نویسنده

قسمت یکصد و چهل و دوم فرمانده‌ی سوّم در بیابان ساکت و وهم آلود، لشکر کوچک آرام و بی‌صدا روان بود. تنها گاهی صدای خِرخِر اسب یا شتری از لابه‌لای ستونِ آدم‌ها و اسب‌ها می‌آمد و زود از صدا می‌افتاد. «بشیر» همان‌طور که روی اسب، لَق می‌خورد اُفقِ دور و ستاره‌ها را می‌نگریست. در افق، انگار آسمان سر به زمین گذاشته بود و هزاران ستاره‌ی درخشان آن پنهانی با زمین سخن می‌گفتند. بشیر محو تماشای آسمان و ستاره‌ها شده بود و توجّه نداشت که دارد از بقیّه دور می‌افتد. نگاهش را که از افق برداشت حس کرد آخرین سرباز لشگر از او خیلی دور شده و شبحِ او در تاریکی ناپیدا شده است. بشیر راست نشست، دهنه را محکم دور انگشتانش پیچید و به اسب تازیانه زد. اسب، یورتمه رفت و سپس به دو درآمد. دقیقه‌ای بعد سوار به ستون سربازان رسید. بشیر اسب را جلوتر راند تا گوش به گوش آخرین سوار رسید. «ابو مسعود» برگشت و نگاهی به او کرد: «کجا بودی؟» بشیر سؤال او را نشنیده گرفت و گفت: «این بار سوّم است که این راه را می‌رویم.» ابومسعود گفت: «آری، ولی این بار، تفاوت دارد.» بشیر گفت: «هوم! چه فایده! دو‌بار این راه طولانی را با این همه رزمنده رفتیم و شکست خورده برگشتیم. انگار نه انگار.» ابومسعود گفت: «گفتم که این بار تفاوت دارد.» بشیر گفت: «من که تفاوتی نمی‌بینم.» سپس هوای خنک شبانه را در سینه فرو داد و گفت: «هوم، آری راست می‌گویی یک تفاوت دارد. آن دوبار روزها راه می‌رفتیم و این بار شب‌ها! این‌طور بهتر است. لااقل از گرمای روز در امانیم.» در دل تاریک شب و در پایان رود جاری آدم‌ها و اسب‌ها و شترها، گفتگوی دو جوان رزمنده گل انداخته بود. سواری که تیز و چابک جلوتر می‌راند دل به گفتگوی آن‌ها سپرده بود. جریان نسیم شبانه گفتگوی آن دو را واضح و روشن به گوش او می‌رساند. آن دو به این‌جا که رسیدند دیگر نتوانست ساکت بماند. دهنه‌ی اسب را کشید. حیوان زیر پایش قدم سست کرد و سم‌هایش را شمرده‌تر در خاک نرم بیابان فرو برد. کمی بعد دو سوار به او رسیدند. «جابر» زبان گشود: « یک تفاوت بزرگ! آری شما حواس‌تان کجاست؟ این‌بار درست می‌رویم و با دست پرهم باز می‌گردیم. تفاوت بزرگ این است که این بار فرمانده علی‌‌بن‌ابی‌طالب است.» دو جوان رزمنده در تاریکی به همدیگر نگاه کردند. ناگهان انگار همه‌جا ساکت شد. فقط صدای ریز و یکنواخت سم حیوانات بود که می‌آمد. بشیر به فکر فرو رفت. لشگر کوچک مسلمانان پیش رفت تا به سرزمین «عُذره» رسید. قبیله‌ی قضاعه آماده می‌شدند تا به شهر مدینه حمله کنند، ولی مسلمانان پیش دستی کرده بودند و زودتر به سراغ آن‌ها آمده بودند. آفتاب نیم روز خیلی بالا آمده بود. فرمانده دستور حمله داد؛ امّا سواران قبیله‌ی «قضاعه» ناگهان از لابه‌لای تپه‌ها و سیاه چادرها بیرون ریختند. لشگر مسلمانان در یک چشم به‌هم زدن تار و مار شدند. فرمانده خیلی زود دستور عقب‌نشینی داد. لشگر شکست خورده،‌ کشته‌های خود را جا گذاشتند و به مدینه بازگشتند. ابو مسعود گفت: «بشیر! چطور یکدفعه ساکت شدی؟» بشیر از فکر و خیال بیرون آمد: «چه می‌گویی؟ کدام دستِ پُر؟ آن مردان جنگی آماده که من دیدم، در یک چشم برهم زدن سپاه را تار و مار و پراکنده کردند. هر کدام از یک طرف فرار کردیم.» جابر خندید: «خوب فرار نمی‌کردید!» بشیر با تعجب گفت: «فرار نمی‌کردیم! برق شمشیر آن‌ها...» ابو مسعود حرف بشیر را قطع کرد: «بار دوّم هم که رفتیم همین‌طور بود. من در بین راه فهمیدم که باز هم شکست می‌خوریم. آن‌بار من جلوِ ستون سربازان بودم. از دور یک سیاهی را دیدم که با سرعت دور شد. به فکرم رسید که باید دیده‌بان دشمن باشد. راستش به فرمانده هم گفتم؛ امّا او فقط خندید و ساکت ماند. من هم دیگر چیزی نگفتم...» جوانان رزمنده همچنان با هم سخن می‌گفتند و راه را می‌بُریدند و می‌رفتند. سحر نزدیک شده بود و بوی خوشی در هوا پراکنده بود. نسیم سحر صورت‌ها را نوازش می‌کرد. ستاره‌ها مثل قندیل‌های نقره از آسمان آویزان مانده بودند. ناگهان حرکت لشگر کوچک مسلمانان کند شد. از جلو ستون، صدای فریادی بلند شده بود: «چیزی از راه بیش‌تر نمانده است. توقف کنید...» ابومسعود دهنه‌ی اسب را کشید. اسب سر جنباند و سر جایش ایستاد. ابومسعود گوش‌ها را تیز کرد. صدا هر لحظه آشکارتر می‌شد: «هرچه زودتر پیاده شوید و نمدها را که به پای اسب‌ها پیچیده‌اید باز کنید.» ابومسعود از اسب پیاده شد. کنار او جابر نیز از اسب پایین پرید و بی‌معطلی یکی از پاهای اسب خود را بلند کرد و مشغول باز کردن نمد از سم حیوان شد. سپس ابو مسعود را صدا زد: «من که گفتم این بار، فرمانده با فرماندهان قبلی خیلی فرق دارد. او خوب می‌فهمد که چه دستوری بدهد. ابتدا دستور داد تا سم اسب‌ها را نمدپیچ کنیم تا صدای پای آن‌ها از دور شنیده نشود و دشمن هشیار نگردد؛ امّا حالا...» هنوز جابر داشت حرف می‌زد که صدای فرمانده به گوش رسید: «نمدها را باز کنید. تا سرزمین عُذره چیزی نمانده است. در سه ستون آرایش بگیرید. اسب‌ها را به دو وا دارید. از سه طرف به آن‌ها یورش می‌بریم. تا صدای تکبیر مرا نشنیده‌اید دست به شمشیر نبرید. سردسته‌ی هر ستون ابتدا آن‌ها را به اسلام دعوت کند. اگر کسی اسلام را پذیرفت حق ندارید به او حمله کنید؛ امّا اگر نپذیرفتند به آن‌ها حمله کنید...» لشگر کوچک ایستاد. همه پیاده شدند. نمدها که باز شد به سه گروه تقسیم شدند. سپس لشگر موج برداشت. اسب‌ها در تاریکی به دو درآمدند. همهمه و سر و صدا در گرفته بود. چند دقیقه‌ی بعد قبیله‌ی قضاعه از سه طرف محاصره شدند. صدای بلند فرمانده‌ی مسلمانان به گوش رسید: «به خدای یکتا ایمان بیاورید و به پیامبری پیامبرش گواهی دهید تا در امان بمانید...» آن‌گاه صدای برخورد شمشیر و ناسزا آمد و دوباره سربازان صدای تکبیر بلند فرمانده را شنیدند. در یک چشم به هم زدن جنگ شعله‌ور شد. مردان شمشیر‌زن قبیله خواب‌آلود و ترس‌خورده از جلو سربازان اسلام فرار کردند و سپیده‌ی صبح در آسمان سر زد. پهنه‌ی بیابان عذره پر از سیاه چادر بود و چادرها پر از غنایم. *** در شهر مدینه، پیامبر خدا(ص) به مسجد آمدند. مسلمانان باقی‌مانده در شهر صف‌ها را مرتب کرده بودند. پیامبر به نماز ایستادند. آن‌گاه، همه شنیدند که پیامبر آیه‌های تازه‌ای را در نماز خواندند: «به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان. سوگند به اسبان دونده‌ی دَم‌زننده، که به هنگام تاخت از برخورد سُم‌شان بر سنگ، جرقه‌های آتش بجهد، و با سر زدن صبح بر دشمن یورش برند، و گرد و غبار برانگیزند، و سپاه دشمن را در میان گیرند...»﷼
CAPTCHA Image