سنگر به سنگر

نویسنده


مناجات پروردگارا، در فرج امام زمان تعجیل بفرما و تا انقلاب امام زمان، امام امت ما را نگه دار! خدایا، رزمندگان اسلام را هرچه زودتر به پیروزی برسان! خدایا، صدام و صدامیان، این دو جنایتکار شرق و غرب را نابود گردان! پروردگارا، اسرای ما را آزاد گردان! پروردگارا، صبر جمیل به خانواده‌های شهدا عطا فرما! پروردگارا، هرچه زودتر دشمنان انقلاب (این منافقین بدتر از کفار) را نابود گردان! خدایا، جوانان اسلام را به راه راست هدایت فرما. خدایا، تا ما را نیامرزیدی از این دنیا نبر و مرگ ما را با شهادت برسان! خدایا، هر گناهی که مرتکب شده‌ایم همه را ببخش! آن گناهانی که مانع قبولی دعاها می‌شود. خدایا، ما را یک لحظه به خودمان وا مگذار! خداوندا، مرا ببخش که چه بسیار سخنان گزاف و بیهوده گفتم! خداوندا، مرا ببخش که چه بسیار به دیگران دروغ گفته‌ام! خداوندا، مرا ببخش که چه بسیار تهمت، غیبت و افترا از زبانم بیرون جسته است! (شهید فاضل صابری‌زاده) جبهه‌ی خانوادگی گاهی چند نفر از یک خانواده در جبهه حضور داشتند و در یک خط با دشمن می‌جنگیدند. پدر با بچه‌هایش، برادران با هم و به همین ترتیب پسردایی، پسرعمو و امثال آن. در منطقه، وقتی رزمندگان با این گروه برخورد می‌کردند، به شوخی می‌گفتند: «نگاه کن، این‌ها مثل این‌که خانوادگی با صدام لج هستند. آمده‌اند دعوا، همه‌ی کس و کارشان را آورده‌اند.» آداب جبهه احساس میهمانی و میزبانی دوجانبه بود. بچه‌ها، وقتی اسرای عراقی از مقابل‌شان می‌گذشتند، از نان و غذا و بیسکویت و جیره‌ی جنگی که داشتند کوتاهی نمی‌کردند؛ حتی از آب. آبِ سهمیه‌ی خود را در شرایطی که تدارکات نمی‌توانست به موقع خدمات‌رسانی بکند. اسرا که کم‌کم در طول جنگ این حس به آن‌ها منتقل شده بود، در اواخر جنگ به محض اسیر شدن با کمال پررویی (همان کسانی که تا لحظاتی پیش سرب مذاب به کام عاشقان بلاجو می‌ریختند) طلب آب و کمپوت و غذا و سیگار می‌کردند، که اگر موجود بود، بچه‌ها انصافاً دریغ نمی‌کردند و ناگفته بذل و بخشش می‌نمودند. سرداران شهید علی‌اصغر امینی بیات تاریخ تولد: 1341- قم تاریخ شهادت: 1362- پنجوین/ والفجر4 آخرین مسؤولیت: فرمانده‌ی تیپ علی‌اصغر تعریف می‌کرد که یک روز داشتیم از توی خط می‌رفتیم. ناگهان یک عراقی از فاصله‌ی بیست متری، ماشین ما را با آر. پی. جی هدف گرفت. به محض دیدن او، من طوری فرمان ماشین را پیچیدم که ماشین غلتی زد و گرد و خاک زیادی بلند شد. گلوله‌ی آر.پی.جی. هم از بغل ماشین گذشت و به ما اصابت نکرد. گفتم:«علی! خیلی باید مواظب خودت باشی. الآن دین و مملکت به امثال شما احتیاج دارد. شمایید که باید این انقلاب را به جایی برسانید!» نگاهی از سر انکار به من انداخت و گفت: «خیال می‌کنی با رفتن ما، درِ دین تخته می‌شود؟ با رفتن پیامبر به آن عظمت، دین، خم به ابرو نیاورد. قول می‌دهم که اگر صدها نفر مثل من بروند، دین، راه خودش را ادامه خواهد داد.» وصیت نامه از شما می‌خواهم وقتی شهید شدم برادر کوچکم جای من را بگیرد و نگذارد که آمریکا وارد ایران شود. از کسانی که بر ضد اسلام کار می‌کنند دوری کنید! (شهید حسن علیزاده)﷼
CAPTCHA Image