نویسنده

افسانه‌های ملل (آلمان) روزی روزگاری پیرمردی تنها در کلبه‌ای جنگلی زندگی می‌کرد و خیلی خیلی اندوهگین بود. او هر روز روی نیمکت کوچکی جلوِ کلبه‌اش می‌نشست و به روبه‌رو خیره می‌شد. پیرمرد صدای آواز پرنده‌ها را نمی‌شنید، وزش نرم باد را احساس نمی‌کرد که چطور با برگ درختان بازی می‌کند، تابش گرم اشعه‌های خورشید را بر پوستش لمس نمی‌کرد، عطر دلنشین کاج‌های جنگل را نمی‌فهمید و نمی‌دید که چطور حیوانات جنگل بدون این‌که از او بترسند، در اطراف به گشت و گذار می‌پردازند. پیرمرد در تمام طول روز سرش را پایین می‌انداخت و فکر می‌کرد. او همیشه به یک چیز فکر می‌کرد. او همیشه از خود می‌پرسید: «چرا پیش‌بینی پری زیبا درست از آب درنیامده بود؟» داستان را بارها و بارها پیش خودش تکرار کرده بود. مادرش چندین بار برایش تعریف کرده بود. سال‌ها پیش، زمانی که پیرمرد قصه در قلعه‌ای در جزیره‌ی وسط دریا به دنیا آمد، درست یک ساعت پس از تولدش یک پری زیبا کنار گهواره‌اش نشست. پیرمرد تمام کلمات پری را از بر بود. مادرش پیش از مرگ، این داستان را صدها بار برای او تعریف کرده بود: «آن‌جا که رنگین‌کمان تمام می‌شود، گنج بزرگی در انتظار تو است.» این دقیقاً همان حرفی بود که پری زیبا به نوزاد درون گهواره گفته و فوراً ناپدید شده بود. پیرمرد تا پیش از این که پیر شود، تمام دنیا را به دنبال این گنج زیر پا گذاشت. به کشورهای مختلف سفر کرد، کوه‌ها را در جستجوی جواهرات پشت سر گذاشت و رودخانه‌ها را در جستجوی طلا گشت؛ حتی به سراغ کشتی‌های غرق شده در ته دریا هم رفت، اما چیزی پیدا نکرد. او تا به امروز زندگی سراسر پرماجرا و جستجویی را پشت‌سر گذاشته بود، اما گنج را هرگز نیافته بود. پیرمرد حالا فقیر شده بود و قلعه‌ای هم که در آن به دنیا آمده بود، به برادر کوچک‌ترش رسیده بود؛ چون او هیچ‌وقت توجهی به آن‌جا نکرده بود. پیرمرد هر روز پس از این‌که این افکار را با خودش تکرار می‌کرد، می‌گفت: «آن‌جا که رنگین‌کمان تمام می‌شود، احمقانه است!» و بعد به کلبه‌اش می‌رفت تا بخوابد. زندگی پیرمرد به همین ترتیب می‌گذشت تا این‌که یک روز اتفاقی افتاد. در تمام طول روز باران آمده بود، ولی ناگهان، در حالی که هنوز باران قطره قطره می‌بارید، خورشید از میان ابرها بیرون آمد. پیرمرد از کلبه بیرون آمد و سرش را پایین انداخت و باعصبانیت گل کوچکی را از میان بوته‌ها کند و آن را پرپر کرد. یکدفعه احساس کرد رنگ آسمان عوض شده است. از جا پرید و فریاد کشید. در این لحظه بود که رنگین‌کمان بزرگی را در آسمان دید. رنگین‌کمان از روی جنگل رد شده بود و بالاتر از بلندترین درخت‌ها قرار داشت. پیرمرد با تعجب دید که رنگین‌کمان تا زمین پایین آمده و جلوِ پای او تمام شده است. بله، این او بود که آخر رنگین‌کمان ایستاده بود. آن‌جا که رنگین‌کمان تمام می‌شود! تازه آن موقع بود که همه چیز را فهمید. گنجی که در پایان رنگین‌کمان انتظار او را می‌کشید، خودش بود و چه‌قدر دیر این را فهمیده بود. پیرمرد شروع به گریه کرد. او به داخل کلبه رفت و سه روز و سه شب گریه کرد. سپس دوباره از کلبه بیرون آمد. چند نفس عمیق کشید و مزه‌ی زندگی را بالأخره پس از سال‌ها احساس کرد. به نظرش رسید که چندین سال جوان‌تر شده است. به زمین نگاه کرد و سوسک کوچکی را دید که به پشت روی زمین افتاده است. خم شد و سوسک را بااحتیاط برگرداند. بعد سر بلند کرد و آسمان آبی زیبا را نگاه کرد. با خود فکر کرد: «روزهای زیبا و شادی در انتظار من است.»﷼
CAPTCHA Image