گزارش


بهانه‌ی نمایش بی‌پایان قلبم، همیشه بهانه می‌خواهد؛ بهانه‌ای برای نوشتن، و نوشتن درباره‌ی چیزهایی که باید درباره‌ی آن‌ها نوشت. ما پرسیدیم. این بار، بهانه چه بود؟ گفت: «بهانه‌ام، سعید بود، و نمایشی که پایان نداشت؛ و اگر پایانی پیدا کرد، آن پایانی نبود که می‌توانست یک پایان باشد!» «سعید شجاعی» در گردش فصل‌ها و سال‌ها، چرخید و چرخید و به اردیبهشت هشتاد و هشت رسید و شش ساله شد. شش سال از تمام شدنش در این دنیا، گذشت. راست راستی که آدم‌ها، چه زود از یاد می‌روند! سعید شجاعی، یک هنرمند بود. بازی‌گری که با تلاش بسیار، توانست به تلویزیون و در ادامه، به سینما راه پیدا کند. خاطره‌ی شش ساله‌ی این هنرمند، و نمایش سعید پایان نداشت نوشته‌ی «حسن احمدی» نیز برای ما بهانه‌ای شد تا با این نویسنده (که نامش (نام کوچک) در هنگام چاپ کتاب، به اشتباه، نام دیگری قید گردیده است) صحبت مختصری داشته باشیم. درباره‌ی خودتان چه می‌گویید؟ معمولاً برای صحبت کردن، مشکل دارم. چه برسد به این‌که بخواهم درباره‌ی خودم هم صحبت کنم. پس ما می‌پرسیم! در چه رشته‌ای تحصیل کرده‌اید؟ فیلم‌سازی، در دانشکده‌ی صداوسیما. ظاهراً دستی هم به قلم دارید و کتاب‌های زیادی نوشته‌اید، از چه زمانی؟ از خیلی سال‌های پیش. نوشتن را دوست دارم. اگر بتوانم آن را برای همیشه ادامه می‌دهم. چندتا از کتاب‌های‌تان را نام ببرید؟ پاییز گرم، یک سفر رویایی، دانی و مانی، کسی در آینه، این تحمیل شده‌ها، نمایش سعید پایان نداشت و... در این کتاب آخری،‌چرا نام کوچک‌تان اشتباه چاپ شده ناراحت نشدید؟ ناراحت که شدم، امّا خب، اشتباه، گاهی پیش می‌آید. امیدوارم بعد از این اتفاق نیفتد! از فعالیت‌های مطبوعاتی‌تان چه خبر؟ منظور بعد از باران است. بعد از باران، سیب را به من دادند؛ منظورم مجله‌ی سیب است. این مجله نیز متعلق به نوجوانان است. فکر می‌کنم هر چه کار در زمینه‌ی کودک و نوجوان انجام شود،‌ باز هم کم است. کودکان و نوجوانان ما، ظرفیت‌های بالایی برای کسب آگاهی و هدایت دارند. آن‌‌ها همیشه دوست داشته و دارند تا به چیزهای تازه‌تری برسند. با کارهای تلویزیونی چه می‌کنید و آخرین کارتان کدام است؟ با کار تلویزیون هم مانند بقیه‌ی امور می‌سازیم. آخرین کاری که برای تلویزیون تهیه کرده بودم «حکایت نی» در سال 1387 بود. مجموعه‌ای 26 قسمتی که به مناسبت سال مولانا، تهیه شده بود. سعید شجاعی را از کجا می‌شناختید؟ و اصلاً چه شد که درباره‌ی او قصه نوشتید؟ با او از سال‌ها قبل آشنا بودم. شخصیت بسیار جالب و دوست‌داشتنی داشت. این مسأله را حتّی در برنامه‌های مختلف تلویزیونی‌اش هم نشان داده بود. ظاهرش کودک‌نما و خاص، امّا افکارش از خودش بزرگ‌تر و پخته‌تر بود. اطلاعات عمومی و درک خوب از مشخصات بارز او بود. افسوس که خیلی زود پرپر شد. آدم‌ها، بعد از رفتن خیلی زود فراموش می‌شوند. سعید شجاعی، هنرمند خوبی بود. اگر عمر کوتاهش اجازه می‌داد، استعداد قابل ملاحظه و خودجوشش می‌توانست خیلی‌ها را تحت تأثیر قرار دهد. وقتی رفت، دلم سوخت. دوست داشتم کاری درباره‌اش داشته باشم. کتاب «نمایش سعید پایان نداشت» بهانه‌ی این خواسته‌ام، برای نوشتن بود. آیا سعید این کتاب، همان سعید شجاعی است؟ نه، فقط یک الهام از او گرفته‌ام؛ در واقع از علاقه و تلاش او. بعضی‌ها وقتی این کتاب را خواندند، گفتند به قصه‌ی فیلم نیاز، نزدیک است. این در حالی بود که من این فیلم را ندیده بودم. وقتی هم دیدم، تعجب کردم. این فیلم کجا و این کتاب کجا! از فقر گفتن، با صرف‌نظر از نفس خود کلمه، می‌تواند هزار جور و هزارگونه باشد. در هر صورت، آنچه مورد نظر من بوده،‌ بیش‌تر تلاش مثبت سعید شجاعی بوده است. بقیه‌ی ماجرای کتاب، یک قصه است و بس! اگر بود و کتاب را می‌دید، فکر می‌کنید چه می‌گفت؟ به او گفته بودم مشغول نوشتن کتابی هستم که شخصیت اصلی‌اش را از او الهام گرفته‌ام. خیلی خوش‌حال شده بود. شاید اگر امروز بود، می‌گفت دستت درد نکند! نمی‌دانم! شاید هم خوشش نمی‌آمد! حتی قرار بود کاری درباره‌ی شخصیتش، با کارگردانی و تهیه‌کنندگی آقای مهدی رسولی کار شود؛ امّا متأسفانه، زمان و روزگار این مهلت را به او نداد! خانم شجاعی، بفرمایید چه شد که سعید، سر از بازی‌گری و تلویزیون و سینما درآورد؟ وقتی شاگرد مدرسه بود، در مدرسه تئاتر بازی می‌کرد. از همان موقع به بازی‌گری علاقه داشت. بزرگ‌تر که شد او را به فرهنگ‌سراهای بهمن و شفق، معرفی کردند. بعد از آن،‌ از طرف همان‌جا به تلویزیون معرفی شد. بعد هم سینما دعوتش کرد. آیا با علاقه و تلاش او برای بازی‌گر شدن، مشکلی نداشتید؟ نه؛ چون می‌دانستیم او عاقلانه فکر می‌کند؛ هم درس، هم بازی. برای بازی‌گر شدن خیلی دردسر و زحمت کشید. من و پدرش، وقتی تلاش و تحمل او را می‌دیدیم، تشویقش می‌کردیم. چون همان‌طور که گفتم، مطمئن بودیم او هر کاری را با فکر و برای هدفی مشخص انجام می‌دهد. هنگامی که دچار سانحه شد، چند سال داشت؟ سعید متولد 1359 بود. اردیبهشت دنیا آمده بود. اردیبهشت هم از دنیا رفت. آن هم زمانی که فقط 23 سال داشت؛ مثل عمر هنری‌اش که کوتاه بود. خصوصیات رفتاری او، قبل و بعد از بازی‌گر شدنش، تغییری داشت؟ اصلاً. سعید در مجموع، بچه‌ی باصداقت، مهربان و معتقدی بود. خیلی هم باتواضع و اهل جوشش و شوخی با مردم و دلسوز بود. دوست داشت دیگران را شاد کند. بی‌تعارف می‌توانم بگویم سعید، از جنبه‌ی اراده و تلاش،‌ می‌توانست برای نوجوان‌ها و جوان‌ها الگوی خوبی باشد. اسامی کارهایی را که داشته، می‌‌دانید؟ چندتایی یادم است. از جمله این کارها، یک برنامه‌ی تبلیغی درباره‌ی چگونگی استفاده از «آب» بود و فیلم‌هایی برای کودکان و نوجوانان به نام‌های؛ تنبل قهرمان، چلچراغ، پلیس جوان، جشن تولد و پلیس آسمانی. در سینما هم در فیلم نان و عشق و موتور هزار. بجز این‌ها در چند تئاتر خیابانی هم اجرای نقش کرده بود. آیا خاطره‌ی جالبی از شخصیت یا دوران کاری او به خاطر دارید؟ بله، یک خاطره‌ی عجیب! یک شب سعید در خواب می‌بیند که می‌خواهد یک چلچراغ را در مراسم محرم بردارد، امّا نمی‌تواند. آن‌قدر جذب این خواب می‌شود که فردا روز، قلکش را می‌شکند و با پول‌هایش یک کمربند مخصوص بلند کردن چلچراغ می‌خرد، آن را می‌بندد و می‌رود سینه‌زنی. می‌خواهد چلچراغ را بردارد، امّا به او می‌گویند: «تو بچه‌ای نمی‌توانی.» سعید خیلی اصرار می‌کند و آن‌ها راضی می‌شوند. چلچراغ را که برمی‌دارد، متوجه سنگینی زیاد آن می‌شود. درست در همین لحظه، دستی به کمک می‌آید و همراه او چلچراغ را می‌گیرد. مقداری که جلو می‌رود، نگاه می‌کند. گویا می‌خواهد ببیند چه کسی به او کمک کرده است! امّا هیچ‌کس را در اطراف خود نمی‌بیند. به عنوان مادرِ جوانی که در تصمیم و تلاشش، مصمم بوده و با فکر و هدف حرکت می‌کرده،‌ برای نوجوان‌ها و جوان‌ها، صحبتی دارید؟ اول این‌که امیدوارم همیشه سلامت باشند و متکی به خداوند بزرگ و تلاش خودشان! دوم، بدانند همه‌شان را مانند پسرم سعید،‌ دوست دارم. بالأخره سوم این‌که، بدانند هیچ توفیقی در زندگی انسان‌ها، آسان به دست نمی‌آید؛ چون می‌باید رنج زیادی برای به دست آوردن چیزهای خوب و مفید زندگی کشید. بجز آن، تحمل و طاقت‌شان را باید تقویت کنند و فراموش نکنند که همیشه میوه‌ی خوب، متعلق به یک درخت سالم و سرسبز و با طراوت است، نه یک درخت بیمار و آفت‌زده.﷼
CAPTCHA Image