آدم‌های پیر در پارک

نویسنده


آدم‌های پیر در پارک بعد از ظهر یک‌روز آفتابی در پاییز خشک و برگ‌ریز، من برای مطالعه به پارک رفته بودم. روی نیمکت همیشگی‌ام نشسته بودم و نگاهم به کتابم بود. از دور شنیدم پیر‌مردی با پسرکوچکی که گویا نوه‌اش بود صحبت می‌کرد. صحبت‌ها‌ی آن‌ها توجهم را جلب کرد. سر چرخاندم و نگاه‌شان کردم. در فاصله‌ای نه چندان دور از من نشسته بودند. پسر در کنار پیر‌مرد نشسته بود و شش یا هفت ساله به نظر می‌رسید؛ با مو‌ها‌ی زیبا و طلایی که در قاب صورتش پایین آمده بود. او چشم‌ها‌ی آبی بزرگی داشت که خیلی دوست‌داشتنی بود. در صورتش سؤال‌های بسیاری موج می‌زد که دوست داشت از پدربزرگش بپرسد. پیرمرد با آرامش تمام در حالی که با اشتیاق به چشمان نوه‌اش نگاه می‌کرد برای او حرف می‌زد. وقتی به بچه‌ها‌ی زیبا نگاه می‌کردم نا‌خودآگاه به فکر حرف‌ها‌ی مادرم می‌افتادم که می‌گفت: «با این‌همه بچه‌های زیبا و مهربان، این‌همه جوان‌ها‌ی زشت و بی‌ادب از کجا می‌آیند؟»خنده‌ام گرفته بود. مادرم دل‌خوشی از جوان‌های دوران ما نداشت. پسر‌بچه شروع کرد به حرف زدن. فکر می‌کردم حتماً از کلاغ‌هایی که قار‌قار می‌کردند سؤال می‌کند. شاید برای این، فکر کلاغ‌ها به ذهنم آمد که اگر خودم جای او بودم درباره‌ی کلاغ‌ها از پدربزرگم سؤال می‌کردم! اما فکر نمی‌کردم که پسربچه از بابابزرگش بپرسد که چرا هر‌روز آدم‌های پیر زیادی به پارک می‌آیند؟ پدربزرگ ‌که ساکت بود برای یک‌دقیقه فکر کرد. سپس شروع به صحبت کرد. او دست پسر را رها کرد و یک بازویش را دور شانه‌های پسر انداخت، او را به نزدیک خود کشید و بدون عجله گفت: «شاید آن‌ها در خانه تنها می‌مانند! آن‌ها گاهی وقت‌ها احتیاج دارند با همسن‌های خود باشند. در پارک آن‌ها با هم حرف می‌زنند، شوخی می‌کنند و گلف‌بازی می‌کنند تا وقت‌شان بگذرد.» بعد در‌حالی‌که به جمع کبوتر‌های نیمکت بغلی که مقداری خرده‌نان کنارش ریخته شده بود نگاه می‌کرد، دست در جیب کتش کرد و پاکت کوچک قهوه‌ای را بیرون آورد. پاکت را به پسر داد و پسر از او تشکر کرد. پاکت پر از تکه‌های ذرت پف کرده بود. فکر کردم پسر‌بچه بخواهد ذرت‌ها را بخورد؛ اما او به طرف کبوتر‌ها رفت و ذرت‌ها را برای آن‌ها ریخت؛ مخصوصاً برای کبوتری که لنگ بود و پر‌های خاکستری داشت. ذرت‌ها که تمام شد پسرک کنار پدربزرگش بر‌گشت و پرسید: «پدربزرگ! چرا آدم‌ها اسم هم‌دیگر را همیشه به زبان می‌آورند و وقتی هم‌دیگر را می‌بینند برای هم دست تکان می‌دهند؟» با این‌که سؤال‌ها‌ی پسرک ساده و مسخره به نظر می‌رسید، نمی‌دانم چرا همه‌اش دوست داشتم جواب پدربزرگ را بشنوم. شاید برای این‌که هرگز پدربزرگی نداشتم تا به این نوع سؤال‌های من جواب بدهد! پدربزرگ گفت: «یک دلیلش ذهن‌های سرشار از انرژی و زنده‌ی آن‌هاست. علاوه بر این، ماهیچه‌های ذهن مانند ماهیچه‌های بدن احتیاج به تمرین دارد. یادآوری نام هر‌کسی مانند هر بازی دیگری ذهن آن‌ها را هم بازی می‌دهد، و شاید این کمک کند که رنج‌ها و مشکلات‌شان را فراموش کنند! آدم‌ها باید برای هم دست تکان بدهند تا بتوانند با هم دوست شوند؛ و گرنه ماهیچه‌های ذهن‌شان خشک می‌شود. درست مثل کسی که هیچ وقت ورزش نمی‌کند.» یک سنجاب به نیمکتی که کنارش کبوترها ذرت‌ها‌ی پسرک را می‌خوردند نزدیک شد. جلو آمد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن. شاید می‌خواست کمی ذرت گیرش بیاید! کبوتر‌ها ترسیدند و پرواز کردند. خنده‌ام گرفته بود. چهره‌ی پسرک نشان می‌داد از کار سنجاب ناراحت شده است؛ اما انگار کاری از دستش بر‌نمی‌آمد! پسر با چشم‌ها‌یش به آدم‌ها‌ی پیری که راه می‌رفتند و یا روی نیمکت‌ها نشسته بودند نگاه می‌کرد. من رد نگاهش را تا جایی که می‌شد دنبال کردم. آن‌ها اول روی دو مرد که روی یک میز سنگی شطرنج بازی می‌کردند توقف کردند، سپس نگاهش به گروه دیگری پیر‌تر که با هم صحبت می‌کردند افتاد. او از پدربزرگش پرسید: «بابابزرگ! آن‌ها‌یی که هر‌روز شطرنج بازی می‌کنند از شطرنج خسته نمی‌شوند؟ چرا هر‌روز یک کار را انجام می‌دهند؟» پدربزرگ گفت: «بازی شطرنج راهی است برای این‌که آن‌ها را از دنیای شلوغ بیرون بیاورد تا به مشکلات‌شان فکر نکنند. بعدش هم مگر تو از بازی کردن با اسباب‌بازی‌هایت خسته می‌شوی؟» پسرک با تکان سر گفت: «خیلی وقت‌ها خسته می‌شوم.» پیرمرد لبخند زد و گفت: «آن‌ها هم خسته می‌شوند، ولی به خسته شدن عادت کرده‌اند.» کمی آن‌سو تر سه پیرمرد با هم حرف می‌زدند و گاهی می‌خندیدند. می‌دانستم آن‌ها به یاد روز‌ها‌ی خوش گذشته با هم حرف می‌زدند و خوش‌حال‌اند. با خودم فکر کردم: «اگر روزی من هم پیر شوم روی یکی از این نیمکت‌ها خواهم نشست و شاید با دوستانم گپ خواهم زد!» حالا، کبوتر‌ها دوباره برگشته بودند و باقی مانده‌ی ذرت‌ها را می‌خوردند. پسر همه‌ی ذرت‌ها را برای کبوتر‌ها ریخت. چهره‌اش آن‌قدر خوش‌حال بود که انگار تمام شادی دنیا ذرت خوردن کبوترهاست! ولی یکباره سربرگرداند و از پدربزرگش پرسید: «مردم تا کی این‌جا می‌مانند؟» نگاه پیرمرد به درخت‌ها‌ی بلندی بود که هرچند لحظه یک‌برگ از شاخه‌هایش می‌افتاد. فکر کردم صدای پسرک را نشنیده است؛ اما بعد دست روی سر پسرک کشید و گفت: «آن‌ها آن‌قدر می‌مانند تا هوا تاریک و سرد شود. بعد برای هم دست تکان می‌دهند و به خانه‌ها‌ی‌شان می‌روند تا فردا دوباره برگردند.» توجه پیرمرد هم به کبوتر‌ها جلب شده بود. پسرک یکباره پرسید: «پدربزرگ! شما از کجا این همه حرف‌ها را بلد هستید؟» پیرمرد خنده‌اش گرفت و گفت: «تو هم وقتی به سن من برسی خیلی چیز‌ها را بلد خواهی شد.» پسرک پدربزرگش را بغل کرد و با هیجان گفت: «پدربزرگ! من شما را خیلی دوست دارم. شما اصلاً پیر نیستید. فقط نمی‌توانید تند بدوید.» پیرمرد بلند‌بلند خندید. من هم خنده‌ام گرفته بود. پسرک از خنده‌ی بلند پدربزرگش تعجب کرده بود. برق چشمان پیرمرد را برای لحظاتی دیدم. می‌توانستم در احساسش ببینم که دوست داشت جوان باشد؛ اما باور کرده بود پیر شده است. قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سرخورد که در نور مایل بعدازظهر برق زد. خیلی زود خنده‌اش ایستاد و به فکر فرو‌رفت. کمی آن‌طرف‌تر چند نفر برای هم دست تکان داده، از هم خداحافظی می‌کردند. از دور یک‌نفر هم برای پیرمرد دست تکان داد. او فقط دستش را بالا برد؛ اما پسرک با صدای بلند داد زد: «خداحافظ!» پیرمردِ آن‌سوی پارک از او خواست تا فردا کنار نیمکت شطرنج با هم بازی کنند. انگار پیرمرد حوصله‌ی جواب دادن نداشت! پسرک گفت: «پدربزرگ! شما هم این‌جا شطرنج بازی می‌کنید؟» پیرمرد ‌که داشت بلند می‌شد گفت: «گاهی‌وقت‌ها.» معلوم بود می‌خواهند بروند. پسرک دست پدربزرگش را گرفت، آمدند و از جلوِ من رد شدند. سرم را به کتاب گرم کردم تا متوجه نگاه‌ها‌ی من نشوند. وقتی از من دور می‌شدند مثل دو سایه بودند که بین درخت‌ها گم می‌شدند. حوصله‌ی خواندن کتاب‌ها‌یم را نداشتم. کم‌کم پارک خلوت می‌شد. انگار قشنگی پارک به آدم‌ها‌یی بود که به آن‌جا می‌آمدند! کتابم را توی کیفم گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم. هیچ درسی نخوانده بودم؛ اما چیز‌ها‌ی زیادی یاد گرفته بودم.
CAPTCHA Image