داستان

نویسنده


بی‌‌بال در باد پشت ویترین اسباب بازی فروشی ایستاده‌ایم که می‌رود. داد می‌زنم: «پینه‌دوزت...» لبخند می‌زند. با دامن توپ توپی قرمزم می‌دوم. دامنم باد می‌کند و کفش‌هایم تق‌ تق صدا می‌دهند. می‌دوم پیش مامان: «مامان، مامان، بهم یه پینه‌دوز داد!» مامان دستم را می‌گیرد، اخم می‌کند و همین طور که گل سرهایم را درست می‌کند می‌گوید: «صد بار بهت گفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر!» نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «امّا او غریبه نبود مامان! دوستم بود!» مامان همین طور که دستم را گرفته، می‌بَردم توی مغازه‌ی پارچه‌فروشی. می‌خواهد برای عروسی خاله لیلا پارچه بخرد. پینه‌دوز از دستم می‌افتد زمین. پشت سرم، روی زمین را نگاه می‌کنم. دولا می‌شوم و دنبال پینه‌دوز می‌گردم. مامان دستم را می‌کشد و می‌گوید: «دو دقیقه آروم بگیر! الآن می‌ریم خونه، می‌دونم خسته شدی!» به مامان نمی‌گویم خسته نیستم و فقط دارم دنبال پینه‌دوزم روی زمین می‌گردم. قدّم به میزی که پارچه‌ها رویش ریخته نمی‌رسد. چادر مامان را می‌کشم و می‌گویم:‌«مامان پارچه پینه‌دوزی هم دارند؟» مامان صدایم را نمی‌شنود. تمام حواسش به رنگ و جنس پارچه‌هاست. مامان پارچه‌اش را می‌خرد. می‌گویم: «پارچه پینه‌دوزی نداشت برایم دامن بدوزی؟» - نه، نداشت! بعداً برایت می‌خرم. حالا بریم خونه... مامان دستم را محکم می‌گیرد و تند و تند راه می‌رود. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. دنبال خودش می‌گردم. پیدایش نیست. او هم مثل من چادر مامانش را گرفته بود و یک بستنی قیفی لیس می‌زد. اسمش چه بود؟ آها... با مامانش زودی رفت و اسمش را نگفت. امّا یک پینه‌دوز کوچولو به من داد. به بستنی‌فروشی آن طرف خیابان نگاه می‌کنم. کاش بستنی‌اش تمام شده باشد و دوباره بیاید بستنی بخرد! - چرا این‌قدر پشت سرت را نگاه می‌کنی؟ - مامان، برایم پینه‌دوز می‌خری؟ - پینه‌دوز؟ چه پینه‌دوزی؟ - از اون پینه‌دوزه که اون پسره بهم داد! - نمی‌دونم از کدوم‌ها می‌گی... خیلی خب، اگه دختر خوبی باشی برات می‌خرم... روی زمین نگاه می‌کنم. کاش پینه‌دوزم بلد بود پرواز کند و بیاید پیشم. - وای پینه‌دوزم! دولا می‌شوم و از روی زمین برمی‌دارمش. پینه‌دوزم کثیف شده. آدم‌ها رویش راه رفته‌اند و خال‌های سیاهش لکه‌ دار شده. امّا اشکالی ندارد. می‌روم خانه و می‌شورمش تا تمیز شود. - بندازش زمین! کثیفه. دستت رو می‌زنی به دهنت مریض می‌شی. - امّا این پینه‌دوز منه! همون که اون پسره بهم داد... مامان اخم می‌کند: «دختر بدی شدی‌ ها! کاری می‌کنی که دیگه دوستت نداشته باشم!» پینه‌دوزم را می‌گذارم توی جیب دامنم و تا خانه می‌برمش. *** پینه‌دوزم را می‌گیرم زیر آب تا تمیز شود. به مامان نشانش می‌دهم و می‌گویم: «مامان این پینه‌دوز پرواز می‌کند؟» مامان می‌خندد و می‌گوید: «این‌‌که زنده نیست! ببین، این یک پینه‌دوز چوبی است!» - امّا من آسمان را نشانش می‌دهم تا پرواز کند... مامان موهایم را می‌بوسد. پینه‌دوزم را می‌گذارم کنار پنجره و با انگشت اشاره‌ام آسمان را نشانش می‌دهم. - ببین پینه‌دوز جونم! بال‌هایت رو که باز کنی می‌ری اون بالا بالا پرواز می‌کنی! پینه‌دوزم تکان نمی‌خورد. انگار مامان راست می‌گوید که پینه‌دوزهای چوبی پرواز نمی‌کنند! دلم می‌خواهد پینه‌دوزم پرواز کند. بال‌های خال‌خالی‌اش را باز کند و تا ابرها برود. شاید از من خجالت می‌کشد! کنار پنجره راهش می‌برم و می‌گویم: «دوست نداری پرواز کنی و بری پیش دوستات پینه‌دوز جونم؟» تکان می‌خورد. پنجره را باز می‌کنم. سرم را می‌برم پایین، نزدیکش، در گوشش از آسمان می‌گویم، از ابرها و یک عالم قشنگی دیگر... نه! تکان نمی‌خورد. انگار حق با مامان است! پینه‌دوزهای چوبی که پرواز نمی‌کنند. می‌خواهم بروم تا از مامان یک جعبه چوب‌کبریت بگیرم و برایش خانه درست کنم. یک برگ جعفری هم برایش می‌گذارم تا اگر گرسنه شد بخورد. باد می‌آید. موهایم را می‌ریزد تو صورتم و چشم‌هایم پر از گرد و غبار می‌شود. دنبال پینه‌دوزم می‌گردم: «پینه‌دوز جونم! کجا رفتی؟» - پنجره را ببند، سرما می‌خوری! - مامان پینه‌دوزم نیست! - حتماً افتاده است پایین. پایین را نگاه می‌کنم. باد می‌آید. سرفه‌ام می‌گیرد. پشت پنجره می‌ایستم. توی آسمان دنبال یک نقطه قرمز می‌گردم!
CAPTCHA Image