در زمان غزنویان در نزدیکی کرمان منطقه‌ای بود به نام «رباط دیرگچی» که بسیار وسیع و دارای کوه‌های بلند و دره‌های عمیق بود. عبور و مرور از این درّه‌ها بسیار سخت و خطرناک بود. در آن زمان کاروانیانی که از خراسان عازم عراق بودند ناگزیر باید از این راه پرپیچ‌و‌خم می‌گذشتند. این راه را دزدان کوه‌نشین و بیابان‌گرد به تصرف خود درآورده بودند و اموال مسافرانی را که از آن‌جا می‌گذشتند غارت می‌کردند. حاکم کرمان هم توانایی مقابله با آن‌ها را نداشت. روزی زنی نزد سلطان محمود رفت و با ناراحتی زبان به گله و شکایت گشود و گفت: «تمام اموالم را بار شترها کرده و عازم عراق بودم که در راه دزدان به ما حمله کرده و تمامی دار و ندارم را ربودند. از تو که سلطان این سرزمینی تقاضا دارم یا اموالم را از دزدان بگیری و به من برگردانی، یا خسارت اموالم را به من بدهی.» سلطان محمود نگاهی متعجبانه به زن کرد و گفت: «در کدام منطقه دزدان اموالت را به غارت برده‌اند.» زن گفت: «در رباط دیرگچی.» سلطان محمود ابرو درهم کشید و گفت: «عجب! عجب! حکومت آن‌جا را به ابوعلی الیاس دادم. او مرد دانا و توانایی در اداره‌ی حکومت است.» سلطان لحظاتی سکوت کرد و بعد رو به طرف زن کرد و گفت: «نزد او برو و آنچه برایت اتفاق افتاده بگو!» زن گستاخانه میان حرف‌های سلطان پرید و با حالتی عاجزانه گفت: «این همه راه را به سختی طی کردم و به غزنه نزد تو آمدم تا داد من بستانی و به فریاد برسی. اگر حاکم آن‌جا لیاقت داشت این دزدان سال‌ها راه را بر مردم نمی‌بستند و اموال‌شان را به یغما نمی‌بردند.» زن که حالا عصبانی شده بود، جسارت بیش‌تری به خرج داد و گفت: «اگر تو هم نتوانی کمکی به من بکنی، معلوم می‌شود که تو هم لیاقت حکومت بر این مملکت را نداری.» با شنیدن این سخنان خون سلطان به جوش آمد و رنگ چهره‌اش تغییر کرد. با حرص نوک سبیلش را تاب می‌داد و لبانش را می‌گزید. هیچ‌کس جرأت نکرد حرفی بزند. این چند لحظه سکومت باعث شد عصبانیّت سلطان کمی فروکش کند. برای این‌که از دست زن خلاص شود رو‌به خزانه‌دارش کرد و گفت: «خسارت اموال این زن را بپرداز برود، تا من چاره‌ای برای رفع دفع این اشرار کنم.» بعد نامه‌ی تندی به ابوعلی الیاس حاکم آن‌جا به این مضمون نوشت: «ما تو را حاکم کرمان کردیم تا از جان و مال مردم در برابر اشرار پاسداری کنی. برایم خبر آورده‌اند که دزدانی بیابان‌گرد و کوه‌نشین راه بر مسلمانان می‌بندند و اموال‌شان را به غارت می‌برند و هر که با آنان ستیزه کند، می‌کشند. ده روز فرصت داری تا کار این دزدان را یکسره کنی و راه را برای زائران و تاجران ایمن سازی. در غیر این صورت تو را شریک دزدان دانسته، با لشکری عظیم به کرمان آمده، تو را زندانی می‌کنم و دماری از روزگار دزدان درمی‌آورم که عبرت تاریخ شود.» وقتی ابوعلی الیاس نامه