نویسنده
در کوچههای رو به جماران باران میبارد. درختها ایستادهاند به تماشای تنهایی شهر. بغض هم گاه و بیگاه میآید و گلوی تقویم را میگیرد. آفتاب، کز کرده کنج آسمان و حوصلهی تابیدن ندارد. دریا دلش میخواهد یک دل سیر گریه کند...
میبینی!
از خمین آمدی تا در عصر بیخورشید، لااقل به مردمان شهر ستارهای بدهی.
از خمین آمدی تا در قحطسال مردی و شجاعت، قصیدهی انقلاب را بسرایی.
از خمین آمدی تا طعم تنهایی، کام روزهای بعدمان را تلخ نکند، تا آفتاب فقط به پنجرههای اعیان شهر نتابد.
آمدی تا دنیا ببیند که ما هنوز برای دریاشدن، دل دریایی داریم، و برای تقسیم مهربانیها، هنوز دستهامان جوانه میزند.
آمدی، اما ثانیهها زود به دقیقه رسیدند و دقیقهها زود بزرگ شدند و ما هنوز در هوای بودن تو نفس نکشیده بودیم که خرداد 68 جماران ما را بیآفتاب کرد!
حالا هر سال وقتی به خرداد میرسیم، با تو به انتظار فرج مینشینیم؛ انتظار فرجی که تو از خرداد داشتی و ما از جملههای نیامده!
ای بزرگ! عکس یادگاریای که با تو گرفتهایم، بر در و دیوار دنیا میدرخشد و همهی ما را نه به اسم کوچکمان که با نام بزرگ تو میشناسند.
بعد از تو، در تمام کوچههای رو به جماران باران میبارد...﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله