد. بعد یک تکه نان بزرگ را هم گذاشت دهانش و گفت: «واقعاً دستت درد نکند خانم! خورشش خیلی خوش‌مزه بود. حیف است بماند برای بعد!» خورش را توی بشقابش ریخت، یک قاشق خورش خالی خورد و گفت: «وای! خورش فقط با برنج می‌چسبد.» مادر هم برنج را توی بشقاب بابا خالی کرد و سومین بشقاب برنج را هم بابا خورد. بعد توی ظرف برنج نگاه کرد و گفت: «خب،‌ دیگر بس است. دارم می‌ترکم.» مادر گفت: «ببخشید غذا کم بود! برنج هم تمام شد.» بابا گفت: «عیبی ندارد. نان و سالاد می‌خورم. می‌گویند سالاد بعد از غذا، باعث هضم غذا می‌شود. ولی از این به بعد دقت کنیم با بشقاب کوچک غذا بخوریم تا سالم‌تر باشیم. تازه اگر قاشق هم کوچک باشد بهتر است.»﷼
CAPTCHA Image