را خواند، رنگ چهره‌اش پرید و اضطراب همه‌ی وجودش را فرا گرفت. به سرعت تمام مشاوران و فرماندهان نظامی‌اش را جمع کرد و نامه را برای آن‌ها خواند و گفت که فکر چاره‌ای کنند. هر کس چیزی گفت و نقشه‌ای را مطرح می‌کرد؛ امّا هیچ‌کدام مورد قبول جمع قرار نگرفت. یکی از مشاوران که تاکنون سکوت کرده بود و به حرف‌های دیگران گوش می‌داد، پیرمردی جهان‌دیده، با فکر و خوش‌رأی به نام «محمد دقاق» بود. او گفت: «همه می‌دانیم که تعداد دزدان بسیار زیاد است؛ حتی اگر نیروی ما دو برابر آن‌ها باشد به جهت این‌که آن‌ها در شکاف کوه‌ها و دهانه‌ی درّه‌ها مستقر شده‌اند و به منطقه آشنایی کامل دارند، دسترسی به آن‌ها راحت نیست. از هر طرف که به آن‌ها حمله کنیم دزدان به ما مسلط هستند و به‌راحتی ما را شکست می‌دهند. جنگ با شمشیر چاره‌ی کار نیست. باید با مکر و حیله به جنگ با دزدان رفت. من نقشه‌ای دارم که با اجرای آن می‌توان از شر دزدان خلاص شد.» حاکم کرمان با دستپاچگی گفت: «بگو! بگو چکار باید بکنیم.!» محمد دقاق نقشه‌اش را برای حاضران گفت و نظر دیگران را خواست. همه موافقت کردند و به اجرای این نقشه پرداختند. فردای آن روز جارچیان در سراسر کرمان اعلام کردند که تا چند روز دیگر، کاروانی بسیار بزرگ از کرمان می‌گذرد. هر که می‌خواهد به عراق برود خود را آماده کند تا با این کاروان همراه شود. ولوله‌ی این خبر به گوش دزدان رسید. آنان خوش‌حال از شنیدن چنین خبری تمام یاران و هم‌قطاران خود را برای حمله به این کاروان بزرگ جمع کرده تا با خیالی راحت اموال مردم را به چنگ آورند. از طرف دیگر امیر لشکر کرمان تمام نیروی جنگی‌اش را برای حمله به دزدان آماده کرد. امّا قسمت اصلی نقشه مربوط به آن‌جا می‌شد که حاکم کرمان دستور داد بلافاصله صد خروار سیب سرخ تهیه کرده و به انبار دارالحکومه ببرند تا هر وقت او صلاح بداند دستور دهد تا بار شتران کنند. شب هنگام، نزدیک صد خروار سیب در انبار دارالحکومه جا خوش کرده بود. آن شب حاکم تمام نگهبانان را مرخص کرد و خود به همراه معتمدانش در دارالحکومه ماندند. هیچ‌کس نمی‌دانست در دارالحکومه چه‌خبر است و چه اتفاق خواهد افتاد. صبح درهای دارالحکومه باز شد و ابوعلی الیاس دستور داد سیب‌ها را در کیسه‌های مخصوص ریخته، بار شترها کنند و بعد فرمان حرکت کاروان را صادر کرد. سیصد مرد به‌عنوان نگهبان، کاروان را همراهی می‌کردند؛ امّا طبق نقشه اجازه‌ی درگیری نداشتند و قرار بود هنگام حمله‌ی دزدان فرار کنند. کم‌کم کاروان به رباط دیرگچی نزدک می‌شد. دزدان در پشت تخته‌سنگ‌ها و شکاف‌های کوچک کوه کمین کرده و منتظر دستور سردسته‌ی خود بودند تا به کاروان حمله کنند. کاروان آرام‌آرام وارد درّه‌ی بزرگ می‌شد. هنگامی که آخرین نفر کاروان وارد درّه شد، فرمانده‌ی دزدان دستور حمله را صادر کرد و دزدان از سه طرف به کاروان حمله کردند. دزدان در هنگام حمله راهی را برای کاروانیان باقی می‌گذاشتند تا کسانی که با آنان جنگ نمی‌کنند بتوانند فرار کنند و جان خود را نجات دهند. این سیصد نفر نگهبان از راهی که برای فرار بود، از مهلکه گریختند و اموال کاروان بدون هیچ خونریزی به دست دزدان افتاد. زمانی که دزدان مشغول باز کردن بار شترها بودند، رئیس آنان به این موضوع فکر می‌کرد که چرا نگهبانان‌کاروان بدون کوچک‌ترین درگیری و زد و خوردی فرار کردند. حالا دزدان همه‌ی بارها را باز کرده بودند. آنان با تعجب به بار کاروانی نگاه می‌کردند که همه‌اش سیب سرخ بود. رئیس دزدان که خیلی به قضیه مشکوک شده بود با خود کلنجار می‌رفت تا سر از کار این کاروان دربیاورد. یکی از دزدان که متوجه وضعیت سردسته‌ی خود شده بود، خواست که بین دیگران خودی نشان دهد. سیبی برداشت و آن را بالا گرفت؛ به‌طوری که همه ببینند و خیلی مغرورانه گفت: «آن احمق‌ها فکر می‌کنند ما از همه‌چیز بی‌خبریم. این سیب از بهترین نوع است و با توجه به تجربیات من، سیب سرخ در عراق قیمت گزافی دارد. آنان می‌خواستند سیب‌ها را به عراق برده به قیمت گزافی بفروشند؛ امّا قسمت این بود که این سیب‌ها همین‌جا نزد ما بماند تا با خوردن آن برای حمله به کاروانیان دیگر قوت بگیریم.» بعد سیب به دندان گرفت و مشغول خوردن شد. بقیه‌ی دزدان هم با حرص و ولع مشغول خوردن سیب‌های سرخ شدند بجز رئیس دزدان که نظاره‌گر بود و همچنان شک و شبهه‌ای در دل داشت. از طرف دیگر امیر لشکر کرمان که از ابتدای ورود کاروان به رباط دیرگچی در شکاف کوچکی در کوه پنهان شده بود تمام اتفاق‌ها را زیر نظر داشت. دید هر دزدی که یکی از سیب‌ها را می‌خورد بعد از چند دقیقه دست روی دلش می‌گذارد و با درد و ناله روی زمین می‌افتد و دیگر بلند نمی‌شود. چند نفر از دزدان که هنوز چیزی نخورده بودند، وقتی دیدند چه بلایی سر دوستان‌شان می‌آید، فهمیدند قضیه از چه قرار است. خواستند کاری بکنند، که امیر لشکر کرمان فرمان حمله داد. دزدان که تعدادشان خیلی کم شده بود، به‌راحتی مغلوب شدند. تعدادی کشته و مابقی دستگیر شده و به زندان افتادند. بعد از این اتفاق‌ها، ابوعلی الیاس نامه‌ای برای سلطان‌محمود نوشت و فاتحانه عنوان کرد: «خاطر سلطان آسوده باشد! در کرمان کاری کردم تا دیگر هیچ‌کس خیال دزدی نکند. تمام دزدان بیابان‌گرد و کوه‌نشین قلع و قمع شدند و راه برای عبور و مرور کاروان ایمن گشته است. دیگر کسی حتی جرأت خوردن یک سیب دزدی را هم ندارد‌...» بله، همه‌چیز به شب قبل از حرکت کاروان برمی‌گشت؛ آن شبی که حاکم به همراه معتمدانش در دارالحکومه ماندند و تا صبح مشغول سمی کردن سیب‌ها با سوزن‌های آغشته به سم بودند. بعد از آن، هیچ‌کس خاطره‌ی سیب‌های سمی و دزدان کوه‌نشین را فراموش نکرد.﷼
CAPTCHA Image