کوچه مسجد


هر پنجره‌ای روبه خدا باز می‌شود پنجره‌ی دلت را باز کن! فقط تو می‌توانی آن را باز کنی. بو بکش! با دقّت بو بکش. هان! بوی خدا استشمام می‌شود. چه خوش‌بوست! آن‌قدر خوش‌عطر است که فقط می‌خواهی آن را ببویی. حالا با چشمانت با دقت بنگر! آن‌قدر زیباست که نمی‌توانی پلک روی هم بگذاری. اگر سفیدی، اگر سیاه، اگر قرمزی یا آبی، اگر بال داری یا بی‌بالی، به خود نگاه کن! آن‌گاه متوجه می‌شوی دو بال طلایی داری. بشتاب آن دو را بگشای و از پنجره‌ی دلت اوج بگیر؛ زیرا که هر پنجره‌ای روبه خدا باز می‌شود. قطره‌های باران را می‌توانی در گونه‌هایت حس کنی که فرو می‌غلتد و به پایین می‌آید. حالا وقت مناسبی است که قلبت را شست‌وشو دهی. او همواره دست‌هایش به سوی تو گشوده است. فقط کافی است تو دست‌هایت را دراز کنی و دستش را بگیری. آن‌گاه همه چیز به دست اوست. حالا تو در آغوش او قرار داری، و این معنای واقعی آرامش و عشق است. وقتی در مسیر او هستی، همه چیز و همه کس رنگ می‌بازد. همه با هم یکی می‌شوند و رنگ خدایی می‌گیرد. زهرا شمس‌کلاهی‌- 14 ساله‌- قم﷼ قصّه‌های گرمت را برای آرامش می‌خواهم خدایا! می‌دانم که اولین پلّه‌ی نردبان تو هستم. خدایا! می‌دانم که کوچک‌ترین ماهی در دریای وجود تو هستم. چه کنم که پرواز را به دست قفس سپرده‌ام؟ چه کنم که گلدان غنچه‌های محبّتم را با دستان خودم شکسته‌ام؟ چه کنم که با شلاق دروغ، صداقت زبانم را زخمی کرده‌ام؟ خدایا! می‌دانم هیچ دستی جز دست تو نمی‌تواند آسمان دلم را ورق بزند و هیچ چیزی نمی‌تواند جای آغوش گرم تو را بگیرد و هیچ بارانی جز باران تو نمی‌تواند شیشه‌ی قلبم را برق بیندازد. خدایا! من سیاهی هستم که در نور فریاد می‌طلبم. خدایا! من آن‌قدر در ظلمات غرق شده‌ام که نفس کشیدن را از یاد برده‌ام. خدایا! من آن‌قدر در مرداب قلبم تواضع را لگدمال کرده‌ام که اکنون غرور، قلبم را احاطه کرده است. خدایا! چشمانم حقیقت زیستن را در پشت پلک‌هایم دفن کرده‌اند و زشتیِ زشتی‌ها را در پشت لذّت‌ها پنهان کرده است. خدایا! قایقی می‌خواهم از جنس آفتاب برای دریای ابدی آسمان. خدایا! من یک ماه می‌خواهم برای مخمل سیاه شب. خدایا! من دستان تو را می‌خواهم برای آشیانه. خدایا! من قصّه‌های گرمت را برای آرامش می‌خواهم. مائده مهدوی- ۱۴ ساله- قم﷼ حرف‌های نگفتنی خدایا! می‌خواهم برایت بنویسم؛ حرف‌هایی را که نه گوش شنوایی است و نه زبان گویایی؛ حرف‌هایی را که در تار و پود تنم تنیده‌اند و دلم را آزرده‌اند؛ حرف‌هایی که فقط عظمت تو درکش می‌کند و الطاف بی‌نهایت تو آرام‌بخش آن‌هاست. خدایا! خسته‌ام از این دنیای فانی؛ دنیایی که لحظه‌لحظه‌ی آن را تمام موجوداتش فریاد هستی سر می‌دهند، امّا هیچ‌یک از آنان قدردان آن نیستند؛ از دنیایی که انسان‌هایش فقط با بار معصیت و مصیبت، دست به سوی تو دراز می‌کنند؛ و من عشق می‌ورزم به این همه مهربانیت که با آغوشی باز دستان نیازمند آن را که به سوی تو دراز می‌کنند، دستگیری! این انسان‌ها حتی مهربانی و بخشندگی را از درخت نمی‌آموزند که وقتی هیزم‌شکن کمرش را می‌شکند، تا لحظه‌ی آخر سایه از سر او برنمی‌دارد. به زیبایی خانه‌ی زنبور عسل توجهی ندارند و مهربانی گل‌های بهاری را نمی‌فهمند؛ زیرا خود این صفات را ندارند. خداوندا! می‌خواهم تا اوج هفت آسمان با بال دو فرشته به پرواز درآیم. آن‌گاه احساس می‌کنم به تو نزدیک‌ترم و بهتر می‌توانم ببینم حقارت دنیا را و حقیرتر از دنیا، انسان‌هایی که آن را می‌پرستند! پروردگارا! در این دنیا آموختم عشق حقیقی فقط از آن تو است؛ تویی که در هر لحظه با منی؛ تویی که در مشقت و آسودگی در کمال بی‌انصافی و بی‌وفایی من، رحمتت را نصیبم می‌کنی، و تویی که تا ابد مرا دوست داری. تمام عشق‌های این دنیا، که انسان‌ها با الفاظ فریبنده به یک دیگر ابراز می‌کنند، به‌زودی پایان خواهد یافت و در انتها آن‌ها خواهند فهمید که به چه ذلتی یک دیگر را در این دنیا می‌پرستیدند. خدایا! کاش می‌شد این عشق را بر صفحات کاغذ نوشت! کاش می‌شد با زبانی آن را بیان کرد، و کاش می‌شد به آن رسید و آن را لمس نمود‌... و آن‌گاه بود که می‌توانستیم بر ستیغ قله‌های سعادت بوی تو را استشمام کنیم و هر روز لباسی از رحمت بی‌انتهای این عشق را بر تن نماییم و به دیدار معشوق نائل شویم؛ و نیز می‌توانستیم با پرتو انوار الهی، راه‌های پر از ظلمات زندگی را با وجود تمام ناهمواری‌ها و جاده‌های پر‌پیچ‌و‌خم آن، به‌راحتی سپری کنیم، از گرمای این عشق، آرامش بگیریم؛ نه همچون عشق‌های دنیایی که فانی و زودگذر است و انسان را می‌سوزاند و خاکسترش را بر باد می‌دهد. خداوندگارا! از تو می‌طلبم سعادت عظیم و رستگاری بزرگ را، که انتهایش خشنودی تو است. پس نیازم را برآور؛ زیرا تو خود فرموده‌ای: «اُدعونی اَستَجِب لَکُم؛ بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.» زهرا حسین‌زاده‌- کلاس سوم﷼
CAPTCHA Image