قدر عافیت


شب، بعد از شام، همه‌ی اعضای خانواده دور هم جمع شده بودیم. پدربزرگ و مادربزرگ هم یک هفته‌ای بود که در خانه‌ی ما بودند و ما خیلی خوش‌حال بودیم. آن شب هم طبق معمول، کمی سر به سر برادر کوچک‌ترم گذاشتم و از شیرین‌کاری‌های او خندیدم. عقربه‌های ساعت زمان پخش اخبار را نشان می‌داد و پدربزرگ از من خواست که تلویزیون را روشن کنم تا اخبار را ببینیم. اخبار آن شب هم مانند شب‌های دیگر از اتفاق‌های ایران و جهان خبر می‌داد. وقتی به اخبار فلسطین رسیدیم، تلویزیون صحنه‌های دلخراشی را پخش کرد که نه تنها ما، بلکه بزرگ‌ترها هم طاقت دیدن این را نداشتند، بچه‌هایی که سر تا پا خون بودند و مادرانی که به صورت خود می‌زدند و گریه می‌کردند. باز هم رژیم غاصب اسرائیل به مظلومان بی‌پناه فلسطین حمله کرده بود. پدرم از دیدن این صحنه‌ها خیلی ناراحت شد و بلند شد و به حیاط رفت. پدربزرگ زیر لب به ستمگران اسرائیلی بد و بیراه می‌گفت و قطره‌های اشک بر گونه‌هایش جاری شد. بعد از اخبار، پدر به داخل خانه برگشت و با پدربزرگ شروع به صحبت کردند. خواهرم فریده رو‌ به پدر کرد و گفت: «پدرجان! مگر چی شده که شما این‌قدر ناراحتید؟» پدرم جواب داد: «دخترم، الآن مردم مظلوم فلسطین در بدترین شرایط هستند؛ آن‌ها دارند فشارهای جسمی و روحی زیادی را تحمل می‌کنند. البته انتظار ندارم که شماها گرفتاری‌ها و سختی‌های آن‌ها را درک کنید؛ چون الحمدلله و به برکت نظام جمهوری اسلامی، شما در امنیت کامل زندگی می‌کنید و هیچ خطری شما را تهدید نمی‌کند. اما ما بزرگ‌ترها، شرایط آن‌ها را درک می‌کنیم و می‌دانیم که الآن چه روزها و شب‌های سختی را سپری می‌کنند؛ چون ما هم در گذشته‌ای نه چندان دور درگیر جنگ با متجاوزان بودیم و روز و شب، با اضطراب و ترس و... می‌گذشت. کسی که خودش درد و رنج و مصیبت را کشیده باشد، بهتر این مشکلات را درک می‌کند.» پدربزرگ سخن پدر را ادامه داد: «بله عزیزانم، تا انسان به رنج و بلا مبتلا نشود و گرفتاری نکشد، قدر روزهای راحتی‌اش را نمی‌داند. ما که امروز در راحتی زندگی می‌کنیم، همه باید قدردان کسانی باشیم که این آسایش و آرامش را برای ما فراهم کردند، و هم به فکر کسانی باشیم که حالا زیر بدترین سختی‌ها و گرفتاری‌ها هستند و به آن‌ها کمک کنیم. بزرگان ما در این باره گفته‌اند: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» کودکان مظلوم الآن می‌دانند که صلح و امنیت و آرامش چه ارزش والایی دارد. راستی پسرم، آن کتاب گلستان سعدی را بیاور تا حکایت قدر عافیت را برای بچه‌ها بخوانم...» و خواند: پادشاهی همراه با غلامان خود، سوار بر کشتی بود. یکی از غلامان او، هیچ‌گاه دریا را ندیده بود و از کشتی و دریا وحشت داشت. لرزه بر اندامش افتاده و پی در پی گریه و زاری می‌کرد. هر چه با او صحبت می‌کردند و دلداری‌اش می‌دادند، فایده‌ای نداشت و غلام آرام نمی‌گرفت و هیچ چاره‌ای هم نداشتند. این امر موجب شد که پادشاه ناراحت شده و شادی او بر هم بریزد. حکیمی در آن کشتی بود. پیش آمد و به پادشاه گفت: «اگر اجازه دهی من او را آرام می‌کنم.» پادشاه گفت: «اگر چنین کنی لطف و کرم بسیار کرده‌ای.» حکیم فرمان داد که غلام را به دریا اندازند و چنین کردند. غلام دقایقی در دریا غوطه خورد و دست و پا زد و داد و بیداد کرد. او را نجات دادند و به داخل کشتی آوردند. غلام در گوشه‌ای نشست و آرام گرفت. همه تعجب کردند. پادشاه پرسید: «حکمت این کار شما چه بود؟» حکیم پاسخ داد: «ابتدای کار، غلام سختی غرق‌شدن را نچشیده بود و قدر در کشتی نشستن و سلامت را نمی‌دانست. اکنون او قدر این نعمت را می‌داند؛ زیرا قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.»﷼
CAPTCHA Image